حضرت استاد، شیخ حمید رضا مروجی سبزواری در سال ۱۳۴۱ در سبزوار متولد شد و در دو سالگی پدرش را از دست داد و تکفّل او و برادر کوچکترش و مادرشان را جدّ مادری اش که از ملّاکین بزرگ سبزوار بود به عهده گرفت. خانواده پدری او خانوادهای روحانی و زاهد بودند و پدربزرگش، مرحوم حاج شیخ حسین مروجی عمرش را در کشورهای آسیایی جهت تبلیغ دین مبین اسلام گذرانده و از آن جا که بسیار متمایل به تفکّرات سیّد جمالالدّین اسدآبادی بود، برای ایجاد وحدت در بین ملتهای اسلامی، در طیّ مسافرتهای بسیاری که به کشورهای اسلامی نمود، تلاشهای بسیاری نموده و در این راه به مصائب شدیدی هم دچار شد. از جمله چندین بار حبس و تبعید از طرف دولتِین بریتانیا و فرانسه و سه بار ترور در هند، الجزایر و افغانستان که مرتبه اخیر با اصابت پنج تیر به وی، مدت شش ماه در افغانستان، در منزل بانویی ایرانی و سبزواری مقیم افغانستان بستری شد و آن بانو از وی پرستاری نمود تا بهبود یافته و به ایران بازگشت. همسر وی که مادربزرگِ پدریِ استاد است، دختر مرحوم حاج سید علی خلیلی مجتهد است که نسلاندرنسل از علمای بزرگ سبزوار بوده و تنها خاندان سیّد در سبزوار است که نَسَب آنها به جناب محمد حنفیه فرزند والا مقدار حضرت امیرالمومنین علی (ع) میباشد، میرسد؛ لذا شیخ ما همیشه می گفت که من از دو جهت با حضرت فاطمه زهرا (س) محرم هستم. یکی از جهت مادر خودم که از سادات حسینی هستند و دیگر از جهت مادرِ پدرم که به جناب محمد حنفیه منتهی میشوند.
خاندان مادری ایشان از تجّار و ملّاکین بزرگ سبزوار بوده و جدّ مادری وی، مرحوم حاج محمود حقیران، ملکالتجّار سبزوار بود و دامنه تجارتش تا روسیه تزار نیز کشیده شده بود.
شیخ در سال ۱۳۵۹ بعد از اخذ دیپلم در سبزوار نزد مرحوم حاج شیخ حسن مهرآبادی ادبیات عرب را آموخت (گذشته از این که بر ادبیات فارسی، فارسی پهلوی و اَوِستایی نیز آگاهی بسیار داشت به طوری که بارها میگفت: بسیاری از دکترهای ادبیات فارسی به اندازه من تسلط بر فارسی پهلوی و اوستایی ندارند. او حتی رومئو و ژولیت شکسپیر را نیز از همان زبان انگلیسی باستانی که شکسپیر بدان زبان آثارش را نگاشته، خوانده بود).
استاد در سال ۱۳۶۰ از سبزوار به تهران رفته و در حوزه علمیه چیذر به مدت یک سال مشغول به تحصیل شد و در سال ۱۳۶۱ به قم مهاجرت نمود و رحل اقامت را در آن دیار افکند.
استاد میگفت: «در بدو ورودم به قم به حرم حضرت فاطمه معصومه (س) رفتم و گفتم بی بی جان! تو مرا در درگاه خودت نگاه دار و نگذار از حوزه بیرون رفته و وارد دانشگاه شوم، یا جذب مناصب دولتی و پشت میز نشینی شوم و به صورت یک روحانی ساده و سنّتی بمانم، من هم با هر گونه فقر و محرومیت میسازم و بر خلاف بسیاری از روحانیون که به قم میروند و دیگر به زادگاه خویش بر نمیگردند، من به سبزوار برگردم و علم توحید را در آن شهر اشاعه دهم و با آن که میدانم پا گذاشتنِ در وادی علم توحید بسیار مشکل و اشاعه آن در میان مردم بسیار مشکلتر و با مصائب بسیاری همراه است امّا همه را به جان و دل میخرم.»
شیخ ما همیشه میگفت: «تنها عشق من در همه عمرم معرفت توحید بود و بس و تنها معشوق من معرفت بود و این معشوق را در آغوش هر که مییافتم عاشق او نیز میشدم.»
حضرت استاد در قم فقه و اصول را در محضر آیات عظام حاج شیخ جواد تبریزی، و حاج شیخ حسین وحید که از بزرگترین شاگردان حضرت خاتم الفقهاء والاصولیین حضرت آیت الله العظمی آقای سید ابوالقاسم خوئی بودند (رضوان الله تَعالی و رَحمَتُهُ الواسِعَه و غُفران الله الشّامِلَه عَلَیهِم اجمَعین) تا به مرتبه اجتهاد پیش رفت و تا زمانی هم که جلسات استاد دایر بود هر شب بعد از نماز مغرب و عشا حدود بیست دقیقه برای نماز گزاران که اکثر آنها را شاگردانش تشکیل می دادند، بر مبنای متن عروةالوثقی، فقه استدلالی می گفت و همواره می گفت: می خواهم شاگردانم در سه جهت اعتقادات ، اخلاق و فقه کامل شوند و ذهن آنها در هر سه مورد استدلالی شود، بر خلاف دَأْب ائمه ی جماعات که معمولاً بعد از نماز چند مسئله ای برای نماز گزاران از روی رساله می خوانند.
در فلسفه، کتاب های منظومه ی سرکار حاج ملاهادی سبزواری، اسفار حضرت آخوند ملاصدرا، اشارات جناب شیخ الرئيس، حکمت الاشراق و مطالعات شیخ اشراق را در نزد اساتید بزرگی همچون انصاری شيرازی، جوادی آملی و حسن زاده آملی و اساتید دیگر خوانده و در عرفان نظری کتاب های فصوص الحکم حضرت شیخ اکبر، تمهيد القواعد ابن ترکه، مصباح الانس ابن فناری را در نزد اساتید فوق الذکر و بعضی دیگر که به راستی علم را با نفس های قدسی خود همراه کرده بودند و در جان و دل شاگردان مستعد خود اشراق می نمودند، خوانده است.
شیخ ما در مورد فتوحات مکیه که بزرگترین اثر عرفانی در عالم اسلام است و محصول مکاشفات سبّوحی و اشراقات قدّوسی بزرگترین عارف اسلام حضرت شیخ اکبر محيي الدين عربی است، چنین می گفت؛ که من فتوحات را از خود شیخ اکبر آموختم. این قسمت را از مطالبی که خود ایشان در شرح حال خود و در خاطرات خود نوشته اند نقل می کنیم:
“درسال ۱۳۸۸ که برای زیارت دخت مکرّم مولایمان امیرالمومنین علی علیه السلام، زینب کبری سلام الله علیها و حضرت والا دخت، رقیه، فرزند سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین سلام الله تعالی علیهما، به سوریه رفته بودم. روزی به قصد زیارت جناب سلطان العارفين، شیخ اکبر، محيي الدين عربی که در دمشق مدفون است رفتم. محل دفن او در قسمت شرقی دمشق و منطقه ای به نام صالحيه است و در بازار سر پوشيده ای، مسجدی ست که مدرسهی علمیهی اهل سنت نیز هست و در زیرزمین قسمتی از مسجد، مزار خود شیخ و تنی چند از فرزندان و شاگردانش قرار دارد. در آنجا نماز جناب جعفر علیه السلام را خواندم و به روح شیخ هدیه نمودم. هر چه توجه کردم، شیخ در استغراق شدیدی به سر می برد و اصلاً توجه به غیر نداشت، ولی سنگینی روح شیخ بسیار خسته و رنجورم نمود به طوری که با زحمت زیاد به محل سکونت بر گشتم.
دو روز بعد در حرم حضرت رقیه خاتون چنین به من الهام شد که به زیارت شیخ برو! من پس از زیارت والا دخت، رقیه خاتون، به مزار جناب شیخ رفتم و باز نماز جناب جعفر را خواندم و اهدا نمودم و این بار احساس کردم که فضای آنجا بر خلاف دفعه ی قبل که چنان سنگین بود، طوری که حتی نفس کشیدن به سختی انجام می شد، اما این بار فضا سبک بود و بعد از نماز توجهی به روح جناب شیخ نمودم و احساس کردم که ارتباط برقرار شده است. در درونم صدایی را شنیدم که گفت: از ما چه می خواهی؟ گفتم: فهم فتوحات را. همان صدا گفت چون به سبزوار برگشتی، یک ساعت به نیمه شب فتوحات را باز کن و بخوان، ما مشکلات آن را به تو تفهیم خواهیم نمود.
چون به سبزوار بازگشتم و همان برنامه را آغاز نمودم دیدم همچنان بود و لذا شب ها از ساعت ۱۱ تا ۱۲ در اتاقی خلوت نشسته و به مطالعه ی فتوحات مکیه می پرداختم و آن قدر از این مسئله احساس خوشحالی می نمودم که اگر سلطنت همه ی عالم را به من پیشنهاد می کردند، نمی پذیرفتم”.
کیفیت ورود شیخ را به عالم عرفان در قسمت بعدی برای دوستان عزیز بیان خواهیم کرد.
شیخنا الاستاد، خود، در مورد ورودش به عرصهی عرفان سرگذشتی را تعریف می کرد بدین ترتیب:
“در درجهی نخست این شوق به عرفان و ورود به این عرصه در خاندان پدری من توارثی است و ذوق شعری و ادبی و گرایشات عرفانی در میان آباء و اجداد من شدید بوده است و نوشتهجات و اشعار فراوانی از آن ها به جا مانده که تقریباً همهی آن ها را جمع آوری نموده و در مجموعهای گرد آورده ام که به عنوان میراثی در خاندان خودمان باقی بماند. لذا خود من نیز از سنین ۷ و ۸ سالگی میل شدیدی به مطالعه و شعر پیدا کردم که تا زمانی که دیپلم گرفتم در کتابخانه های سبزوار، دواوین شعرای بزرگ ایران و آثار مهم عرفانی و رمانهای معروف نویسندگان اروپا و آثار ادبی مهم دنیا را خواندم.
از سنین ۱۴ و ۱۵ سالگی بود که این کشش عرفانی در من به طور قوی ظهور کرد. در مهمانی های خانوادگی وقتی اعضای خانواده دور هم جمع می شدند با آن که هم سن و سالان من جدا از بزرگسالان دور هم می نشستند و به صحبتها یا بازیهای رایج بین همسالان خود می پرداختند، من به اتاقی که کتابخانه ی عمو یا عمهی من در آن جا بود می رفتم و با کتاب ها مشغول می شدم. مثنوی را باز می کردم و تا جایی که حضرت شیخ محمد بلخی اصل داستان را نقل نموده بود می خواندم و می فهمیدم ولی از آن جا که وارد می شد که نتایج عرفانی و قرآنی و تبیین باطنی از بطون قرآن را بیان فرماید، نمی فهمیدم و از این مطلب به شدّت آزرده می شدم و آرزو می کردم که روزی خداوند قدرت فهم این حقایق را به من بدهد. یا غزلیّات حافظ را می خواندم و می دانستم که حضرت شیخ شمس الدین شیرازی منظورش از چشم و اَبرو و خط و خال چیزهای دیگری است ولی نمی فهمیدم و از این جهت نیز آزرده خاطر بودم. بسیار شائق و آرزومند بودم که بر فلسفه ی الهی و حکمت متعالیّه و مبانی عرفان و تصوف مسلط شوم و مسائل عرفانی و مسائلی که مربوط به بطون قرآن و معرفة اللّه و معرفت اسماءالله و حقایق ملکوتی مربوط به عالم آفرینش می شد به طور عمیق و استدلالی و شهودی دریابم و بر آنها احاطه یابم.
۱۷ یا ۱۸ سال بیش نداشتم که دچار بحران ها و سرگشتگی های روحی شدیدی شده بودم و خلائی عظیم را در خود می دیدم و بیشتر اوقات در تنهایی و خلوت می گذراندم:
دی خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
تا صبح بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعدهست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریختهست نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بیتابش تو جامدست
می دانستم که این خلاء وحشتناکی که در روح من ایجاد شده نه با پول و ثروت پر می شود، نه با مقامی از مقام های دنیوی، نه با علمی از علوم رایج در حوزه ها و یا دانشگاه ها، و فقط روحی بی نهایت لازم است که هم چون شتری عظیم الجثّه وارد خانه ی کوچک و محقر این مرغ خانگی شود:
مرغ خانه اُشتری را بی خرد
رسم مهمانان به خانه میبرد
چون به خانه ی مرغ اُشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقفش اوفتاد
و این غزل حضرت مولانا را بسیار دوست داشتم که:
در درون من درآ ای آن که از من، من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری
اندر آ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوش تر و گلشن تری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهن تری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری
به راستی در کجا می توانستم به چنین روحی دست پیدا کنم، و این روح متعلق به کدام جسم بود، و این جسم در کدام خانه زندگی می کرد، و این خانه درکدام شهر بود؟ “
حدود ۱۷ یا ۱۸ سال بیش نداشتم که بعضی روزها به منزل عالم بزرگ سبزوار مرحوم آقا سید فخرالدین افقهی رضوان الله تعالی علیه می رفتم. او از ساعت ۹ تا ۱۰ برای طلاب بحثی فقهی داشت و بعد از آن رفت و آمد عمومی بود و در آخر که مردم می رفتند ۸-۷ نفری از خواص مینشستند و صحبت های خاصتری مطرح می شد. من هم آرام و ساکت در گوشهای می نشستم و به صحبت هایشان گوش میدادم. من می دیدم که پیرمردی لاغر اندام و نحیف در گوشهای می نشیند و با کسی صحبت نمی کند. یک روز فرزند مرحوم افقهی (که مردم سبزوار ایشان را حاج آقا فخر خطاب می کردند) از اصفهان، که در حوزه ی علمیهی آنجا تحصیل می کرد، برای تعطیلات به سبزوار آمده بود، و او تعریف می کرد که: در اصفهان استادی دارم به نام آقای اشنی (بر وزن اخوی) که نزد او حکمت و فلسفه می خوانم. چهار سال پیش که به اصفهان رفتم خدمت او مشغول تحصیل شدم، از او درخواست کردم که به من ذکری بدهد، و او دفع الوقت می کرد و حالا بعد از چهار سال به من ذکری داده که ” یا حیّ” است. تا این کلمه از دهان او خارج شد ناگاه مثل این که برقی شدید بر بدن آن پیرمرد متصل شده باشد، تکان شدیدی خورد. ولی کسی جز من متوجه تکان او نشد. او به سرعت خودش را جمع و جور کرد و در جای خود قرار گرفت، و من نیز بسیار فکرم مشغول شد که چرا او در اثر شنیدن این کلمه دچار چنین عکس العملی شد. از سوی دیگر فهمیدم که از اهل دل و اهل سِرّ می باشد. و باید قلبش باز باشد، چرا که وقتی قلب باز است تا اسمی از اسماءالله بر او بخورد این طور منفعل شده و بی اختیار عکس العمل نشان میدهد. در حالی که دیگران که در آن جلسه بودند، همه آدم های متشرعی بودند، ولی شریعتمدارانی که شریعت را با عقلشان دانسته بودند، نه این که با قلبشان چشیده باشند. آری در وجود هر انسان، عقل، کدخدای وجود انسان است، و قلب، کدبانوی وجود او. عقل جای اسلام است و این که انسان تسلیم شود در مقابل ربّ واحد و تسلیم شود در مقابل حقیقت کلمهی لاالهالاالله، اما قلب جای ایمان است به ربّ واحد، و تا این زن، ایمان به حقیقت کلمه نیاورد، اسلام آن مرد و تسلیم او در مقابل ربّ واحد فایده ی چندانی ندارد. اسلامِ عقل، انسان را تا بهشت جسمانی و حیوانی بالا می برد، ولی ایمان قلب، او را تا بهشت روحانی و بهشت ذات بالا می برد و اگر انسانی خوشبخت و بخت یار بود که مورد عنایت ولیّی از اولیاء خدا واقع شد و صیغهی طلاق آن کدبانوی قلب را جاری کرد و او را از حباله ی نکاح عقل جزئی و وهم خارج کرد، (که انسان مادام که در مرتبهی طبیعت و حیوانیت زندگی می کند، همین عقل جزئی سلطان و فرماندهی قوای وجود اوست و قلب نیز تحت فرمان این عقل است، و سایر قوا فرزندان این زن و شوهرند) و قلب را از مرتبهی طبیعت بالا کشید و به منزل عقل قدسی وارد کرد و او را به نکاح عقل قدسی درآورد، در این جاست که قلب ایمان به حقیقت کلمه می آورد و با تمام وجود تسلیم ربّ واحد می گردد و این جاست که: ” دین انسان کامل می گردد، و نعمت خدا بر انسان تمام می گردد، و خدا از چنین اسلامی -که اسلام قلب باشد- راضی است “.
(اَلْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دینَکمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دیناً )
[حضرت استاد رسالهای مفصل در مورد همین مسالهی اسلام و ایمان و موقعیت این زن و مرد وجود انسان، و این سیر قلب که جوهر سیال وجود انسان است، در مراتب عقل جزئی و عقل قدسی و روح قدسی و سرّ و خفی و اخفاء که جواهر ثابته ی وجود انسان هستند، نگاشته است به نام حکمت حیّ.]
شیخناالاستاد در ادامه چنین در خاطرات خود آوردهاند: وقتی من وقوع این حرکت را از آن پیرمرد دیدم، تمام حواسم متوجه او شد و دانستم که او را با عالم غیب ارتباط و اتصالی است که جلوات اسمی از اسماءالله که بر طور قلب او میخورد، این، طور را چنین دچار اندکاک و تکانهای شدید میکند.
در تمام مدتی که آنجا بودم، پیرمرد به عادت همیشگی خاموش بود، و من هم در ظاهر، خاموش، اما در درون من اضطراب و انقلابی برپا بود و در قلبم گویی طوفانی مهیب به همراه زلزلهای شدید مدام ارکان قلبم را در هم میشکست، و این اولین تجربهی اتصال قلبی من با عالم غیب بود. آنجا بود که فهمیدم تاکنون که نماز میخواندهام، قرآن قرائت میکردهام، آیات قرآن را به آسانی بر زبان جاری میساختهام و کاملاً راحت و آرام بودهام دلیلش این بوده که ارتباط قلب من با حقایق و جواهر آیات قرآن و اذکار نماز، که این حقایق و جواهر در عالم غیب حضور دارند بسته بوده، و من با بخش عَرَضی و ظاهری و با بُعد مادی و طبیعی آنها متصل بودهام، و معلوم است که ما چون با عالم طبیعت خو گرفتهایم و در این عالم رشد و نمو کردهایم، اکنون که همین بخش طبیعی آیات و اذکار و اسماء که میخوانیم و قرائت میکنیم، برای ما هیچ سنگینی و شدتی ندارند و بلکه با نهایت راحتی این آیات و اذکار را بر زبان جاری میسازیم.
اما چون روزنهای بین قلب با عالم ملکوت و عوالم نفوس کلی و عقول نوری و عالم اسماءالله بهوجود آمد، که بخش حقیقی و جوهری آیات و اذکار و اسما در آنجا هستند، آن حقایق و جواهر نوری و قدسی از آن روزنه بر قلب ما هجوم آورده و آنگاه است که قلب ما میشود لانهی مرغ خانگی که شتری میخواهد به رسم مهمانی به درون آن خانه وارد شود.
بههرحال مجلس تمام شد و حاج آقا فخر برای تجدید وضو و رفتن به مسجد برای نماز ظهر با حضار خداحافظی کرد و رفت، و سایرین هم رفتند، و آن پیرمرد هم رفت.
او رفت و من هم دیوانهوار پشت سر او به فاصلهی بیست قدم میرفتم و جرأت نمیکردم که به نزدش رفته و با او سر صحبت را باز کنم؛ آخر سن او حدود هفتاد و پنج بود و من هجده یا نوزده، و هیبتی و مهابتی از او در من افتاده بود که نمیگذاشت من به نزد او بروم.
البته عقلم به من میگفت: آخر او میخواهد چه کند؟ او نه تو را میکشد، نه کتک میزند، و نه فحاشی میکند و نه به تو فحش و ناسزا میدهد. نهایتاً میگوید: بچه جان برو و دَرسَت را بخوان، تو را چه به این حرفها. اما قلبم مرا مانع میشد و میگفت نرو.
آن روز پشت سرش تا در خانهشان رفتم و او به خانه رفت و من هم ناکام به خانهی خودمان رفتم. نمیدانم آن روز را چگونه گذراندم و آن شب را چگونه به روز رساندم در حالیکه در قلبم آتشی برافروخته بود و شوقی عجیب که مدام ماجرای عشقی شدید را که مولانا در اولین دیدار شمس دچار آن گشته بود، برایم تداعی میکرد و با خود میگفتم…
اگر عشقی که مولانا به شمس پیدا کرده بود چنین آتشی را به جانش درافکند، پس آن فراق و غیبت صغری و یکسالهی شمس، و بعد از اندک مدتی، دوباره فراق و غیبت کبری و همیشگی شمس با جان و دل مولوی چه کرده است؟ با آنکه عشق مولوی بسیار عشقی کاملتر و قویتر بوده است و طبیعی است که درد فراق او بسیار جانگدازتر و ویران کنندهتر. فراقی که مولانا، این شیخ بزرگ طریقت مرتضوی را چنین بیپروبال میکند که همچون مرغ عشقی که جفت خود را از دست داده و بال و پر خودش هم شکسته، غریبانه میسراید:
” ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
ساعت ۹ صبح روز بعد، آسیمهسر به منزل حاج آقا فخر رفتم و منتظر نشستم تا درس تمام شد و طلاب رفتند و کسانی هم که کاری داشتند کارهای آنها هم تمشیت داده شد و ایشان هم رفتند، و آن عدهی خاص ماندند و آن پیرمرد لاغر و نحیف. من لحظهای از او چشم برنمیداشتم و متوجه او بودم. او همچنان آرام و ساکت نشسته بود و دیگران که صحبت میکردند من اصلاً متوجه حرفهایشان نبودم. آن روز هم جلسه تمام شد و او خارج شد و آرام آرام راه منزلش را در پیش گرفت و رفت و من هم با فاصلهی از او پشت سرش میرفتم بدون اینکه جرأت کنم نزدیکش رفته و با او صحبت نمایم. آن روز هم چنین شد که او به خانهاش رفت و من هم تا جلوی کوچهشان رفتم و او که وارد کوچه شد من در همان جلو کوچه ایستادم و او را که آرام آرام به سوی خانه میرفت نگاه میکردم تا آنکه در را باز کرد و وارد منزل شد و در را بست، و من هم ناامید و ناکام چند لحظهای خیره خیره به داخل کوچه نگاه میکردم و بعد به سوی منزل خودمان روان شدم در حالیکه روحم را همانجا گذاشته بودم و فقط جسم خود را به مدد نفس نباتی به خانهی خودمان کشیدهام.
آری عقل که همان کدخدا و مرد وجودم بود، به خاطر اینکه طبیعت مرد، سخت است، لذا تشعشعات اسم ‘العزیز’ را که از سوی او بر وجودم وارد میشد احساس نمیکرد. بلی خاصیت این اسم این است که در هر کس حضور داشته باشد دیگران را از نزدیک شدن به او برحذر میدارد و به خاطر همین اسم در ذات خداست که خداوند، تمامی موجودات را دورباش میدهد که: “و یحذرکم الله نفسه” خداوند شما را از نزدیک شدن به خودش برحذر میدارد.
این اسم در اولیا هم شدت دارد و لذا دیگران را دورباش میدهد و از نزدیک شدن به حیطهی وجودی آنها برحذر میدارد. این است که شیخ بزرگوار شیراز جناب مصلح الدّين سعدی میگوید:
چو سلطان عزت عَلَم درکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد
آری عقل بهخاطر طبیعت سختش تشعشعات این اسم را احساس نمیکند و از آنجا که اسم ‘الحسیب’ در او قوت دارد حساب میکند که او پیرمردی فرتوت است و هیچگونه ضرب و جرح و قتلی از او ساخته نیست، و از آنجا که شخص مؤدبی است پس اهل فحاشی هم نیست، و بعد از محاسبه، امر میکند که: پس نزدیک او برو و با او سر صحبت را باز کن.
اما قلب این بانوی وجود انسان بهخاطر طبع لطیفش و اینکه اسم ‘الطیف’ در او قوت دارد کاری به محاسبات شوهرش ندارد و در خود تشعشعاتی قوی را احساس میکند که از سوی آن پیرمرد به او میخورند و او را سخت منفعل مینمایند، و لذا ترسی از او در ذهن این بانو بهوجود میآید که ترس از ضرر و زیان، و ترس از ضرب و جرح و قتل نیست. بلکه ترس از عظموت و عزتی بود که از نفس عظیم و عزیز او در بانوی قلب من ایجاد میشد.
البته این اسم مبارک ‘العزیز’ برای این است که هر بی سروپایی وارد حوزهی وجودی خداوند و یا اولیاء خداوند نشوند اما اگر کسی ثابت قدم ایستاد و صدق و راستی پیش آورد و این بانوی قلب هر چه که ناراستی و نفاق و دورویی است از خانهی وجودی خود بیرون ریخت، آنگاه از حوزهی استحفاظی اسم ‘العزیز’ گذر کرده و وارد اسم دیگری که در نفس ولی خدا حضور دارد میشود که اسم مبارک ‘الحبیب’ است و از اینجا رابطهی این بانو با آن ولی رابطهی حبی و عاشقانه میشود و انسان در قلب خود احساس میکند که دیگر از او ترسی ندارد و بلکه او را دوست میدارد و این بود که بانوی وجود من به زودی تسلیم آن پیرمرد اهل دل شد و به زودی ارتباط من با او ارتباطی حبّی شد و چنان به او دل بستم که هر وقت از قم به سبزوار میآمدم آسیمهسر برای دیدن او میشتافتم.
چنانکه این ارتباط را تو میتوانی بین مولانا و شمس نیز بیابی، که اول بار که شمس در جلوی مدرسهی پنبه فروشان که مولانا از آن بیرون آمد و جمعی از طلاب نیز پشت سرش حرکت میکردند، با مولانا مواجه شد و راه را بر او بست و از او سؤال کرد که مقام محمد بالاتر است یا أبایزید؟ مولانا برآشفت که این چه سؤالی است که میکنی؟ این کجا و آن کجا، و اصلا مقایسه، مقایسهای باطل است، و شاید بانوی وجود مولانا در آن لحظه از آن پیرمرد ژندهپوش بیزار هم شد و تا اینجا با شوهرش یعنی عقل هماهنگ بود، اما به زودی این بانو راهش را از شوهرش جدا کرد و آنجا که مولانا با شمس به حجرهای از حجرات مدرسه رفتند و سه روز در بر روی همه بستند و هیچکس را اجازهی ورود به حجره ندادند، کدخدای وجود مولانا هم که عقل او باشد از جمله کسانی بود که در پشت در بماند و اجازهی ورود پیدا نکرد و مولانا فقط بانوی وجود خودش را که مقام قلبش بود به درون برد و در این سه روز مولانا هرچه از اسرار و حکمتهای غیبی و فیوضات سُبّوحی و اشراقات قُدّوسی که از شمس دریافت میکرد به واسطهی این بانوی وجودش دریافت کرد. این بانو بهزودی خودش را تسلیم شمس کرد و محبت او را بهشدت وارد خودش نمود و از آن منطقهی سخت و جانسوز اسم ‘العزیز’ گذشت و وارد حوزهی اسم ‘الحبیب’ شد و از آن به بعد سلطان وجود جلالالدين محمد بلخی، بانوی وجود او بود برای همین بود که وقتی شمس از جلالالدین به جهت امتحان، شراب طلب کرد، کدخدا به شدت ممانعت کرد که آخر تو فقیهی هستی بزرگ و مردم چه میگویند وقتی ببینند یک آیتالله العظمی کوزهی دُردی به دست در خیابان راه میرود؟ اما کدبانو به فوریت جلوی او را گرفت و خطاب به شوهرش گفت: شمس من عزیز من است و تو هر دلیلی که داشته باشی بر اینکه این کار جایز نیست اما من دلیلی بسیار محکمتر دارم بر اینکه جایز است و آن اینکه: “او چنین میخواهد”. (در مورد عقل و قلب و اینکه عقل، مرد وجود انسان، و قلب، زن وجود انسان است قبلاً اشارهای کردهایم).
استاد در ادامه چنین مذکور داشته اند:
“اما در کوچهای که خانهی آن پیر در آن بود؛ مطلب جالبی وجود داشت و حال آنکه در همان کوچه، خانهای بود که در زمان آشنایی با آن پیر، من بیست سال داشتم، ۱۶ سال قبل از آن یعنی در ۴سالگی (۱۳۴۵)، من برای آموختن قرآن به آن خانه میرفتم. آری، وقتی وارد کوچه میشدی حدود ده متر که میرفتی، دالانی قدیمی و گلی وجود داشت بطول تقریبا ۱۵ متر وعرض ۱ متر و نیم و ارتفاع ۲ متر. در وسط این دالان دری بود که چون داخل میشدی وارد منزلی میشدی که حیاطی کوچک داشت و دو اتاق. و تمام آن اتاق ها از گل و خشت خام درست شده بود. در آن منزل، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که پیرزن، مکتب دار بود و حدود ۵۰-۴۰ شاگرد داشت که سن آنها بین ۱۵-۱۰ سال بود و کوچکترین آنها فقط من بودم که ۴ سال داشتم. هر روز صبح مادرم صبحانهای را در دستمال میبست و به من میداد و قرآن عمّ جزء خود را بر میداشتم و ساعت ۸ صبح راهی میشدم. هر شاگردی زیر اندازی داشت که در میان حیاط پهن میکرد و روی آن مینشست. حیاطی که با خشتهای چهارگوش فرش شده بود و هر روز صبح دختری که بزرگترین شاگردان بود و خلیفه بود، زودتر میآمد و جارو میزد و آب پاشی میکرد. گاهی هم دالان را آب پاشی میکرد و آنجا می نشستیم و هنوز بوی کاهگلی که از پاشیده شدن آب در فضا میپیچید از یاد نبردم. ملّای ما همان پیرزن بود که به او بیبی میگفتیم و او به ما قرآن درس میداد.گاهی مردی از اقوام او به منزل آنها میآمد و در وقت رفتن در میان دالان مینشست و برای ما روضهای میخواند و میدیدم که رهگذرانی که از کنار کوچه میگذشتند به احترام روضهی حضرت اباعبدالله میآمدند و در میان همان کوچهی ده متری جلو دالان مینشستند و به دیوار تکیه میدادند و دست خود را به علامت حزن بر پیشانی میگذاشتند و روضه را گوش میدادند و میرفتند. بیبی شوهری داشت که سیّدی بود که به او آقای میرزا میگفتیم. او داخل اتاق نشسته بود و هر شاگردی مقدار آیاتی که توسط بیبی به او تدریس میشد بهطور کامل یاد میگرفت بی بی او را به نزد آقای میرزا میفرستاد تا بخواند و اگر آقای میرزا تایید میکرد به آن شاگرد میگفت که برو و به بیبی بگو که به تو درس جدید بدهد. وقتی درس تمام میشد بیبی برای اینکه نماز به ما یاد بدهد نماز جماعتی را تشکیل میداد و مرا که نماز را کاملاً بلد بودم مثل امام جماعت در جلو صفها قرار میداد و به من میگفت که بلند و شمرده بخوان و به بچه ها میگفت هرچه او میگوید تکرار کنید و هر عملی که او انجام میدهد شما هم انجام دهید …”
…اما ادامه جریان آشنایی استاد با آن پیر:
استاد مینویسد: “روز سوم که به شوق دیدار با او رفتم، چون مجلس تمام شد و هرکس به دنبال کار خود رفت، نمیدانم چطور شد که ناگاه احساس کردم فضای وجودم و فضای اطرافم کاملا باز شده است و دیگر آن ترس و واهمه را از او ندارم. لذا چون از منزل عالِم بزرگوار شهرمان بیرون آمد، عزم جزم کردم که به نزدش بروم و سر سخن را با او باز کنم. گامهایم را استوار نموده و پیش رفتم و چون در کنارش قرار گرفتم سلام گفتم. او پاسخ داد و گفتم: اجازه هست سوالی از شما بپرسم؟ پیر رخصت داد. گفتم در ماجرایی که چند روز پیش فرزند آقا آن را تعریف کرد مبنی بر ذکری که از استادش گرفته بود چه نکتهای وجود داشت؟ گفت: پسرم! مگر متوجه نشدی که شیخاش ۴ سال او را معطّل نموده تا آخر، ذکری به او داد.
از این که دیدم جوابم را به راحتی داد و اصلاً مسئله سن و سال مرا نادیده گرفت هم خوشحال بودم و هم متعجب. لذا خواستم صحبت قطع نشود و گفتم: مگر برای اینکه مرید از شیخ اش ذکری بگیرد گذشت زمان لازم است؟ گفت: بله پسرم! تا استعداد مرید برای پذیرفتن ذکر به فعلیت نرسد، ذکر قلب او را تخریب می کند. زیرا ذکری که شیخ و ولیّ خدا به انسان می دهد یک حقیقت حیّ و زنده است و قلبی که آمادگی نداشته باشد، این ذکر، آن را ویران می سازد. این است که شیخ قلب او را در این ۴ سال بهطور پنهانی و در باطن آماده ساخته، تا مستعد پذیرفتن این مهمان زفت و سمین گردد…”
اما این که آن پیر که بود که شیخ ما را چنین مفتون خود ساخته بود حضرت شیخ چنین مینویسد: “در سال چهارم دبیرستان، دبیری داشتم به نام آقای حسن عارفی که بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان که مصادف با وقوع انقلاب اسلامی در ایران نیز بود، با او دوستی صمیمانهای پیدا کردم. او مردی بود بسیار دانا و با مطالعات وسیع که بسیاری از آیات قرآن و اشعار جناب ملّا را نیز از حفظ داشت. او رشتهاش ادبیات فارسی بود و با کثیری از بزرگان شعر و ادب فارسی که شهرت بینالمللی داشتند آشنا و دوست بود و با آنها مراودات بسیار داشت، و در جلسات عمومی و خصوصی آنها که در شهرهای مختلف ایران برگزار میشد از او دعوت به عمل میآوردند. او تمام خاندانهای اعیان و اصیل سبزوار را میشناخت و با آنها مراودت داشت. روزی از او در مورد آن پیر سؤال کردم و او برایم توضیح داد که: او سید عبدالغفور واصلی است، و اگرچه از لحاظ قد و قامت، کوتاه و نحیف و لاغر است، ولی از لحاظ روحی دریایی است که هرچه در آن شنا کنی به ساحل آن نمیرسی”.
استاد در ادامه چنین مینویسد: “او را هیچ کس در سبزوار به درستی نشناخت و شاید به اندازهی من کسی به عوالم درونی او واقف نشد او تنها زیست و در جریان سلوکش نیز تنها بود و تنها از این جهان به جهان دیگر رحلت نمود. در مجلس ختمش نیز عدهای بسیار قلیل شرکت داشتند.
به هر حال آن روزی که من باب آشنایی را با او باز کردم روز بعد، دیگر به منزل حاج آقا فخر نرفتم، بلکه طرف عصر به منزل خودش رفتم و در حالیکه هنوز کمی بیم و ترس در دلم بود، دقالباب نمودم. دختری در را گشود و گفتم حاجآقا تشریف دارند؟ گفت بله، و در حالی که با نگاهی خاص مرا ورانداز میکرد که شاید معنی نگاهش این بود که این بچه با پدربزرگ من چه کار دارد، رفت و سید را خبر نمود. سید آمد و مرا دید و احوالپرسی نمود. گفتم برای سؤالی آمدهام. گفت بپرس. مسئلهای عرفانی را پرسیدم. او شروع به جواب نمود و این دیدار در جلوی در منزل او حدود دو ساعت طول کشید. من سراپا خجالت شده بودم که پیرمردی بهخاطر من دو ساعت است که سرپا ایستاده و به سؤال من ناقابل پاسخ میدهد.
آن روز گذشت، دو سه روز و شاید یک هفته خودم را با چه فشاری نگه داشتم که به در خانهاش نروم تا این که نتوانستم تحمل کنم و حدود ساعت چهارِ بعدازظهری تابستانی به در خانهاش رفتم. در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد بهسرعت گفت بیا داخل…”
”… در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد به سرعت گفت بیا داخل. مرا وارد منزلش نمود. منزلی قدیمی بود، از حیاطش گذشتیم و وارد ساختمان شدیم، از پلهها بالا رفته و به طبقه ی بالا رسیدیم. ناگهان با صحنه ای شگفت آور مواجه شدم. آن طبقه تشکیل شده بود از راهروی به طول حدود ده متر و دو اتاق بزرگ بیست متری در دو طرف آن که تمام اطراف این راهرو و اتاقها پر از قفسههای کتاب بود و انسان را بهتی همراه با وحشت فرا میگرفت، و ای عجب که تمام این چند هزار جلد کتاب را خوانده بود به طوریکه یک چشمش را از دست داده و مصنوعی بود.
در میان راهرو میزی قرار داشت و دو صندلی در دو طرفش نهاده بود، مرا روی صندلی نشاند و دو فنجان به همراه یک قوری چای آورد و خودش هم نشست برای خودش و من چای ریخت و شروع به صحبت کرد. او همچون دریایی شده بود و سخنان و حکمتهایی که بیان میکرد همچون امواجی بودند که از این دریا برمیخاستند و بر ساحل قلبم فرو مینشستند.
اگر بخواهم تصویری از خودم در آن لحظات به دست دهم بهتر از این بیت حضرت لسانالغیب نیست که:
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
آری، جام فقط یک عضو دارد و آن دهان است و چون ساقی شراب در جام میریزد تمامی جام، دهان است تا شراب را به تمامی در خود بگیرد. من هم در آن لحظات تمامی اعضایم دهانی شده بود تا ذرهای از شرابهای حکمت که بر من فرو میریخت ضایع نشود. چون سخنانش تمام شد و من از آن فضا بیرون آمدم دیدم حدود چهار ساعت گذشته و با توجه به عصرهای بلند تابستان، اگر ساعت سه آمده بودم الان نزدیک اذان مغرب است”.
استاد در ادامهی بحث آشنایی با آن پیر مینویسد: “چه بسیار روزها که طرف بعدازظهر مدام در میان کوچهی آنها پرسه میزدم تا وضعیت مساعدی پیش آید و من به نزد او بروم حتی یک بار زمستان بود و یک ساعت از مغرب گذشته بود که همسرش از منزل بیرون رفت و متوجه شدم که منزل آنها خالی است سراسیمه به سوی منزلش رفتم و دقالباب نمودم. خودش در را گشود و تا چشمش به من افتاد مرا به داخل دعوت کرد و در اتاق کرسی زده بودند و مرا تعارف کرد که بنشینم و خودش هم چای آورد و نشست و در آن شب طولانی زمستان برایم سخن گفت و گویی از دهانش لئالی حکمت و دراری معرفت میریخت و باز هم تمام اعضای من شده بود یک عضو واحد و آن عضو واحد گوش بود. وقتی خارج شدم آنقدر مشعوف و خوشحال بودم که گویی بر روی ابرها راه میرفتم. برای اولین بار بود که داشتم لذت معرفت را میچشیدم و از زمان آشنایی با او بود که فهمیدم معارف توحیدی چقدر لذتبخش هستند.
در همان حال خوشحال بودم که هماکنون خداوند در این شهر به من این توفیق را داد که این باب حکمت و معرفت بر روی من باز شود و چنین معارف نابی نصیب من گردد، و الان سایر جوانهای بیست ساله در این شهر چه میکنند و حتی همانهایی که مذهبی هستند، اگر در مساجد هستند در کدام مسجد چنین معارفی برای آنها تبیین میشود، و اینجاست که به سخن استادم حضرت آیتالله حسنزاده آملی میرسم که میفرمود: “نود درصد منبرهای کشور ما باید تعطیل شوند”. و البته ایشان بسیار خوشبینانه به منابر جامعهی ما نظر کرده است”.
“… مادام که در سبزوار بودم این ملاقاتها بین من و آن پیر در جریان بود و هر دو به یکدیگر وابستگی عجیبی پیدا کرده بودیم. من آنجا به غربت مولایمان امیرالمومنین (سلام الله علیه و علی اولاده) پی بردم که دست برسینه میگذاشت و میفرمود: در اینجا علم فراوانی جمع شده است ولی افسوس کسی را نمییابم که این علوم را به او منتقل نمایم.
آری این دردی بس طاقت فرساست که چشمهای، آب خوشگوار و حیاتبخش دارد ولی کسی نیست که از آب این چشمه بنوشد. یکی از علائم جاهلیت همین است که خود مولا در ترسیم جامعهای که در جاهلیت به سر میبرد چنین میفرماید: “… عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکلَم”. عالِم در آنجا لجام بر دهانش خورده و امکان گفتن و نشر حکمتهای قرآنی و حقایق برهانی و معارف عرفانی را ندارد. حتّی زمانی که میفرمود:” سَلونی قَبلَ اَن تَفقِدونی”، از او میپرسیدند که تعداد موهای سر من چند تاست.
ای عزیز، گمان نکنی که اگر مولا امروز در میان ما میبود و ندای سلونی را در میانداخت، در دنیای ما، امروزه مردم متمدن شده و از او چنین سؤالهای مضحکی را نمی پرسند. خیر، سنخ سؤالها همین است ولی بجای پرسش از تعداد موهای سر، از راز و رمزهای مولکولهای ژنتیکی از او میپرسیدند و از این قسم سوالها.
اما مولا میگوید قبل از اینکه از میان شما بروم، از من بپرسید، که من به راههای آسمان از راههای زمین آگاهترم. یعنی من کیفیت سیر اَنفسی و قلبی تو را بلدم و میتوانم قلب تو را از زمین وجود تو که طبیعت توست، عروج دهم و آن را در آسمانهای وجود تو به سیر وادارم، و قلبت را وارد آسمان عقل قدسی تو، سپس آسمان روح قدسی تو، و سپس سرّ تو، و خفیّ تو و اخفای تو نمایم، و پله پله تا ملاقات خدا تو را بالا برم. این است که مولا مردم را بر سه دسته تقسیم مینماید: عالم ربّانی، متعلّم علی سبیل النجاة، و همج الرعاع. مردم یا عالمی هستند که می توانند با سیر دادن قلب دیگران آنان را به ربّشان برسانند، یا متعلّمانی هستند که در فراق از ربّشان می سوزند و مشتاق ملاقات او هستند و تنها آرزویشان در زندگی این است که خود را از ظلمات طبیعت و وحشتکدهی حیوانیت، که مردم بدان خو گرفته اند و از آن لذت میبرند، نجات داده و این عالَم را ترک گفته و به سوی ربّشان و ملاقات ربّشان در آسمانهای نور رهسپار شوند. این است که روز و شب ندارند و مدام در سوز و گدازند و دربهدر به دنبال عالم ربّانی.
این دو گروه بسیار اقلّ و قلیل اند و بسیار گمنام و ناپیدا، و این که امام علی (ع) فرمود: “المومن کالکبریت الاحمر”، مؤمن مانند کبریت احمر است، آیا تو هرگز کبریت احمر را دیده ای؟
همینها هستند که از شدت کمیابی و نایابی مثل کبریت احمر میباشند. بقیهی مردم از این دو گروه گذشته همج الرعاع هستند. (برای فهمیدن معنی همج الرعاع به حکمت ۱۴۷ نهج البلاغه مراجعه کنید). و اگر سیّد این همه مشتاق من بود که علیرغم اختلاف سنّی زیاد نه تنها باب منزلش را بر رویم می گشود، بلکه ابواب اسرار قلبش را نیز بر من گشوده بود، شاید به همین دلیل بود که میدید در میان سیصد هزار مردم سبزوار یک نفر به طلب اسرار و گدایی معرفت به در خانهی او میآید، و هنوز معلوم میشود که این شهر، اگر چه در ظاهر مرده به نظر میآید و هیچ علائم حیاتی در او نیست امّا نبض این شهر هر چندگاه یک بار به طور بسیارضعیف میزند، و قلب این دارالمومنین در فواصلی طولانی تپشی خفیف دارد…
(دوستان برای ملاحظهی اصل خطبه، به نهج البلاغهی فیض الاسلام، حکمت ۱۳۹ مراجعه فرمایند).
… بله منابر فراوانی وجود دارد و جلسات درسی بسیاری در حوزهها و دانشگاهها برگزار میشود که در آنها معرفت، به مردم میآموزند اما چند نفر از این گویندگان و اساتید عالم ربّانی هستند و خودشان در پناه یک ولیّ خدا، قلبشان را که جوهر سیّال وجودشان است، در مراتب جواهر ثابت وجودشان به حرکت درآورده و از چاه طبیعت و ظلمتکدهی حیوانیت خارج ساخته و آن را در مراتب جواهر ثابت وجودشان، یعنی در مراتب عقل قدسی، روح قدسی، سرّ، خفی و اخفای خود سیر داده تا به ملاقات ربّشان رسیده و مصداق آیهی ” يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلي رَبِّکَ کَدْحاً فَملاقیه.” شده و فنای در ربّ شده اند و از دریای بی پایان وجود ربّ، چه بسیار دراری حکمت و لئالی معرفت صید کرده اند، و سپس با فرمان الهی دوباره به میان خلق برگشته و ندا در انداختهاند که: چه کسی طالب ربّ است؟ چه کسی طالب ملاقات ربّ است؟ اگر کسی هست، من معارفی را با خود آوردهام که اگر در جان کسی بنشیند همین معارف اولاً عشق به ربّ را در قلب او ایجاد کرده، و ثانیاً همین عشق، بُراقی میشود که او را تا ملاقات ربّش پیش میبرد. این معارف از جنس معارفی که در زمین پیدا میکنی نیستند. معارفی که به طور رایج و عمومی عرضه میشوند بوی خاک میدهند. آغشته به عنصر ظلمت هستند، و به هیچ وجه تو را اندک تکانی هم نمیدهند. اما من این معارف را از دریای وجود اطلاقی آوردهام. خودم با هزاران زحمت و رنج شهرها و دیارها را پشت سر گذاشته و بیابانها را طی کرده و از تپهها و کوهها عبور کرده و به بلندترین قلهی عالم که قلهی قاف باشد رسیدهام و حضرت عنقاء مُغرب را دیدهام و از خود او این معارف را گرفتهام و سپس خودِ او، مرا سفیر خود ساخته و به میان شما فرستاده و از من عهد گرفته، معارفی را که از اینجا و از خود من آموختهای و به میان مردم میبری، به نااهلان نسپاری. به کسانی که این گوهرهای معرفت را از تو بگیرند و بخواهند آنها را دست مایهی تجارت خود سازند و منبرها یا کلاس درسها را تجارت خانهی خود قرار دهند و با این گوهرها به تجارت ،پردازند عرضه نکنی. بلکه متعلّمین علی سبیل النجاة را بیابی. آنها که از زندگی در گندزار دنیا به ستوه آمدهاند و همواره به دنبال راهی هستند برای خروج از این گندزار، و در عشقشان میسوزند و کار شبانهروز آنها اشک است و آه. قلبهای آنها پر از آتش اشتیاق است و چشمهایشان پر از اشک، و دهانهاشان پر آه. آنها را پیدا کن و این معارف را به آنها بسپار تا این معارف در قلب آنها رسوخ کرده و بُراقی برایشان باشد و آنها را در سیر به سوی من یاری رساند، *چه شوقی به ملاقات آنها دارم…!*
“آه … آه شوقاً الی رؤیتهم!”
«… تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزهی علمیهی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزهی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آنها فلسفهی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانهاش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاهچال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد. بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمانها حدود نوزده یا بیست و بیستویک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم. همسنوسالهای من عصرها که میشد در خیابانها و پارکها پرسه میزدند و یا به مسافرت میرفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آنها را نداشتم و اصلا با آنها رفتوآمد نمیکردم. تنها بودم و تنها. بیشتر، عصرها و دم غروب که میشد در خیابانهای خلوت به تنهایی پرسه میزدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بیهدف پرسه میزدم و با خود میاندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشدهی مرا دوباره به من برگرداند؟ آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس میکردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی میکنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست. آن «خود»ی که بنابر فرمودهی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه میکنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم. آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی میکنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچکترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض میشود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج میگردد من این خود را و این من را نمیخواهم. آن خود را و آن من را میخواهم و میدانم که آن خود در جایی و در زاویهای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویهای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشهای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند. به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هماکنون از سنگ سختتر شده -مانند پوشالهایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آبهایی که به درون آنها میریزند آنها را سخت و همچون سنگ میکنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید …»
«… گفتم که سال ۶۱ را در تهران و در حوزهی علمیهی چیذر گذراندم. چیذر از روستاهای قدیم تهران بوده که البته با روستاهای همجوارش مثل قیطریه از زمان پهلوی دوم در اثر گسترش تهران، به شهر متصل شده بودند و نزدیک تجریش قرار داشتند. اما در آن زمان، یعنی چهل سال قبل هنوز باغها و کوچه باغهایی بودند دست نخورده که همان ترکیب نخست خویش در زمان قاجاریه را حفظ کرده بودند. غروبها در این کوچهها قدم میزدم و سعی میکردم به یاد آورم وضعیت آن محل را در حالیکه در حدود یکصدوپنجاه سال پیش به صورت روستایی بود. درختهایی بلند از میان باغهای دو طرف کوچه سر به هم آورده بودند و چنین برایم کشف میشد که در میان اسماءالله دارم قدم میزنم، و آنقدر حواسم را جمع میکردم که با عبور از میان دیوارها و درختها و خانههای قدیمی با شیروانیهایی کهنه و رنگورو رفته، کلاغها و صدای آنها در غروبهای زمستان، و اگر برفی باریده بود یا نمنم بارانی میآمد، و آخرین رهگذرهایی که به عزم رفتن به خانه نان یا چیز دیگر در دست داشتند، که اینها برایم به صورت باطن و حقیقتشان که اسماءالله باشد تجلی میکردند، بتوانم باطن باطنشان را که «هو» است پیدا کنم. آری چه بسیار غروبها که از درسهای رسمی و کسبی خسته میشدم ،که این درسها را باید از کتاب و استاد بیاموزی و با عقل جزئی خود آنها را فرا بگیری، در میان این محلههای قدیمی و این کوچههایی که تمدن و تجدد آنها را فراموش کرده است و هنوز غولهای آهنین بیلهای مکانیکی به جان آنها نیفتادهاند، به دنبال علمی دیگر به راه میافتادم که استاد آن اولیاء خداست و کلاس درس آنها، همین آیات آفاقی هستند و فراگیری آن با قلب است که کدبانوی وجود انسان است، نه با عقل جزئی که کدخدای وجود آدمی است.
هرچند به ولیّی از اولیای خدا دست پیدا نکرده بودم اما یقین داشتم که به او دست پیدا خواهم کرد. زیرا همین کششها و جذبهها و سوز و گدازها که شبانهروز مرا رها نمیکردند، و همین که قلبم در فضاهای خاصی که قرار میگرفت باز میشد و حقایقی بر آن اشراق میگردید، همین نشانهی آن بود که در حوزهی جذب و مغناطیس و روحانیت ولیّی از اولیای حق قرار گرفتهام و اوست که مدام دارد مرا به سوی خودش میکشد و چنین مرا بیتاب و دربهدر و درمانده کرده است. اما دریغ که هنوز به جسمانیت او دسترسی نداشتم و این چیزی بود که به شدت مرا آزار میداد و این طرف و آن طرف میکشاند …»
«… دو سه سال قبل از سال ۶۱، چند روزی با عدهای از دوستان در تهران بودیم، و یکی از آنها گفت شخصی صاحبدل و وارسته، ولی منزوی و تارک دنیا را میشناسم، آیا حاضرید نزد او برویم؟ من قبل از همه اعلام آمادگی کردم و ما را به خانهی او برد. پیرمردی بود در کسوت روحانیت و حدود یک ساعتی پیش او نشستیم، آرام و مهربان برایمان سخن گفت. او سخن میگفت ولی من در صدد بودم که ببینم استادش کیست و آیا سلسلهوار از امامی معصوم پیش آمده و به او رسیده یا اینکه از همان افرادی است که در اثر قلبهای پاک و مصفا، خداوند عنایتی به آنها نموده و صاحب بعضی از خلقیات احمدی شدهاند. آنچه را من به دنبالش بودم عارفی بود که به تعبیر حضرت استاد آیتالله حسنزاده آملی (أدام الله ظلّه الشریف)، کتل پیموده باشد و مقامات طریقت را یکی پس از دیگری زیر نظر استادی پیموده و اسفار اربعه را طی کرده باشد، و اینها البته بسیار نایاب هستند و به آسانی به کسی رخ نمینمایند، و به آسانی هم کسی را نمیپذیرند. و الّا کم نیستند افرادی که بهخاطر صفای قلبشان، از سوی حضرت خلیفة الله الأعظم امام زمان (عج) عنایتی به آنها شده و صاحب قلبی سلیم و پاک و نورانی شده و حتی صاحب کراماتی شدهاند. ولی نه استادی داشتهاند و نه سلسلهای که آنها را به امام معصوم برساند و روحانیت و نورانیت امام معصوم (ع) از طریق اولیاء آن سلسله به او رسیده باشد. آری صاحب قلب سلیم بودن مطلبی است، و قدرت دستگیری داشتن و شخص را از ظلمات طبیعت خویش خارج کردن و به نور رساندن مطلبی دیگر. ولی در همان جلسه فهمیدم که او از این قسم دوم است و استادی نداشته و صرفاً فردی روشنضمیر و با اخلاص است. از آن واقعه دو سه سالی گذشت و سال ۶۱ که در تهران بودم خیلی دلم هوای او را میکرد که او را بیابم و اگر اجازه دهد گهگاهی نزدش بروم و بالاخره نشستن نزد این افراد، حتی اگر برای آدم حرفی هم نزنند ولی نفْسشان بهطور ناخودآگاه بر روی نفْس انسان تأثیر میگذارد. مگر مولای ما حضرت امام صادق (ع) به زراره نمیفرمود که تو همینطور که در مجلس ما نشستهای، ولو اینکه هیچ سخنی بین من و تو رد و بدل نشود اما از من بر تو علومی افاضه میشود؟ عصرهای زیادی میشد که من به دنبال خانهی او از مدرسه بیرون میشدم. منزلش را دقیق نمیدانستم کجاست. چون من فقط یکبار رفته بودم آن هم شب هنگام، و علاوه بر اینکه من در حفظ آدرس بسیار ضعیف هستم و هماکنون آن قسمت از سبزوار را که از سالهای ۶۰ به بعد گسترش پیدا کرده درست بلد نیستم. آن قسمتی از سبزوار را خوب بلدم که در قدیم الایام بر گرد آن دیوار بوده و بسیار به دوستان گفتهام که زندگی من در دنیا یک زندگی سیاهوسفید است و رنگی نیست. یعنی پایان زندگی من در دنیا حدود سال ۶۲ است که بزرگترین اتفاق زندگی من برایم افتاد و تا آن زمان اگرچه فیلمها رنگی شده بودند و تلویزیون رنگی به بازار آمده بود، ولی فیلمهای سیاهوسفید و تلویزیونهای سیاهوسفید نیز بودند و با پایان یافتن عمر فیلمهای سیاهوسفید، زندگی دنیای من هم تمام شد و این است که میگویم دنیای من یک دنیای سیاهوسفید است. دنیای من همان دنیایی است که هنوز کوچهها و خیابانهایش سنگفرش بودند و در خیابانها درشکهها حرکت میکردند، خانهها وسیع و خشتفرش بودند و در میان حیاط هر منزلی حوض آب و باغچه و درختانی بودند. همین الان که از مقابل آخرین بازماندههای این خانهها عبور میکنم که دارند آنها را خراب میکنند تا برج بسازند در مقابل این خانهها میایستم و مثل مادری که برای آخرین بار به فرزندش که میخواهد به سفری برود که هرگز بازگشتنی در آن نیست نگاه میکند، و چه در قلب این مادر میگذرد، به همانسان به آن خانهها نگاه میکنم… بگذریم.
حدود خانهاش را میدانستم که در ابتدای خیابان ولیعصر است، در یکی از کوچههای سمت چپ، اما کدام کوچه؟ به هر کوچهای سر میکشیدم تا بلکه نشانهای آشنا از آن منزل پیدا کنم، ولی نشد و نشد…»
«… عاقبت مهرماه سال ۶۲ از تهران عازم قم شدم و در مدرسهای سکنی گرفتم و درس و بحثهایم را شروع کردم. اما دو تن از دوستان بودند که ما باهم در سال ۶۱ از سبزوار خارج شدیم و آنها همان سال به قم رفتند و من به تهران. آنها نیز به دنبال استادی در سلوک بودند و لذا ما هر سه در این جهت یک انگیزهی واحد داشتیم. به آنها گفتم شما در قم به دنبال باشید تا کسی را پیدا کنید ولی مواظب این باشید کسی را که مییابید از همهی جهات خاطرتان نسبت به او جمع باشد. بالاخره انسان میخواهد روحش را به او بسپارد انسان میخواهد زندگی دنیا و آخرتش را به او بسپارد و جسم و عقل و روح و همهی وجودش را به او بسپارد. سعادت و شقاوتش را در اختیار او نهد، و این راه هم راهی است که مدّعیان کاذب، در آن بسیارند و در عرفان مشایخ مدعی و صحبت از چنین مشایخی فراوان است. مخصوصاً که در این راه تسلیم و متابعت بیقیدوشرط، شرط است و همینکه رای و عقیده و نظر خودت را بخواهی درمیان آوری و بگویی به عقیدهی من چنین و به نظر من چنان، طرد میشوی، و چه بسا که شیخ از لحاظ جسمی تو را طرد نکند و به تو نگوید از پیش من برو، اما همینکه از قلبش بیرون رفتی و محبت تو را از قلبش بیرون برد دیگر کار تمام است و چه بسا که شیخ تا آخر کار این مطلب را هم ابراز نکند که تو از قلب من طرد شده هستی و از چشم من افتادهای، و لذا همیشه با تو به خوبی و خوشی رفتار کند، و بزرگترین مشکل، و جانکاهترین رنج برای سالک همین است که اگرچه شیخ با من بسیار با مهربانی و عطوفت رفتار میکند اما در قلبش نسبت به من چه میگذرد؟! …»
«… آن دو دوست من که به قم رفته بودند جاهای بسیار و نزد افراد متعددی رفتند. ولی خاطر جمع نبودند. تا اینکه به نزد استاد، علامه حسنزاده آملی رفته و قضیه را با ایشان درمیان گذاشتند. آنها به این نیّت رفته بودند که او خودش ما را به شاگردی بپذیرد. ولی ایشان گفته بود: «من نمیتوانم بپذیرم ولی شما به نزد آقای پهلوانی بروید، و اگر از در بیرونتان کرد از پنجره داخل شوید».
ولیّ اعظمِ حضرت ولیّ الله الاعظم، آدم دوران، انسان کلّی، عقل قدسی، نور اسپهبد، اَکمل وارثان علوم مهدوی، تارک ظلمات عالم طبیعت، سائر در منازل نوری عبودیّت، واصل به معدن عِزِّ ربوبیت، فانی در سلطان الوهیّت، باقی در اطلاق هوهوئیت، حضرت آیت الحق و الحقیقت، شیخ بیبدیل طریقت، ملا حسینقلی دوران، شیخ علی پهلوانی عَظّماللهذکرهُالعزيز، عارفی وارسته بود در یکی از محلههای قدیمی قم، و در منزلی قدیمی ساکن بود و مخارجش از شهریهی بسیار مختصری که از حوزه میگرفت تأمین میشد. گمنام بود و جز بعضی از اهل سلوک او را نمیشناختند، و آنها هم که او را میشناختند همه اذعان و اعتراف داشتند که: «اما تو چیز دیگری».
آری او چیزی دیگر بود، و دُرّی بود که در صدفش پنهان بود. او آخرین بازمانده از سلسلهی فقهای عارف نجف بود، سلسلهای که در نزد اهل طریقیّت معروف شده است به سلسلهی شوشتریه. اگرچه رسالهای مفصل در مورد این سلسله و چگونگی پیدایش آن و اتصال این سلسله به امام معصوم نگاشتهام اما در اینجا بیمیل نیستم که مختصری از احوال این سلسله را بنگارم…»
«سید علی شوشتری، طلبهای بود که در حوزهی علمیهی شوشتر تحصیلات مقدماتی خود را گذراند و برای ادامهی تحصیلات عالیه راهی نجف اشرف شد. در آنجا به درجهی اجتهاد رسید و به مسقط الرأس خود، شوشتر برای رتقوفتق امور مردم بازگشت. روزی در یکی از قضاوتهای خود دچار اشتباهی میشود و توسط مردی ناشناس که نیمهشب به خانهاش میآید متوجه اشتباهش میگردد. این ناشناس معروف است به ملاقلی جولا و تاریخ نسبت به نسب و شرححال زندگی او ساکت است. ملاقلی به او میگوید به نجف برو و در آنجا در قبرستان وادیالسلام مرا ملاقات میکنی و من آنجا مسائلی را به تو میگویم. سید بههمراه خانوادهاش برای بار دوم به نجف آمده و آنجا ساکن میشود و دستورالعملهایی را از جولا میگیرد و جولا چنانکه خودش قبلاً به سید گفته بود که من در فلان روز خواهم مُرد تو تغسیل و تکفین و تدفین مرا عهدهدار شو، جولا میمیرد و سید علی شوشتری دو شاگرد بزرگ در اخلاق و عرفان تربیت میکند که یکی شیخ مرتضی انصاری اعلیاللهمقامه است که تحولی عظیم در علم اصول بهوجود آورد و الحق که در دو قرن اخیر کسی به عظمت او در فقه و اصول نیامده است. شاگرد دیگرش ملاحسینقلی همدانی بود که اگرچه او هم فقیهی بزرگ بود، اما شهرت او از جهت عرفان اوست و این سلسله از طریق ایشان ادامه یافت و از زمان ملاقلی جولا تاکنون بزرگترین شخص شاخص در این سلسله ملاحسینقلی همدانی است. ملاحسینقلی در سلوک شاگردان بسیاری تربیت کرد که مرحوم میرزا جواد آقا ملکی از جملهی شاگردان بنام اوست، ولی شاگرد بزرگی که سلسله از طریق او ادامه یافت سید احمد کربلایی تهرانی بود. سید احمد را نیز شاگردی بود به نام سید علی قاضی رضوان الله تعالی علیه که عموم مردم زمان ما، آنها که آشنایی با شخصیتهای عرفانی دارند، ایشان را بهخوبی میشناسند و کتابهای متعددی نیز درمورد ایشان به رشته تحریر درآمده است. سید علی قاضی اگرچه شاگردان بسیاری داشت اما آنکه وارث مقام علمی و عملی ملاحسینقلی همدانی بود و این میراث را از قلب سید علی قاضی گرفت علامهی بیبدیل، سید محمدحسین طباطبایی بود اسکنه الله تعالی فی اعلی مراتب جنانه. در علم توحید در میان تمام اهل این سلسله از ایشان جامعتر و قویتر کسی نیامده و این بندهی حقیر نیز در هرجا به مشکلاتی در توحید برمیخوردم به روح پرفتوح ایشان متوسل میشدم و برایم حل میشد. عاقبت علامه طباطبایی این میراث عظیم را در قلب شیخ علی پهلوانی تنها شاگردش در سلوک و طریقت نهاد و این سلسله تا اینجا بدینطریق پیش آمد… »
«… این سلسله یک سلسلهی عرفانی است که در میان فضای خشک و فقاهتی نجف شکل گرفت و افرادی را هم که ذکر کردیم از آقا سید علی شوشتری تا آقا سید علی قاضی رضواناللهعلیهما که در نجف بودند، همگی از فقهای تراز اول نجف بهشمار میآمدند و عرفان خود را در پوشش فقاهت خود پنهان میداشتند. ولی در زمان مرحوم قاضی، جلوهی عرفانی ایشان بسیار نمود کرد و ایشان از همین جهت مورد اتهاماتی قرار گرفت مثل صوفی و بدعتگذار در دین و امثالهم. آیتالله آقا شیخ شمسالدین واعظی که از فقهای نجف میباشد و اصالتاً سبزواری است، از زمان جدش آقا شیخ عبدالقهار در عراق و ساکن کاظمین بودهاند و خود آقا شیخ شمسالدین در زمانی که صدام بر علما فشارها و آزار و اذیتهای بسیاری وارد میکرد به ایران آمد، و دوباره بر اثر آزارهای بسیاری که در ایران دید به نجف بازگشت، و در ایامی که در ایران بهسر میبرد ساکن قم بود و حوزهی درس و بحثی داشت و طلاب سبزواری که با او آشنا بودند آمدوشد زیادی با وی داشتند. او تعریف میکرد که: «در نجف شایع کرده بودند که شاگردان قاضی برای نماز مغرب و عشا به منزل ایشان میروند، در موقع برگزاری نماز چراغ را خاموش میکردند و در نتیجه اینها بدعتگذار در دین هستند. زیرا ما در هیچ جای دین نداریم که واجب یا مستحب است در موقع نماز چراغ را خاموش کنند. حتی من نزدیک غروب که میشد کسی را میدیدم که در فاصلهای از منزل قاضی، در گوشهی خلوتی از خیابان نشسته و عبایی بر سر کشیده و خود را طوری مینمود که تکدّی میکند. اما من متوجه بودم که از زیر عبا با دوربینی منزل آیتالله قاضی را میپایید تا آمار طلابی را که به خانهی او میروند معلوم کند».
آقا شیخ شمسالدین در ادامه میگفت: «یک روز حضرت آیتالله العظمی آقا سید محمود شاهرودی (رضوان الله تعالی علیه) که یکی از دو سه مرجع تقلید مطرح در نجف و ایران بود به من گفت برو و تحقیق کن که این قضیهی خاموش کردن چراغ در وقت نماز چیست. من رفتم و بدون تحقیق روز بعد به خدمت ایشان رسیدم و گفتم حضرت آقا! مطلب مهمی نیست. آقای قاضی چون از لحاظ مالی بسیار در سختی بهسر میبرند برای صرفهجویی در نفت و روغن در موقع نماز چراغ را خاموش میکنند».
همچنین بارها دیده شده بود که مرحوم قاضی در وادیالسلام بر سر قبر بعضی اقطاب صوفیه میرفت و ساعتها آنجا مینشست. جالب آنکه همان اتاقی که در سر قبر مرحوم قاضی وجود دارد و کسانیکه به نجف اشرف رفتهاند این اتاق را دیدهاند، مقبرهی تعدادی از اقطاب و مشایخ سلسلهی ذهبیه است که البته امروزه اگرچه آن بنا وجود دارد ولی از این قبور، اثری پیدا نیست، و مرحوم قاضی چلههای خود را در آنجا میگذرانده است. (بعدا معلوم خواهد شد که چرا مرحوم قاضی برای خلوت و برگزاری چلهها و عبادتهای خود بر سر قبر بزرگان ذهبیه میرفته است)…»
«… مخصوصاً آنچه که نفرت از آیتالله قاضی را در دل کسانیکه با عرفان و عارفان مبارزه میکردند شدت میبخشید -همینها هم اکثریت ریاست حوزهی علمیهی نجف را عهدهدار بودند و شهریهی حوزه و مُهر نان و حمام و سلمانی طلاب را تأمین میکردند- این بود که بعضی از صوفیه که از ترس مخالفانشان جرأت نمیکردند داخل شهر نجف خانقاه دایر کنند، و در بیرون شهر و پشت دیوارهای شهر خانقاهشان را بنا کرده بودند، گاهگاهی بزرگان و مشایخ آنها به منزل مرحوم قاضی میرفتند و با او در پنهان مراوداتی داشتند، که البته معلوم است وقتی فضای حاکم بر شهری، یک فضای ضد عارف و صوفی است، این مراودات هرچند مخفی باشد ولی از دید آن دوربین بهدستان مخفی نخواهد ماند حتی شاگردان مرحوم قاضی هم از این فشارها و آزار و اذیتها در امان نبودند. تا آنجا که سید حسن مسقطی از شاگردان مُبرّز ایشان در نجف، حوزهی تدریس علم توحید دایر کرده بود و برای عدهای از طلاب علم توحید تدریس مینمود، ولی مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی (اعلی الله مقامه شریف) که در آن زمان مرجعیت عامهی شیعه و ریاست حوزهی علمیهی نجف را در دست داشت، به سید حسن مسقطی اخطار نموده بود که یا درس توحید را تعطیل نما یا از نجف بیرون شو. سید حسن به استادش آقای قاضی میگوید من نمیتوانم درس توحید را رها کنم. اگر اجازه بفرمایید در نجف میایستم و مقاومت میکنم ولی درس را تعطیل نمیکنم. ولی استاد که میدانست ماندن سید حسن در نجف و مقاومت او در مقابل بزرگمرجع عالم تشیع بیفایده است، و از طرفی منجر به ازدیاد فشار از سوی قشریون بر مجموعهی ایشان و شاگردانشان میشود و باعث وارد آمدن ضربههای کاریتر بر آنها میگردد، به سید حسن توصیه میکند که از نجف خارج شوی بهتر است. سید حسن از نجف خارج میشود و در اثر فقر شدید دچار سختیهای بسیاری میگردد تا آنجا که در اواخر عمر پیوسته با دو لباس احرام زندگی میکرد. او را به هند دعوت کردند. او هم دعوت آنان را اجابت کرد. او همواره در مساجد بیتوته میکرد… روزی او را در مسجد در حالی که در سجده جان باخته بود، مشاهده کردند.»
«… از میان شاگردان مرحوم قاضی علامه طباطبایی به ایران آمد و عاقبت در قم ساکن گردید و حوزهی درسی حکمت و عرفان نظری را با مخالفتهای بسیاری که با ایشان شد پایهگذاری نمود، اگرچه ایشان هم از این ناحیه بسیار در شدت و تعب قرار گرفت. یک نمونه اینکه مرحوم حضرت آیتاللهالعظمی آقای بروجردی رئیس شیعه و مرجع علیالاطلاق عالم اسلام بعد از آقا سید ابوالحسن اصفهانی رضواناللهتعالیعلیهما به مرحوم طباطبایی اخطار میکند که یا حوزهی درس فلسفه را تعطیل کن و یا شهریهی خودت و شاگردانت را قطع مینمایم. سید دفعالوقت میکند، و عاقبت یک شب زمستان، حضرت آیتالله خادمش را به منزل علامه میفرستد که: بالاخره میخواهی چه کنی؟ علامه میگوید: «حافظ روی کرسی بود و گفتم تفألى به حافظ میزنم و هرچه آمد به همان عمل میکنم». چون نیت کرده و کتاب را میگشاید مطلع این غزل برایش آشکار میشود که:
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
مدعی داند که من این کارها کمتر کنم
علامه به خادم میگوید برو و به حضرت آقا بگو که درس را تعطیل نمیکنم. او درس را تعطیل نکرد ولی شهریهی خودش و طلابی که مقاومت کردند و حوزهی درسش را ترک نگفتند قطع، و روزگار عسرت و شدت علامه آغاز گردید.
از حوزهی درس فلسفی ایشان بزرگانی برخاستند که ازشاخصترین آنها حضرات آیات حسنزاده آملی و جوادی آملی بودند، و اما در عرفان عملی در ابتدا دو نفر در نزد ایشان بودند که یکی از آنها مرحوم سید محمدحسین حسینی تهرانی، و دیگری مرحوم آقا شیخعلی پهلوانی طهرانی بود. اما مرحوم سید محمدحسین حسینی از نزد علامه خارج شده و به نزد مرحوم سید هاشم حداد (رحمةالله علیه) رفت و شاگردی او را نمود، و در نتیجه تنها شاگرد علامه طباطبایی در سلوک عملی حضرت شیخ بزرگوار آقا شیخ علی پهلوانی بود… »
«… اما در اینکه آیا این سلسلهی جلیلهی شوشتریه به امام معصوم میرسد یا نه؟ و ملاقلی جولا که بود و شاگرد که بود؟ بحث بسیار است. بسیاری از شاگردان مرحوم پهلوانی از جمله آقای تحریری و دیگران میگویند ملاقلی جولا از امام زمان (عج الله تعالی فرجه) اجازه داشته و مأمور بوده که به سوی سید شوشتری برود و طرح چنین روشی عرفانی را در حوزهی نجف بیندازد.
ولی این سخن بسیار نادرست مینماید زیرا اگر کسی بگوید من مجتهدی هستم جامع الشرایط و از امام زمان اجازهی اجتهاد دارم، آیا میشود از او قبول کرد و در مسائل شرعی از او تقلید نمود؟ اگر کسی بگوید در خواب یا بیداری به خدمت امام عصر (عج) رسیدهام و ایشان به من فرمودهاند که تو سید هستی، آیا میشود او را بهعنوان سید شناخت و مثلاً سهم سادات به او داد؟ خیر، نه میشود از آن شخصی که ادعای اجتهاد کرده تقلید نمود و نه میشود سهم سادات به این شخصی که ادعای سیادت نموده داد. بلکه در مورد اول، باید کسی که ادعای اجتهاد میکند حتماً اجازهی اجتهاد از مجتهد قبل از خودش داشته باشد و او از مجتهد قبل از خودش تا به زمان غیبت صغری رسیده و به نواب اربعه و فقهایی که در زمان غیبت صغری میزیستهاند، و از ایشان به امام زمان (عج) برسد.
و کسی که ادعای سیادت کرده نیز باید شجرهنامه داشته باشد و از طریق شجرهنامه به یکی از ائمه (علیهم السلام) متصل گردد.
در سلاسل و طرق عرفانی نیز چنین است که باید حتما مشایخ هر طریقی از شیخ قبل از خود اجازهی ارشاد و دستگیری داشته باشند تا به یکی از ائمه برسند این مطالب را به تفصیل در همان رسالهای که به عرض رساندم آوردهام ولی در اینجا بهطور مختصر این مطالب را تحریر نمودم …»
«… یک علت مهم که باعث شده است این سلسلهی جلیلهی شوشتریه در میان سلاسل عرفانی گمنام بماند و فاقد شناسنامهی طریقتی باشد، این است که اگر در نجف اشرف (علی المدفون به الاف التّحیّة و الثَّنا) مىفهمیدند که این عده، یعنی از آقا سیدعلی شوشتری به بعد، دنبالهی سلسلهای هستند که یکی از سلاسل صوفیه است، حتما با آنها مقابله نموده و کاری میکردند که خود این بزرگان و سلسلهشان از لابهلای صفحات تاریخ محو گردند و امروز ما نه از قاضی خبری داشته باشیم، نه از سید احمد کربلایی، نه ملاحسینقلی همدانی، و نه سیّدِ شوشتری. این بود که اینها به شدت مسئلهی سلسلهی خود را پنهان میکردند. نقل است از مرحوم شیخ محمدجواد انصاری همدانی که کسی از او میپرسد: آقای حداد شاگرد کیست؟ میگوید: «آقای قاضی». میپرسد: آقای قاضی شاگرد کیست؟ میگوید: «شاگرد سید احمد کربلایی». میپرسد: کربلایی شاگرد کیست؟ در اینجا مرحوم همدانی برافروخته شده و میگوید: «میخواهی برایت سلسله درست کنم»؟
لذا بهخاطر همین تقیّهی شدیدی که این بزرگان از زمان مرحوم شوشتری تا زمان مرحوم پهلوانی میکردند در هیچجا برای این بزرگان، سلسلهای ثبت نشده است، و البته بعضیها احتمالاتی دادهاند که نسبت اینها به مرحوم بیدآبادی میرسد و از بیدآبادی به بعد هم معروف است. ولی این بنده در همان رساله، عدم صحّت این مطلب را آوردهام. حتّی شخصیّت بزرگی مثل نایبالصّدر شیرازی در کتابِ بسیار باارزش خود، «طرائق الحقائق»، که کتاب بسیار جامعی است در شرح سلاسل بیستوپنج گانهی عرفانی، در شرح حال مرحوم شوشتری، فقط ملاقلی جولا را ذکر کرده که آمد و سید شوشتری را دستگیری نمود و در رابطه با اینکه این ملاقلی کیست و استادش که بوده، هیچ مطلبی نمیگوید.
ولی طبق تحقیقاتی که این بندهی حقیر نمودهام چنین بهدست آوردهام که ملاقلی جولا شاگرد سیّد کاشف دزفولی است و حتی وقتی جناب شیخ مرتضی انصاری (اَعلَی الله مَقامه الشَّریف) میخواهد برای تحصیل از شهر خودش دزفول، به نجف اشرف برود، ابتدا در دزفول به نزد سیّد کاشف که عالِمی برجسته و عارفی وارسته بوده و مردم دزفول بسیار به او معتقد بودهاند میرود تا با او هم خداحافظی کند و هم نصیحتی از او بشنود. سیّد او را دعا کرده و میگوید: «چون به نجف رفتی، به نزد سیدعلی شوشتری برو که او از ماست»، و علت اینکه مرحوم شیخ انصاری هر چهارشنبه بعد از اتمام درس، عبایش را بر سرش میکشیده و به منزل سیدعلی شوشتری میرود تا شاید کسی نفهمد که فقیه بزرگ شهر و بزرگترین فقیه جهان تشیّع به منزل عارفی آمدوشد دارد. همین، نصیحت سید کاشف دزفولی بوده است …»
«… چون معلوم شد که ملاقلی جولا شاگرد سید کاشف دزفولی بوده است، از سید کاشف به بعد وضعیت سلسله مشخص میشود. بنابراین ما میتوانیم این سلسلهی جلیله را بدین ترتیب تصویر نماییم:
شیخ علی پهلوانی شاگرد و خلیفهی سید محمدحسین طباطبایی است و از او اجازهی دستگیری نفوس مستعده را داشت، و سید محمدحسین طباطبایی از سید علی قاضی ، و او از سید احمد کربلایی تهرانی ، و او از ملاحسینقلی همدانی ، و او از سید علی شوشتری ، و او از ملاقلی جولا ، و او از سید کاشف دزفولی ، و او از سید قطبالدین نیریزی فارسی ، و او از شیخ علینقی اصطهباناتی ، و او از شیخ نجیبالدین رضا تبریزی ، و او از شیخ محمدعلی مؤذن سبزواری ، و او از شیخ حاتم زراوندی ، و او از شیخ درویش مُذهّبکار ، و او از شیخ تاجالدین حسین ، و او از شیخ غلامعلی نیشابوری ، و او از شیخ محمد خبوشانی (قوچانی) ، و او از شیخ شاهعلی اسفراینی ، و او از شیخ رشیدالدین محمد بیدوازی و او از سید عبدالله مشهدی ، و او از شیخ خواجه اسحاق ختلانی ، و او از سید علی همدانی ، و او از محمود مزدقانی ، و او از علاءالدوله سمنانی ، و او از شیخ عبدالرحمن کسرقی ، و او از شیخ احمد ذاکر ، و او از شیخ رضیالدین علی لالا ، و او از شیخ نجمالدین کبری ، و او از شیخ عمار بدلیسی ، و او از شیخ ابونجیب سهروردی ، و او از شیخ احمد غزّالی ، و او از شیخ ابوبکر نسّاج ، و او از شیخ ابوالقاسم کُرّگانی ، و او از ابوعثمان مغربی ، و او از شیخ ابوعلی کاتب ، و او از شیخ ابوعلی رودباری ، و او از شیخ جنید بغدادی ، و او از شیخ سریّ سقطی ، و او از شیخ معروف کرخی ، و او از مولایمان و اماممان حضرت امام ثامن علی ابن موسی الرضا (علیه الاف التحيّة و الثّنا)، و ایشان از آباء طاهرینشان تا حضرت قطب العارفین حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب و بالاخره رسول مکرم اسلام حضرت محمد ابن عبدالله (علیهم صلوات الله و صلوات المصلّین الی یوم لقاء رب العالمین) …»
«چند نکته را باید در مورد این سلسله یادآوری کنیم.
نکته اول:
بر فرض که ما نتوانستیم نسبت جولا و انتسابش را به سید کاشف دزفولی اثبات کنیم، اما باز ضرری به حال سلسله ندارد. زیرا مرحوم قاضی دارای دو نسبت طریقتی است و دو شناسنامهی طریقتی دارد. یکی همینکه گفتیم که از طریق سید احمد کربلایی بالا میرود، و دیگر اینکه مرحوم قاضی قبل از اینکه به نجف اشرف برود و در سلوک و طریقت به شاگردی سید احمد کربلایی درآید، در تبریز که اقامت داشته، شاگرد پدرش بوده و در نزد او آداب طریقت میآموخته، و پدرش شاگرد عارف بزرگ امام قلی نخجوانی است، و او شاگرد سید محمد قریش قزوینی، و او شاگرد سید محمد بیدآبادی، و او شاگرد سید قطبالدین نیریزی فارسی است، که از نیریزی تا به امام معصوم (ع) هم که معلوم است، و بیان کردم.
چنانکه بسیاری از اهل طریقت دارای دو سلسله بودهاند از جمله خود حضرت مولانا شیخ محمد بلخی (معروف به مولوی) که یک نسبت طریقتی او از سوی شیخ کامل مکمل جناب مولانا شمسالدّين زردوز محمدعلى بن ملكداد تبريزى است (معروف به شمس تبریزی) که او صاحب اجازه بوده است از سید احمدرضا مجرد ابوالغنائم شیخ رکنالدین سجاسی (سله باف) و او از قطبالدین ابهری، و او از ابونجیب سهروردی، که از او تا به امام معصوم معلوم است، و این سلسله را سلسلهی مولویه گویند و نسبت طریقتی دیگرش از سوی شیخ برهانالدین محقق تِرمَزی است که این برهان شاگرد پدر مولانا یعنی جناب سلطان العلما محمد ابن حسین خطیبی بکری بوده است و از او صاحب اجازه بوده است و او از نجمالدین کبری، و این سلسله را سلسلهی کُبرَویه مینامند. و از نجمالدین کبری تا به امام معصوم نیز معلوم است لذا یک نسبت طریقتی مولانا درست مانند مرحوم قاضی از سوی پدرش بوده است.
نکته دوم:
در مورد این قسمت از سلسلهی جلیلهی ذهبیه جای بحث است که جناب شیخ رضیالدین علی لالا آیا مستقیماً از سوی شیخِ اعظم، نجمالدین کبری صاحب اجازه بوده، یا از سوی شاگرد شیخ نجمالدین، یعنی شیخ مجدالدین بغدادی و این مسئله در اینجا هست که آیا بعد از نجم کبری، خلافت سلسله از آنِ شیخ مجدالدین بغدادی است، یا مستقیماً شیخ علی لالا خلیفه و جانشین نجمالدین کبری است و قطبیت سلسله بعد از نجمالدین کبری به علی لالا میرسد.
تحقیقاتی را در همان رسالهی مارّالذکر بهعمل آوردهام و شواهدی را از منابع مختلف استخراج نمودهام که فعلا جای بحث از آنها نیست، ولی اگر خلافت از شیخ عظیم الشان نجمالدین کبری به شیخ مجدالدین بغدادی برسد پس مرحوم شیخ علی پهلوانی (عظّم الله ذکرَهُ العزیز) قطب چهلم این سلسله است و اکمال دین و اتمام نعمت در این سلسله به توسط او صورت گرفته است …»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* باتوجه به اختلاف منابع ممکن است ترتیب یا تعداد اسامی بزرگان متفاوت باشد.
«قطب چهلم، قلب سلسله است و اِکمال و اتمام سلسله با اوست و با ظهور او درعرصۀ وجود، سلسله به اوج کمال خود میرسد و چنین قطبی را قطب فاطمی نام نهادهام و این قطب در تحت اشراقات قلب فاطمه زهرا (سلام الله علیها) قرار میگیرد. این قطب اگرچه «مهدوی الحدوث» است، اما «فاطمی البقا» میباشد. یعنی اگرچه از عقل مهدی دوران نزول کرده است، اما در سیر عروجی خودش بر قلب نرجس خاتون، حکیمه خاتون، فاطمۀ معصومه، اُم فَروَه، زینب کبری بالا میرود تا عاقبت به قلب فاطمه زهرا وارد شود و از قلب فاطمه زهراست که راهش به سوی عالم جبروت یعنی عالم واحدیت و ظهورات اَسمائی، و عالم لاهوت و مقام احدیت و ظهور اطلاقی باز میشود و فنای او در اسماء، و سپس فنای او در ذات از باب الابواب قلب فاطمه زهرا (س) است. این که گفتیم قطب چهلم قلب سلسله است، مقام قلب مقام تفصیل حقایق اشیاء است و فیض وجود وقتی بر روح محمدی و از آنجا بر قلب محمدی وارد میگردد، یک نور واحد و مجمل و بسته است، و چون از روح او بر قلبش نازل میشود، باز میشود و تفصیل مییابد و رسول مکرم با قلب خودش وجود را تقدیر میکند و اندازه میزند و قسمت قسمت مینماید و سهم هر موجودی را مشخص کرده و به آن موجود از قلب خودش افاضۀ وجود مینماید و سهم او را از هستی و وجود برایش ارسال میدارد و بدینترتیب است که موجودات عالم اعم از جمادات، نباتات، حیوانات، انسان ها، کرات آسمانی و کوچکترین ذرهای که در دوردستترین کهکشانها است، و تمام ملائکۀ لوح محو و اثبات و لوح محفوظ هرکدام، سهم خود را آنبهآن از قلب انسان کامل دریافت میدارند. آنگاه حضرت قطب العارفین علی ابن ابی طالب (صلوات الله و صلوات المصلّین علیه)، ظهور روح پرفتوح رسول مکرم است و لذا حقایق وجودی در او به صورت بسته و یک نور واحد هستند. اما فاطمه زهرا (علیها الاف التحیة و الثنا) ظهور قلب رسول عزیز است و در قلب رسول، آن نور واحد، متکثر میشود و قسمتبندی میگردد و به موجودات عالم افاضه میشود. این است که روح محمدی (یا حقیقت علوی) کتاب مکنون است، و قلب محمدی (یا حقیقت فاطمی)، کتاب مبین. روح محمدی (یا حقیقت علوی) «کتابٌ اُحکِمَت آیاتُه» است، و قلب محمدی (یا حقیقت فاطمی) «ثُم فُصّلت» میباشد. در اسرار وجودی این بانو و حقایقی که در مراتب عقل و روح و سرّ و خفی و اخفای اوست رسالهای مفصّل به تحریر آوردهام (البته گوشهای مختصر از مقامات آن بانوی بزرگوار را در یک دهۀ محرم برای شاگردانم بیان کردم ) و این رساله هم مثل صاحبش، بدبخت و بیچاره در گوشۀ خانه زندانی است. مطالبی را که آنجا آوردهام، هرگز مپندار که از گویندهای شنیده، و یا از نویسندهای خوانده باشی.»
«… از تحقیقاتی که در تاریخ این سلسلۀ شریفه نمودهام و در همان رسالۀ مذکوره ثبت است در نزد این بنده چنین ترجیح یافته است که بین جناب نجمالدین کبری و شیخ علی لالا واسطهای هست و او جناب مجدالدین بغدادی است و در نتیجه حضرت شیخ علی پهلوانی (عظّم الله ذکره الشریف) قطب چهلم این سلسله میباشد شمّهای از خصوصیات قطب چهلم را بیان داشتم و این قطب در اوایل حالش تحت عنایات شدید حضرت کرّوب کبیر است و ذکر این مقام شریف را از جناب حسین ابن منصور حلّاج گرفته است و او نسبت به این ذکر بسیار بخیل است و آن را چه بسا که تا آخر عمر به کسی نگوید و اگر خیلی سخاوت کند به خلیفۀ بعد از خود، و اگر سخاوت بیشتری به خرج دهد به دو الی سه نفر بدهد که شاید این افراد حتی از اصحاب خودش هم نباشند و افرادی باشند که از طرف جناب خضر (ع) مامور به اخذ این ذکر شده باشند، و یا از طرف مهدی صاحب زمان، و یا یکی از اقطاب و اوتادش مامور باشند و البته او از آنها نشان میطلبد و آنها نشان را عرضه میدارند و او نشان را میشناسد و ذکر را میدهد.
سرّ او در مقامات اعلای عَماء اعظم در سیر است و تجلیات وجود اطلاقی در تعیّنات اعلای عمائیه همچون ق ، ص ، الر ، الم ، المص ، حم ، حمعسق ، کهیعص ، مدام در حال تاثیر بر سرّ او میباشند و چون از آن مرتبۀ عماء اعظم به مرتبۀ هباء اصغر تنزّل میکند و وارد عالم طبیعت میشود اذکارِ هرکدام از این تجلّیات بر قلبش نازل میگردد و او باز هم نسبت به این اذکار بسیار بخیل است و میشاید که هرگز آنها را به کسی ندهد. او در ربَوات قدسی که مادرمان حضرت حوا (علیها سلام) در صعود و نزول بود، به فرمان حضرت حوا و تحت عنایات والادختش حضرت فاطمه زهرا اجازۀ سیر دارد. او سرّی را که در وادی عُرَنَه که شیطان در آنجا عرفات خود را برگزار میکند مستور است میشناسد و شیطان از او عهد گرفته است که این سرّ را هرگز افشا نکند. قلم اینجا رسید و سر بشکست … غیرت الهی به جوش آمده و دریای استغنا خروشیدن گرفته و امواج عزت از عمق اکبر چنان بر ساحل طبیعت میکوبند که عنقریب است اگر ادامه دهم این قفس طبیعت را به کلی درهم کوفته و آن را ویران سازند.»
«… چندی قبل یکی از دوستان میگفت رسالهای در اسرار قطب چهلم بنگار، و من همچنان دفع الوقت کردهام. خوف آن دارم که به دست کسی بیفتد و چشمی بیگانه مطالبش را ببیند. و از طرفی دیگر منوط به اجازه است.
افسوس و حسرت که علومی که مربوط به بُعد ثابت و لایتغیّر عالم است همچون مبدأ و معاد، مراتب سرّ و خفیِ نفس انسانی، و علوم مربوط به جهات الی الحقیِ انبیا و اولیا، از ابتدا مورد تنافر و هجمۀ اهل ظاهر بوده است و اهل ظاهر که همواره غلبه با آنها بوده با این علوم بسیار سر ستیز داشتهاند. فقط اکتفا کردهاند به ظاهریترین بُعد آموزشهای دینی و بس، و در مقابل، حضرات اهل الله که سینهشان مالامال بوده از علم به حقایق، جرأت نمیداشتند چیزی از این علوم را بازگویند و دیگران را نیز توصیه به اخفاء این علوم میکردهاند. حتی در میان ائمۀ ما نیز چنین بوده که مثلا جابر جُعفی که از اصحاب سرّ امام باقر (ع) است میگوید: «هفتادهزار حدیث از محمد بن علی (ع) شنیدم ولی یکی از آنها را برای کسی روایت نکردم».
یا میگوید: «امام باقر (ع) كتابى بيرون آوردند و به من دادند و فرمودند: چنان چه گفتار اين كتاب را پيش از هلاكت بنو اميّه بگويى، بر تو باد لعنت من و پدرانم؛ و چنان چه پس از نابودى ايشان نگويى، لعنت من و پدرانم بر تو باد؛ دوباره كتابى ديگر بيرون آوردند و به من دادند و فرمودند: اين را بگير، و چنان چه حديثى از اين كتاب الى الأبد نقل كنى، بر تو باد لعنت من و لعنت پدرانم.».
جابر جعفی میگوید: «گاه میشد که این علوم در قلب من چنان سنگینی میکرد که دیگر طاقتم طاق میشد و نمیتوانستم تاب تحمل بیاورم و نزد حضرت امام باقر میرفتم و قضیه را با ایشان درمیان میگذاشتم. امام میفرمود: «هروقت چنین حالتی به تو دست داد به میان صحرا برو و حفرهای برکن و سرت را درون آن حفره کن و بگو: محمد بن علی چنین فرمود و محمد بن علی چنان فرمود».
معلّی بن خُنیس از اصحاب سرّ امام صادق (ع) بود و به جهت افشای اسرار او را بر دار کشیدند و امام صادق (ع) در فراقش حسرت میخوردند و میفرمودند: «ای کاش معلّی بن خنیس آن حقایق را نمیگفت تا با او چنان نمیکردند».
ولی باید قبول کرد که نگه داشتن این علوم در قلب سخت است. قبلا گفتهام که در وجود انسان مرد و زنی زندگی میکنند به نام عقل و قلب. انسان مادام که در مرتبۀ طبیعتیِ وجودش زندگی میکند، کدخدای وجود او عقل جزئی است و کدبانوی وجودش، قلب است. عقل جزئی با برهان یا تجربه یا تقلید یا تلقین علومی را میآموزد و تمامی علومی که بشر در مورد زمین و آسمان و ستارگان و کهکشانها و گیاهان و حیوانات و علوم مربوط به بدنِ انسان بهدست آورده با همین عقل جزئی است. همچنین علومی را که مربوط به ظاهر دین است از قبیل فقه و اصول و تفسیر و حدیث و حتی فلسفه و عرفان نظری را با همین عقل جزئی یاد میگیرد، و هرچند این علوم را بیاموزد خستگی و ملالی بر او عارض نمیشود و احساس هیچگونه سنگینی در جسم یا روح خود نمیکند. اما علومی را که قلب میآموزد فرق دارد. قلب، این علوم را فقط تحت شرایط خاص از قلب ولیّی از اولیا، و یا از قلب قطب اکبر، حضرت صاحب الامر، بهدست میآورد آن هم به توسط اشراق و افاضه، که نه کتابی در میان است که از روی آن بخواند و نه استادی که با زبانش آن علوم را بازگو کند. بلکه اینها علوم اشراقی هستند و بسیار قوی و شدید و سنگین، و از آن طرف، قلب، موجودی است لطیف و نازکطبع و این است که چون شمهای از این علوم وارد وجود این بانو شود، او را به تبوتاب میآورد و بنای وجودش را ویران میسازد، و این سنگینی و تبوتاب، از قلب که حقیقتی مجرد است، به جسم هم سرایت کرده و انسان را دچار سردرد و کوفتگی جسمی مینماید. این بود که گاه در اثر نزول وحی بر قلب مبارک رسول مکرم، حتی جسمش چنان سنگین میشد که شتری که بر او سوار بود نیز تاب تحمل نمیآورد و مینشست.»
«… اینکه اهل بیت رسول خدا دچار مصائبی شدند هرچند جای تأسّف و تلهُّف دارد و انسان را متأثر و مغموم میکند، اما مصیبت عظمایی که بر سر آنها آمد این بود که چنان فضا را تنگ نمودند که ایشان نتوانستند آن قسمت از علوم قلبی خود را برای امت و اصحاب خود بیان کنند. جناب کمیل که از اصحاب سرّ امام علی (ع) است چقدر اصرار میکند که حقیقت چیست، و حضرت نمیخواهد جواب دهد. ولی عاقبت حضرت را متقاعد میسازد که بگوید و آن حضرت بیان میفرماید که:
– «الحقیقة کشف سبحات الجلال من غیر اشاره» کمیل چنان به وجد میآید که میگوید:
– « زدنی فیه بیاناً»
– «محو الموهوم مع صحو المعلوم».
– «زدني فیه بیاناً».
– «هتک الستر لغلبة السر».
– «زدنی بیاناً».
– «جذب الاحدیَّه لصفه التوحید».
– «زدنی بیاناً».
– «نور یشرق من صبح الازل فتلوح علی هیا کل التوحید، آثاره».
– «زدنی بیاناً».
– «اطف السراج فقد طلع الصبح».
معنای جملۀ آخر این است که اکنون صبح شد و چراغ را خاموش کن. یعنی من با این جملاتی که برایت بیان داشتم، اگرچه الفاظ و کلماتی را به گوش تو رساندم، اما در باطن از قلب من بر قلب تو، باطن این کلمات و الفاظ اشراق میشد و من بهوسیلۀ این اشراقات و تابشها علاقۀ قلب تو را از عقل جزئی تو بُریدم و سپس آن را بهتدریج سیر دادم و سیر دادم تا اینکه آن بانو را از خانۀ عقل جزئی که عالم طبیعت است و ظلمت است و حیوانیت، بیرون برده و به خانۀ عقل قدسی تو وارد نمودم که عالم نور است و طهارت، و بانوی قلب تو را به نکاح عقل کلی قدسی نوری درآوردم، و اکنون بانوی قلب تو در خانهای پر از نور و زیبایی زندگی میکند. اکنون ای کمیل! دیگر تو را به نور ضعیف عقل جزئی نیازی نیست و چراغ این عقل را خاموش کن که از این به بعد حتی امور دنیایی و مربوط به معاش و معیشت خود را نیز با عقل قدسی و نوری خود تمشیت خواهی داد، چه رسد به امور مربوط به آخرتت را. آری قلب مادام که در مرتبۀ طبیعت، و در خانۀ عقل جزئی زندگی میکند مدام در تحت جذب طبیعت و مظاهر طبیعت از قبیل پول و مقام و خانه و اتومبیل و امثال اینهاست. از سوی اینها مدام بر قلب جذب وارد شده و از طرف دیگر در قلب نیز محبت اینها ایجاد میشود. زیرا نتیجۀ جذب، محبت است و قلب ابتدا مجذوب طبیعت میشود و سپس طبیعت محبوب او میگردد. اما اگر قلب در تحت اشراقی ضعیف از سوی ولیّی از اولیاء مهدوی قرا گیرد، این اشراقات، هم نورند، هم علم هستند و هم جذب. این است که فرمود: «أَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّه ُ فِى قَلْبِ مَنْ يَشآءُ». لذا در یک لحظه قلب، جذب قلب ولیّ میشود و کار تمام میگردد. حالا یا در اثر این جذب، قلب بهکلی عالم طبیعت را ترک گفته و وارد عالم نور میگردد و با عقل کلی یا روح قدسی زندگی جدیدی را آغاز میکند، و یا اگر جذب چندان شدید نبوده و او را از عالم طبیعت بیرون نبرده، اما حداقل محبت قلب را از طبیعت میبُرد و مهر شوهر را –که عقل جزئی و حیوانی باشد- از درون او خارج مینماید و تمام هوش و حواس قلب متوجه عوالم قدس و نور میگردد. این قلب یکباره از دنیا جمع میشود و هرچند که عقل جزئی میخواهد انسان را به درون دنیا ببرد و او را به اندوختن دنیا وا دارد، اما قلب زیر بار نمیرود. عقل –که چه بسا عقل شریعتمداری باشد- قلب را نصیحت میکند که آخر ای زن! در دین ما آمده که: «مَن لا مَعاشَ لَهُ لا مَعادَ لَهُ» ولی قلب میگوید من به معادی بدون معاش دست یافتهام، و مضافاً به اینکه به معاش تازهای دست یافتهام، و عشق ولیّ خدا برای من هم معاد است و هم معاش.
باز عقل نصیحت میکند که آخر اگر تو نگذاری من قوای خود را فرمان دهم که جسم را به مغازه یا اداره یا تجارتخانه یا مزرعه ببرند و بهوسیلۀ قوا و جسم کار و فعالیت کنم و درآمدی کسب کنم، که ما از گرسنگی خواهیم مرد. ولی زن باز هم زیر بار نرفته و میگوید همین قلب ولیّ خدا برای من هم کارخانه است و هم مزرعه است و هم مغازه و من از این پس همین جذباتی را که از قلب او بر من وارد میشود دستمایۀ کار خود قرار میدهم و با این جذبها عشق را در خود ایجاد میکنم و با این عشق، وجود بربادرفتۀ خود را که سالها آن را در معرض جذب دنیا قرار داده و ویرانش نموده و سیاه و تاریکش ساخته بودم، دوباره رونقش میدهم و نورانیش میسازم. لذا من هرگز اجازه نمیدهم که تو، قوا و اعضا و جسم را که فرزندان و نور چشمان من هستند، در دنیا و زبالهدانهای دنیا سرگردانشان سازی و آنها را برای کسب روزی و معاش که مقدّر است بفرسایی. من میخواهم تمام فرزندانم را که عبارتند از پنج قوۀ ادراکی ظاهری، و پنج قوۀ ادراکی باطنی، و دو قوۀ عمّالهی شهویّه و غضبیّه، و هفت قوۀ حیوانی، بهاضافۀ جسم و اعضای جسم، از میان دنیا جمعشان سازم و به خلوتشان برم و آنجا به کارهایی وادارشان سازم که مرا که مادرشان هستم از خانۀ تو بیرون برده و به سوی خانهای که اصل این جذبات از آنجا میآیند وارد کرده و زندگی جدیدی را در خانۀ نور آغاز کنم. مگر خداوند نفرموده: «إِلَیهِ یصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یرْفَعُهُ» یعنی قلب که کلمۀ طیبۀ وجود انسان است، همواره میلش به سوی بالا و عوالم نور است، و این عمل صالح است که میتواند او را رفع داده و به آن عوالم برساند، و عمل صالح هم بهوسیلۀ قوا و اعضای بدن انجام میشود. این است که من از این به بعد میخواهم از فرزندانم برای صعود و رفع به آن عوالم استفاده کنم.
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
تا روز بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعدهست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریختهست نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدهست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بیتابش تو جامدست»
«… این است که در روایت آمده است که: «جَذبة من جَذَبات الحَقّ تَوازی عَمَلُ الثَّقَلَین.». یعنی یک جذبه از جذباتی که از عالم حق بر قلب انسان وارد میشود با عمل جن و انس مساوی است.
بله ممکن است انسان دهها سال «در دنیا» عبادت کند در حالیکه در مرتبۀ طبیعتش متوقف است. اما این عبادتها عقلانی هستند و به فرمان عقل جزئی –که فرمانروای مملکت وجود انسان است در زمانیکه انسان در عالم طبیعت متوقف است- انجام میگیرند، و این عقل، بر مبنای محاسباتش که: اگر خدا را عبادت نکنی عذاب میشوی و اگر عبادت کنی به بهشت وارد میشوی، انسان را وادار به عبادت میکند.
اما به خوبی میبینیم که در قلب خود از این عبادات اکراه داریم. اینها همه برای این است که بانوی وجود انسان که قلب است در مرتبۀ طبیعت است و از سوی طبیعت بر او جذب وارد میگردد، و نتیجۀ جذب، محبت است و این بانو یعنی قلب، مجذوب و دلباختۀ طبیعت است. وقتی یک سنگ آسمانی، سرگردان و بیهویت در فضا برای خودش اینسو و آنسو میرود و از اینکه هزاران و میلیونها سال به هر سویی گشته و به هیچ جا نرسیده، و از این همه سرگردانی و گمنامی و درجا زدن و متوقف بودن در حدّ وجود خود خسته شده، ناگهان در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار میگیرد و از سوی زمین بر او جاذبه وارد میشود. این سنگ میلیونها سال شاید اینطرف و آنطرف میزده و کوشش میکرده که هرطور شده خودش را به مقصدی برساند و خود را به کرهای بزرگ و مهم ملحق نماید تا با رسیدن به او و فنای در او، شخصیتی جدید پیدا کند، و تبدیل به یک موجود با عظمت شود که از اعضای مهم کهکشان راه شیری است، و چون «این»، «او» شد و دوئیت و ثنویت از میان برخاست، حالا دیگر او یک سنگ سرگردان نیست و بیشخصیت و فاقد هویت نیست. بلکه او زمین است. تمامی اعضای کهکشان راه شیری او را میشناسند، و اکنون او زمین است که تنها سیارهای است در این کهکشان که مورد عنایت خاص قرار گرفته و انوار اسم مبارک الحیّ و المحیی او را در تحت اشراقات خود قرار داده و او را مزیّن به زینت حیات نمودهاند. بزرگترین مظاهر اسماء خداوندی که انبیا و اولیا و حکما و صالحین و محسنین و متقین باشند از این کره برخاستهاند و اکنون این سنگ در شخصیت جدیدی که گرفته، حشر دیگری هم دارد و در عالم دیگر صاحب حشری ممتاز از دیگر کرات است.
همۀ این برکات، زمانی عاید این سنگ میگردد که در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار بگیرد و از سوی زمین بر او جاذبهای وارد شود. ناگهان در اثر این جذب، فطرت خفتهاش بیدار میگردد و خیلی چیزها را به یاد میآورد آخر او خودش زمانی قسمتی از یک کرۀ بزرگ بود که متلاشی شده و اجزایش در فضا سرگردان شدهاند. او ناگهان به یاد میآورد که روزگاری قسمتی از کرهای بزرگ و مهم بود و بعد به این فراق گرفتار شده، و اکنون شوقی در او ایجاد میشود به وصال و رسیدن به اصل خویش. اکنون این سنگ میفهمد که آن همه کوششها که میلیونها سال میکرد تا بلکه خود را به جایی برساند بیفایده بوده و یک جذب، این همه برکات را در او ایجاد کرد …»
«… انسان مادام که در طبیعت خود زندگی میکند بسیار سعی میکند که خود را به جایی برساند و به کسی یا چیزی متصل سازد که از این نقص وجودی خارج گردد و به کمالی برسد. انسانها همیشه خسته و افسرده هستند. خسته از اینکه این همه تلاش کردهاند تا به یک اطلاق وجودی برسند و موفق نشدهاند، و افسردگی هم در اثر همین است که انسان به چیزی که میخواهد نرسد. آنچه انسانها را خسته میکند و میفرساید حدّ است و مقدار و به تعبیر قرآن قَدَر: «إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» ما وجود هر چیزی را با اندازۀ خاص خلق نمودیم. معلوم است که حد و اندازه در واقع همان حبس است و زندان. زیرا زندان جایی است که برای جسم انسان حد و مرز قرار میدهند. این قَدَری که قرآن میفرماید همان حدّی است که روح در اثر جدا شدن و فاصله گرفتن از آن مقام اطلاقی و لاحدّی خویش، بدان مبتلا شده است و لذا معنی آیه این است که ما اصل و حقیقت هر موجودی را در زندان قَدَر قرار دادیم.
انسان چون از عالم اطلاق و لایتناهی آمده است لذا زندان را و حد را و قدَر را دوست ندارد. نه از زندانی که جسمش را محدود کرده خوشش میآید و نه قدَری که روحش را محدود و زندانی ساخته خوشایند اوست. اما اشتباه انسانها این است که برای رهایی از قدَر و حد میخواهند بر مال خود بیفزایند و خود را از جهت مال به جایی برسانند که قابل شمارش نباشد و بی حد باشد. یا مقام خود را آنقدر بالا برند که هیچکس مافوق آنها نباشد. یا منزل خود را وسیع نمایند. ولی به خوبی میبینیم که اینها هیچکدام انسان را راضی نمیکند و بلکه بعد از عمری کار و تلاش و فعالیت، خسته و افسرده میشوند… چرا؟
برای اینکه انسان میخواهد در عالم طبیعت و دنیا، خودش را مطلق و لایتناهی سازد. میخواهد با رسیدن به پول فراوان یا مقام بالا یا وسعت دادن به تجارتخانه و کارخانه و مزرعهاش خودش را مطلق سازد، و یا با دست یافتن به علوم بسیار درمورد طبیعت از قبیل زمین و آسمان و گیاهان و حیوانات، وجودش را توسعه دهد، ولی غافل از اینکه این امور، همه طبیعت هستند و طبیعت ذاتاً محدود است، و هرچه انسان خودش را با طبیعت بیشتر متصل کند، باز راضی نمیشود و بیشتر میخواهد. همۀ تضادی که بین انسانها و حتی حیوانات وجود دارد، از دعوا و تضاد دو برادر بر سر ارث پدر تا جنگ امپراطوران تاریخ، همه و همه بر سر این بوده است که مقدار دنیا و طبیعت خود را گسترش بدهند و بیشتر کنند و از زندان قدَر درآمده و به مرتبۀ اطلاق و لایتناهی دست یابند، غافل از اینکه طبیعت و دنیا ذاتاً محدود است و چگونه میشود با رسیدن به محدود نامحدود شد؟
پس راه چیست و بالاخره برای درمان بزرگترین درد بشر، چه راهی وجود دارد؟ و طبیب این درد کیست؟
طبیب این درد انبیا هستند که گفتند تمام دردهای شما از قبیل خستگی روحی و افسردگی و اضطرابهای روانی و تمام صفات زشت از قبیل حرص و طمع و کینهورزی و انتقامکشی، و تمام افعال قبیح از قبیل جنگافروزی و تجاوز به مال و جان یکدیگر، همه و همه محصول ماندن شما در زندان عالم طبیعت است …»
«… تنها دارو برای درمان تمامی دردهای انسان که محصول ماندن انسان است در عالم طبیعت، خروج اوست از این عالم. خصوصیات عالم طبیعت عبارتند از حد و مقدار (و لذا هر موجودی دارای جرم و حجم معینی است)، تضاد (هر چیزی در طبیعت ضدی دارد که آن ضد میخواهد ضد خودش را از میان بردارد)، غفلت (و برای همین است که یک لیوان پر از آب از آبی که در درون اوست خبر ندارد، و این مولکول از مولکول کنار خود بیخبر است)، کثرت (و میبینیم که یک شی از اجزای متعدد و از اتمها و مولکولهای متعدد تشکیل شده است)، و انسانهایی که عمرشان را در عالم طبیعت گذراندهاند، خوی طبیعت و ماده را میگیرند و انسانهایی هستند که همیشه با دیگران در تضادند، و تا متوجه چیزی میشوند، از تمام امور دیگرشان غافل میگردند، و فکر و خیال و کارهایشان متکثر است و نمیتوانند آنها را جمع کنند و حتی به اندازۀ دو رکعت نماز نمیتوانند وجود خود را در وحدت نگه دارند. این حاکم شدن خصوصیات طبیعت و ماده، یعنی تضاد و محدودیت و کثرت و غفلت، باعث فرسوده شدن روان انسان میگردد.
انسان از عالم اطلاق و لایتناهی آمده که یکسره علم و نور و وحدت و هوشیاری و صلح و انس و محبت میباشد و حالا در عالمی قرار گرفته که ذاتاً ظلمت است و محدودیت است و کثرت و تضاد و دشمنی و غفلت است و اگر چه انسانها آن عوالم قبل را فراموش کردهاند، اما آثار آن عالم اطلاق و نور در فطرت آنها وجود دارد و در آنها تنفر از عالم ماده و عشق به عالم نور را ایجاد میکند و این است که گمشدۀ واقعی انسانها اطلاق است و محبت و عشق و گرمی و انس و وحدت و هوشیاری، و اینها در عالم ماده محال است حاصل شوند.
این است که هرچه بشر میرود که مقام بالاتر پیدا کند یا مال فراوانتر یا شهرت بیشتر بهدست آورد، ولی باز هم راضی نیست.
این همه جامعهشناسان و روانشناسان و سیاستمداران و مدیران و سایر دانشمندان میکوشند که جنگ را در بین کشورها از بین برده و صلح را مستقر سازند، ولی امکانپذیر نیست. این همه میکوشند که انسانها را به محبت و برادری و برابری دعوت کنند ولی نمیشود. این همه روانشناسان میخواهند بشر را به آرامش برسانند ولی میسر نمیگردد.
اشتباه بزرگ اینها این است که میخواهند انسان را در همین زندان دنیا نگه داشته و او را به محبت و صلح و ایثار و آرامش دعوت کنند، و این محال است. افرادی که حبس کشیدهاند و به زندان رفتهاند، مخصوصا زندانی طولانی مدت، این را بهخوبی میدانند که ممکن است زندانیان بهخاطر قوانین سخت زندان مجبور باشند آرامش خود را حفظ کنند، و در کنار یکدیگر به آرامی و بدون جنگ و اختلاف و نزاع بهسر برند، یا عقلشان محاسبه میکند که شما اگر بخواهید مرتب در حال دعوا و نزاع و کشمکش باشید زندگی بر خودتان سخت میگذرد، اما همان محدود بودن و اینکه مجبور هستند در فضایی محدود و تنگ زندگی کنند روان آنها را از درون میفرساید و آنها را همواره دلتنگ و غصهدار میدارد و این فشارهای درونی روی هم جمع میشوند و ناگاه به صورت اختلافی شدید و نزاع و جدال بین دو نفر یا چند نفر و گاه به صورت شورش عمومی ظهور میکنند. حالا ممکن است روانشناسان زندان و مسئولین تربیتی زندان همواره برای زندانیان جلساتی دایر کنند و برای آنها از نحوۀ درست زیستن و رفتار صحیح و نگه داشتن آرامش در زندان صحبت کنند، اما آدمهایی که سالها در آزادی میزیستهاند و با آزادی انس گرفتهاند، حالا محیط محدود زندان آنها را از درون میفرساید و عقدههای روحی و ناهنجاریهای روانی شدیدی در باطن آنها ایجاد میکند که روان هر زندانی را مانند فنری ساخته که تحت فشار است و هر روز بر این فشار افزوده میشود و بالاخره این فنر دنبال فرصتی است که از تحت این فشار خود را خلاص سازد و چون آزاد شد ممکن است که به هرجایی اصابت نموده و چه خسارتها بر خودش و دیگران وارد نماید …»
آری فقط یک راه برای درمان دردهای روحی انسان و رساندن انسان به آرامش وجود دارد و آن اینکه انسان را به طور کلی از مرتبۀ طبیعت وجودش که مرتبۀ ادنی و دنیای وجودش است خارج کرده و به مراتب نور و قدس وجودش وارد ساخت، و برای این کار باید قلب او را از مرتبۀ طبیعت خارج نمود. اگر ما وجود انسان را مثل یک ستون در نظر بگیریم که این ستون طبقه طبقه است، نازلترین مرتبۀ این ستون، مرتبۀ دنیا و طبیعت وجود آدمی است. مرتبۀ بالاترش، مرتبۀ عقل قدسی است، و بالاتر، روح قدسی، و بالاتر، مرتبۀ سرّ است که مقام اسمائی انسان است و اگر انسان به سرّ خود برسد خودش را اسماء الله میبیند، و بالاخره مرتبۀ بالاتر، مرتبۀ خفی است که چون انسان بدانجا برسد، خودش را وجود مطلق میبیند و هو میبیند.
حال عروج انسان و به معراج رفتنش همین است که قلبش را در این مراتب، سیر دهد و قلب را که جوهر سیال وجود اوست، در آن مراتب مذکور، که جواهر ثابت وجود آدمی هستند سیر دهد.
ولی بین مرتبۀ طبیعت و مراتب فوقانی، حجابهای بسیار ضخیمی است که این حجابها از ماهیتهای مختلفی برخوردارند که ماهیت این حجابها را در نوشتهجاتم به تفصیل شرح دادهام و قلب برای ایجاد روزنهای در این حجابها و رسوبات سخت، با مشکل بسیاری روبروست و این گذشتن از حجاب برای قلب که در اوایل کار بانویی ضعیف البنیه است بسیار دشوار است، مگر اینکه ولیّی از اولیاء حق به یاری او آمده و این سیر و این معراج بدون کمک این ولی محال است و محال است و محال. بزرگترین حجاب قلب، جذبی است که مرتب از سوی مظاهر طبیعت از قبیل پول و ثروت و مقام و شهرت و خانه و اثاث البیت و امثالهم بر قلب میرسد و قلب را به شدت مجذوب نموده و در تحت جذب خود نگه داشته است، و قبلا گفتم که نتیجۀ جذب، حب است و اگر طبیعت، قلب را جذب خود کرده، و قلب مجذوب طبیعت شده، از سوی دیگر قلب هم حبّ طبیعت را دارد و طبیعت محبوب او گشته است. قطع این ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت بسیار دشوار و نزدیک به محال است و خودش یک نوع معجزه است و جز با نیروی ولایت ممکن نیست، و بزرگترین کرامت اولیا همین قطع ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت است، بهطوری که این بانو، دیگر پول را دوست نداشته باشد، جواهرات، مقام و شهرت و مسکن و مرکب را دوست نداشته باشد و بودن و نبودن اینها در زندگیش هیچ تفاوتی برای او نداشته باشد. «ولی» برای این کار، جذبی قویتر از جذب طبیعت را از سوی مراتب بالای ستون وجود انسان بر قلب او وارد میکند و قلب را برای یک لحظه بالا کشیده و در عوالم نوری وجود آدمی او را سیر میدهد و ناگاه برای قلب خاطرات عالم اطلاق و عالم اسماء و عوالم میثاق و ارواح قدسی و عقول نوری و انوار اسپهبدی را به یاد میآورد که در طی میلیاردها سال از آن عوالم نزول میکرد تا به طبیعت برسد، و چه عوالم زیبا و روحانگیز و دلانگیزی بودند و چه آرامشی در آن بهشتها وجود داشت، و اینک در این مزبلۀ طبیعت افتاده و به طلا و جواهراتی که مشتی فلزاتند خوش است، و به خانهای که مشتی خاک و گل است خوش است، و به میزی که تکهای چوب است دلگرم است، و به جوانی و شادابی که در پی آن پیری و چروکیدگی پوست است خوش است. آری قلب با یک لحظه چرخش و مشاهدۀ آن عوالم و مشاهدۀ خودش در این عالم طبیعت در یک التهاب و اضطراب شدید واقع میشود و ناگهان عشقی شدید به رفتن به سوی آن عوالم و ترک این عالم طبیعت در او پیدا میشود.
یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
شادی و نصرت و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
بر رهش بسته فلک طاق ظفر
چشم بگشود و به هرجا نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
هرچه بود از همه سو خواری بود
نکبت و نفرت و بیماری بود
و بانوی قلب در ورای همۀ آن عوالم نور و قدس و زیبایی و طهارت، ولیّ حق را میبیند که او را نگاه میکند و آرام به سوی او اشارت میکند که: «هین عزم سوی ما کن»:
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن»
بههرحال گفتیم که فقط یک راه وجود دارد برای رهایی از دردها و آلام روحی و اضطرابهای روانی و آن هم اینکه قلب از مرتبۀ طبیعت، که مرتبۀ حیوانیت و ظلمت و دوزخ وجود انسان است خارج شده و وارد عوالم قدس و نور و طهارت و وحدت و کلیّت و اطلاق گردد، و برای این کار باید روزنهای بین این عالم طبیعت و آن عوالم نور ایجاد شود و این شعر مولانا به حقیقت، تمام وظیفۀ انسان را در این عالم دنیا بیان داشته و حقیقت دینداری و شریعتمداری را تعریف نموده است که:
دوزخ است آن خانه کان بی روزن است
کار دین ای خواجه روزن کردن است
آری باید توجه داشت که دینداری این نیست که انسان نماز بخواند و روزه بگیرد و صدقه بدهد و حج برود. زیرا هیچ منافاتی نیست بین اینکه انسان در مرتبۀ طبیعت خود متوقف باشد ولی نماز هم بخواند و روزه هم بگیرد و در قیامت هم به بهشت برود. اما این بهشت یک بهشت حیوانی است که انسان فقط در آن از لذات حیوانی برخوردار است. در حالیکه نماز واقعی آن است که بین مرتبۀ ظلمت و نور انسان روزنه ایجاد کند. باید روزهای بگیرد که حجابهای روی قلب را بشکند. باید حجی برود که قلب را از زندان طبیعت خارج نماید. باید معرفتی را نسبت به مبدا و معاد بهدست آورد که حجاب شکن باشد و راهی برای این بانوی قلب باز کند و او را از این ظلمات خارج نموده و او را به ینبوع الحکمه و چشمۀ آب حیات و منبع نور برساند، و چنین عملی و چنین علمی حاصل نمیشود مگر از ناحیۀ اولیاء حق. چرا که علم و عملی میتواند انسان را از مرتبۀ طبیعت خارج سازد که حیّ و زنده باشد و لذا حکمت عملی حیّ و حکمت نظری حیّ میتوانند این کار را بکنند و این نوع حکمت را انسان فقط میتواند از کسی بگیرد که خودش این راه را طی کرده و به نور و حیات رسیده است و اکنون هم اعمال او زنده و نورانی هستند و هم علومش، و چون تو علمی را از او گرفتی این علم، حیّ است، و چون اعمال شرعی خود را به تلقین او و امر او بهجا آوردی، این اعمال هم حیّ و زنده و نورانی میباشند، و چون این اعمال و علوم حیّ و زنده و نورانی وارد قلب شدند و قلب در منطقۀ ظلمات وجود انسان است و اینها با ظلمت خو ندارند و با عالمی که سراسر آن را مرگ و تاریکی در برگرفته انس ندارند از اینرو بر قلب فشار میآورند که آن را از مرتبۀ طبیعت خارج سازند و وارد عوالم نور نمایند و اینجاست که قلب یک سیر نوری به سوی عوالم بالا را در پیش میگیرد.
از اصل مطلب بسیار دور افتادم. البته درمورد مطلبی که وارد آن شدم رسالهای مفصل به نگارش درآوردهام به نام «حکمت حیّ» که در آنجا به بررسی و تحلیل علم حیّ و عمل حیّ پرداختهام و تاثیرگذاریِ آنها را بر روی قلب نیز به تفصیل یادآور شدهام. اکنون مطلب را همینجا رها کرده و بر سر اصل مطلب بازمیگردم. نکاتی را درمورد سلسلۀ جلیلۀ شوشتریه متذکر شدم و دو نکته را بیان داشتم اکنون به بیان بعضی نکات دیگر میپردازم و این بحث درمورد سلسله را نیز به پایان میرسانم، اگرچه قبلا متذکر شدم که رسالهای مفصل نیز درمورد شرح احوال این سلسلۀ جلیله به نگارش درآوردهام.
نکتۀ سوم: اینکه ما این سلسله را سلسلۀ مرتضویۀ رضویۀ شوشتریه نامیدهایم، وجه تسمیۀ آن روشن است.
مرتضویه است برای اینکه این سلسله نیز مثل بیست و چهار خواهر دیگرش، به حضرت قطب العارفین و یعسوب الدین و خلیفة رسول رب العالمین، علی بن ابی طالب (صلوات الله و سلامه علیه) میرسد، و در اسلام تمامی سلاسل طریقتی ناچار باید به این بزرگوار ختم شده و سرّ ولایت را از او بگیرند، و روح ولایت از طریق اوست که در جسم تمامی سلاسل دمیده شده است و همۀ سلسلههای عرفانی در اسلام از ناحیۀ روحانیت آن حضرت زندهاند، و از طریق ایشان به نقطۀ حقیقت اتصال مییابند که روحانیت رسول اعظم اسلام، حضرت محمد بن عبدالله (صلوات الله علیه و آله) است.
اینکه این سلسله را رضویه نامیدهایم، بهخاطر این است که این سلسله مثل سیزده سلسلۀ دیگر، به معروف کرخی ختم شده و از طریق معروف به مولایمان، حضرت امام علی بن موسی الرضا (علیه آلاف التحیة و الثنا) اتصال مییابند.
از بیست و پنج سلسلۀ عرفانی که در اسلام وجود دارد چهارده سلسلۀ آن به سلاسل معروفیه موسومند چرا که آخرین حلقۀ اتصال آنها به امام معصوم، معروف کرخی است.
بالاخره این سلسله را شوشتریه مینامیم برای اینکه این سلسله از قطب الدین نیریزی فارسی دو شعبه میشود. یکی سلسلهای است که از سوی شاگردش سید محمد بیدآبادی ادامه یافت، و دیگر سلسلهای که از سوی شاگرد دیگرش، یعنی ملاقلی جولا ادامه پیدا کرد، و از آنجا که ملاقلی شخصی گمنام است و اولین و شاخصترین شخص بعد از سید کاشف، سید علی آقا شوشتری است، لذا این سلسله را به اعتبار وجود ایشان، شوشتریه مینامیم.
مطلب را درمورد سلاسل به پایان میرسانم و موکول مینمایم به جای خودش، و شرح زندگی خود را پی میگیرم».
نحوۀ آشنایی خودم با مرحوم پهلوانی را توضیح دادم که در سال ۶۱ که من به تهران رفته، و دو تن از دوستانم که باهم از سبزوار خارج شدیم به قم رفتند، آن دو نفر به نزد حضرت علامه حسنزادۀ آملی رفته و از ایشان طلب دستگیری نموده بودند. ولی حضرت علامه، خودش نپذیرفته و ایشان را احاله به مرحوم پهلوانی داده و گفته بود: «به نزد آقا شیخ علی پهلوانی بروید، و اگر از در بیرونتان کرد از پنجره وارد شوید».
به هر حال معرفی پهلوانی از سوی حسنزادۀ آملی کافی بود که برای ما امنیت خاطر و آرامش قلب حاصل نماید، که به نزد او رفته و همه چیزمان را در پای او ریخته، و جان و دل را فدای او سازیم.
آن دو دوست به نزد او رفته بودند و من در سال بعد یعنی سال ۶۲ به قم مشرف شدم در همان ابتدای کار به حرم بانوی بزرگ و خاتون عظیم الشأن، حضرت فاطمه معصومه (علیها الاف التحیة و الثناء) رفتم و گفتم: یا فاطمه معصومه! تو مرا در نزد خودت نگه دار و نگذار از حوزه بیرون روم و مثل بسیاری از طلاب که به دانشگاه یا قوۀ قضاییه و یا سایر دوایر و سازمانها میروند، من هم به سراغ آن مشاغل بروم، و بلکه به همان نحو سنتی که علمای سلف ما داشتهاند تحصیل کرده، و من هم عهد میبندم که هر معرفتی که آموختم و هر کمالی که کسب کردم، بدون مضایقه و هیچ چشمداشتی به بندگان خدا برسانم، و محبت شما اهل بیت را در دلهای آنها بنشانم.
سپس به سراغ یکی از آن دو دوست رفتم و از او پرسیدم که: بالاخره با مسئلۀ استاد سلوک چه کردید؟ او گفت: از طریق آقای حسنزادۀ آملی کسی را یافتیم بهنام آقای پهلوانی و اکنون یک سال است که در نزد او هستیم، و من دربارۀ تو با او صحبت کردهام و او قبول کرده است که تو را بپذیرد. اما چیزی که هست این است که او هرکس را میخواهد بپذیرد ابتدا حدود یک ساعتی با او صحبت نموده و از او سوالاتی را میپرسد و اگر در حین این سوال و جوابها تشخیص دهد که اهلیت برای این راه را دارد او را میپذیرد و الّا عذرش را میخواهد. پرسیدم که آیا از تو و آن دوست دیگرمان هم همین سوالات را کرد؟ گفت: بله، و من مضمون آن جلسۀ اولی را که با او داشتیم، و مطالبی را که در آن جلسه به ما گفت و سوالاتی را که از ما نمود، برای تو شرح میدهم تا با آمادگی به محضرش وارد شوی. سپس با هم قرار گذاشتیم که یک روز عصر یکدیگر را در حرم ملاقات نموده و او مطالب مطروحه را برایم بگوید و شرط و شروطی را که آقای پهلوانی با آنها نموده برایم بیان بدارد، و نیز سوالاتی را که از آنها پرسیده، خودش از من بپرسد و من هم پاسخ دهم.
چون وقت ملاقات فرارسید برای دیدن آن دوست به حرم رفتم، و بعد از زیارتی قرار شد در خیابانهای اطراف حرم قدم بزنیم و صحبت کنیم. شاید حدود دو ساعتی قدم زدیم و او مطالبی را که حضرت شیخ به آنها گفته بود برایم گفت و سوالاتی را که از آنها پرسیده بود از من پرسید و من هم جواب میدادم تا آمادگی لازم را بهدست آورم. چون این گفتگو تمام شد به من گفت برای فردا عصر یک ساعت مانده به اذان مغرب، ایشان وقت داده است که تو را بپذیرد.
نماز مغرب و عشا را در حرم خواندیم و از یکدیگر جدا شدیم.
بهراستی هیچ در خاطر ندارم که چگونه به حجرهام در مدرسه برگشتم و چگونه آن شب را که تا دیرهنگامی بیهدف در خیابانهای قم پرسه میزدم بهسر آوردم، و اصلاً آیا توانستم آن شب را بخوابم یا نه، و اگر خوابیدم آیا واقعاً به خواب رفتم، یا در اغمایی فرورفته بودم، و چنانکه جسمم، ساعتها بیهدف در میان خیابانها و کوچههای شهر پرسه زده بود، روحم نیز سرگشته و حیران در عوالم گوناگون پرسه میزد.
اولین تجربهام از عالم مثال در قوس نزول در آن شب برایم واقع شد. عالم هورِقلیا، و شهرهای جابرسا و جابلقا. در میان شهری راه میرفتم با دیوارهای بلند و قصرهای سر به فلک کشیده. آنچه را بعدها در کتاب آثولوجیا اثر افلوطین اسکندری (و نه ارسطو) خواندم، به این مضمون که در عوالم مثالی شهرهایی وجود دارند که همهی اجزای آنها حیّ و زنده هستند. آتش آنجا دارای فهم و شعور است و حتی حشرات در آنجا از درکی بسیار قوی برخوردارند، همهی این مطالب را در آن شب در آن عوالم مثالی دیدم و تجربه نمودم.
در بالکن بعضی از آن قصرها، یا پشتبام بعضی خانهها، یا در میان خیابانها به مثالهای افرادی برمیخوردم که قیافههایی شکوهمند، ولی مهیب داشتند. مردان و زنانی که در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان یونان و روم باستان بودند، یا در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان اسلام، و بسیار دارای وقار و هیبت عجیبی بودند، که هم از فرط جمال، دوست داشتی نگاهت را به آنها بدوزی و چشم از رویشان برنداری، و هم از شدت جلال و جبروت جرأت نمیکردی چشم از روی زمین برداری و نگاهشان کنی.
از کنار این مثالها با وحشت و اضطرابی که تمام اعماق وجودم را فراگرفته بود عبور میکردم، و چون از کنار هرکدام میگذشتم، متوجه من میشدند و با کلماتی که تُن بالایی داشتند و گویی در میان سالنی خالی ادا میشدند میگفتند: «چون به نزدیک شیخ علی پهلوانی رسیدی، سلام مرا برسان و از او برای من طلب همت کن».
از بین مثالها بیرون رفتم و از شهر خارج شدم و وارد بیابانی شدم و شهر به زودی از نظرم ناپدید شد. در میان این بیابان، سرگشته به هر سویی میرفتم. در آن عالم مثال هرچه میخواستم به سرعت حرکت کنم تا بلکه از آن بیابان بیرون روم نمیتوانستم ولی همانطور که آهسته حرکت میکردم اما احساس میکردم که با هر گام مسافتی طولانی را میپیمایم. در میان بیابان ناگهان بنائی شبیه قلعهای بزرگ را دیدم که دیوارهای بلند و باروهای عظیم داشتند و دروازهای بسیار بزرگ داشت و درِ آن نیمه باز بود، داخل شدم. محوطهای وسیع داشت و حجرههای متعددی در اطراف آن بودند. جویها و استخرهای بزرگی در میان محوطه بودند ولی هیچ آبی در میان آنها نبود. همان جوی خشک را در پیش گرفتم و رفتم ببینم سرمنشأش از کجاست؟
در قسمت بالای محوطه، چند طبقه ساختمان بود که طبقات فوقانی از اتاقها و سالنهای متعددی تشکیل شده بودند و طبقهی تحتانی که حالت سرداب و زیرزمین داشت، چون واردش شدم چشمهای را دیدم که آن هم خشک بود ولی سرمنشأ آن جویهای آب بود.
گویی چندین هزار سال از بنای این قلعه گذشته بود. هیچکس در آنجا نبود و ترس زیادی مرا گرفته بود. ناگهان در میان آن سرداب لوحی را دیدم که در گوشهای گذاشته شده و روی آن را غباری گرفته بود. رفتم و آن لوح را برداشتم و با دست، غبار روی آن را پاک کردم و مطالبی را دیدم که بر روی آن حک شده بود که مربوط به آن قلعه و ساکنین آن قلعه بود که فعلا از بیان آن مطالب درمیگذرم …»
از خواب برخاستم و بسیار متحیر و پریشان بودم. بهراستی این شیخ علی پهلوانی کیست که افرادی چون افلاطون، سقراط، ارسطو، خواجه نصیرالدین طوسی، شیخ الرئیس، میرداماد و بزرگانی که از هیبتهای عجیب و عظیمی برخوردار بودند از او طلب همت میکردند؟ و ای عجبتر اینکه من حقیر و ناتوان را واسطه در این طلب قرار داده بودند؟
نفهمیدم آن روز را چهطور گذراندم. در تمام روز قلبم به شدت میزد و سرم درد میکرد. حال خوشی نداشتم و فقط در خیابانها بیهدف پرسه میزدم و در بین پرسه زدنها گذارم به صحنهای حرم میافتاد و ساعت حرم را نگاه میکردم، و خلاصه خدا میداند که آن روز بر من چه گذشت. آن روز به هیچکدام از درسها نرفتم و اصلا نمیتوانستم حواسم را به درستی مشغول نمایم. درس خواندن نیاز به فعال بودن عقل دارد، و سودای شیخ علی پهلوانی به کلی زمام را از دست عقل در ربوده بود:
عشق و سودا چونکه پر بودش بدن
پس نبودش چاره از بیخود شدن
آن که باشد او مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلا در ربود
لازم نیست کسی را ببینی تا عاشقش شوی. این عشقهایی که منشاء پیدایش آنها عالم طبیعت است و ادراک معشوق با حواس حیوانی یعنی چشم و گوش صورت میگیرد، و ادراک حسی، منشأ و علت پیدایش این عشق است، هیچ ارزشی ندارد و به زودی از بین میرود. زیرا نهایت پیشرفت این عشق، بعد از گذشتن از چشم و قوهی باصره، تا قوهی خیال است و چون چشم دید تصویر او در قوهی خیال میافتد، و وهم که فرمانده و سلطان مرتبهی طبیعت انسان است، آن صورت را میبیند و حکم میدهد که این مورد، تناسب وجودی با تو دارد، پس به سوی او برو، و قلب هم مجذوب او میشود و تمام. اما چون وهم قوهای جزئینگر است به زودی احکامش عوض میشوند و او را رها میکند، و چون مورد دیگری پیدا شود که جذبش قویتر از او باشد، قلب را از تحت جذب آن اولی خارج میکند و در تحت جذب خودش قرار میدهد و قلب مجذوب این دومی میشود.
عشقهایی که در عالم طبیعت شکل میگیرند و منشاء آنها همین عالم طبیعت است، پس آن عاملی که در معشوق موجب پیدایش جذبه میشود، یک امر طبیعی است مثل پول او، یا مقام او، یا زیبایی چهره و تناسب اندام او و چیزهایی از این قبیل. این عشق به دلایلی زائل شدنی است.
اول اینکه عالم طبیعت نسبت به عوالم ملکوت، عَرَض است و آن عوالم جوهر، پس عشق و ادراکی هم که منشاء آن، عالم طبیعت است، یک عشق و ادراک عرَضی است و عرَض همیشه در معرض زوال است، و حتی اگر در همهی حیات دنیا این عشق و محبت، یا این ادراک و علم، با انسان باشد، ولی در وقت زلزلههای شدید مرگ، و سکرات موت، این علوم و ادراکات، و این عشقها و محبتها زائل میشوند و انسان با عقلی خالی و قلبی تهی وارد عالم دیگر میشود. حتی اگر علمِ دین را هم با مرتبهی طبیعت و با عقل جزئی خود فراگیرد، و فیلسوف یا متکلّمی بزرگ هم بشود که خدا را و معاد را با قویترین ادلّه و براهین ثابت نماید ولی باز در زلزلههای شدید مرگ از او فرو میریزند و برای همین است که میگویند میت را چون در قبر گذاشتند تلقینش دهند و به او بگویند که خدایت کیست و پیامبرت کیست و امامت کیست. بهراستی مگر اینها را این شخص نمیدانست، بله میدانست ولی با عقل جزئی خود میدانست …»
آری، محل پیدایش عشقهای حیوانی، عالم دنیاست، و ابزار پیدایش این عشقها، حواس ادراکی حیوانی است. انسان با چشم و قوهی باصره چهرهی دیگری را میبیند و این چهره در قوهی متخیّلهی او نقش میبندد و وهم یا همان عقل جزئی -که فرمانروای وجود انسان است در زمانیکه انسان در مرتبهی طبیعت و حیوانیتش زندگی میکند- آن نقش را میبیند و حکم به حُسن آن میدهد. البته ملاک عقل جزئی در حکم به حُسن و قبح، جسم انسان است و وجه طبیعی و حیوانی اوست. هرچه را که حواس ظاهر درک کنند (چشم ببیند، و یا گوش بشنود، و یا بینی ببوید، و یا پوست لمس کند، و یا زبان بچشد) و صورت آن شیء ادارک شده بر قوهی متخیّله نقش بندد، و عقل جزئی بدان شیء عالم شود، اگر آن شیء را به مصلحت جسم و موجب رشد و کمال جسم ببیند، حکم به حُسن او مینماید، و قوهی شهویه را امر به جلب او میکند، مثل بسیاری از مناظر دیدنی و چهرههای زیبا و اندامهای متناسب که در جلو چشم و قوهی بینایی قرار میگیرند، یا اصوات خوش، یا غذاهای مطبوع، یا روایح خوش که در مقابل قوهی بویایی قرار میگیرند، و عقل با دیدن این چهرهی زیبا و اندام متناسب ابتدا میسنجد که صاحب این چهره و اندام با جسم من تناسب دارد و برای جسم، لذتی را فراهم میکند. پس خوب است. عقل میسنجد که این شخص میتواند تمایلات جسمی و روحی و روانی مرا در حد زیادی نسبت به سایر زنانی که دیده است ارضا نماید، و در اینجاست که میل شدید در انسان نسبت به رفتن به سوی او و رسیدن به وصال او ایجاد میگردد و نحوهی شکلگیری عشقهای دنیوی و مجازی چنین است.
اما این امیال و عشقها غالباً به خاموشی میگرایند، چرا که اینها در ظاهریترین لایهی وجود انسان که طبیعت او و عقل جزئی او باشد شکل میگیرند که لایهی عَرَضی وجود اوست و این قول بین حکما رایج است که: «العَرَضُ لا یَدوم» یعنی عَرَض دارای دوام نیست، و اگر این عشقها در تمام مدت دنیا هم با انسان باشند، اما در زلزلههای شدیدی که هنگام ارتحال از این عالم به عالم دیگر بر انسان مستولی میشوند از انسان زائل میگردند.
سکرات موت چنان شدید و مهیب هستند که کوههای مستحکم ادراکات حسی و حیوانی را مثل پنبهی حلّاجی شده میکنند و لذا تمامی علومی را که انسان با این عقل یاد گرفته، چه علوم طبیعی مثل پزشکی، ستارهشناسی، حیوانشناسی، گیاهشناسی، و چه علوم انسانی مثل روانشناسی، اقتصاد، حقوق، جامعهشناسی، و یا علوم ریاضی با همهی اقسامش، و حتی علوم دین مثل کلام و فقه و حدیث و تفسیر و حکمت الهی، و حتی عشقها و محبتهایی که به فرمان عقل جزئی وارد قلب انسان شدهاند، همه و همه در آن سکرات موت که زمان ویرانی و انهدام بخش طبیعت و عَرَض وجود انسان است، از بین میروند و انسان، جاهل به همهی آن علوم و خالی از همهی آن عشقها وارد عالم دیگر میگردد …»
اما عشقهایی هم وجود دارند که در این دنیا تشکیل نشدهاند و منشاء پیدایش آنها ادراکات حسی و فرمان عقل جزئی نیست بلکه انسان بدون این که معشوق را ببیند در قلب خود احساس کششی نسبت به او مینماید. مگر ما امام زمان را دیدهایم و با ادراکات حسی خود او را درک کردهایم؟ اما به هر حال کششی در درون خود نسبت به او احساس میکنیم، در حالی که نه او را با قوهی بینایی دیده و نه صدای او را با قوهی شنوایی شنیدهایم. یا عشقی که انسانها با هر مذهب و ملتی نسبت به خداوند دارند، در حالی که خداوند نه قابل دیدن است و نه بوییدن و نه چشیدن و نه شنیدن و نه لمس کردن.
آری باید دانست که مکان شکلگیری این عشقها عوالم دیگری بوده است و برای مثال، ما خداوند را در عالم میثاق دیدهایم و او را ادراک نمودهایم. چرا که خداوند خبر میدهد که: ای رسول ما! یاد آر آن زمانی را که پروردگارت همهی بنیآدم را جمع نمود و خودش را در درون وجود آنها به آنها نشان داد و به آنها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟
آری، خداوند از آن واقعه چنین یاد میکند که: ربّ تو همهی بنیآدم را حاضر کرد و: «أشهدهم على أنفسهم» یعنی به آنها فرمود که: «خود»تان را مشاهده کنید. چون «خود»شان را مشاهده کردند به آنها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟ و انسانها گفتند: «بَلَى شَهِدْنَا» بلی، ربوبیّت تو را مشاهده کردیم. اینجا بود که انسانها به شهود پروردگار خود رسیدند و چون رب، موجودی است که کامل است و انسان همیشه عاشق کسی میشود که کامل باشد و نواقص او را جبران کند پس ما با شهود خداوند به عنوان رب در درون نفس خودمان، هم ربوبیّت او را ادراک کردیم و هم عاشق او شدیم.
برای همین بود که وقتی حضرت ابراهیم (ع) خورشید را دید که مردم او را به عنوان رب میپرستند، چون به خودش مراجعه کرد دید نسبت به خورشید عشقی و محبتی ندارد، پس فهمید که خورشید نمیتواند رب باشد، چرا که هر ربّی محبوب است و خورشید محبوب نبود. آخر حضرت ابراهیم (ع) قبلاً و در عالمی دیگر ربّ واقعی را دیده بود و هم او را ادراک کرده و هم دل در گرو عشق او بسته بود و دانسته بود که رب، باید معشوق و محبوب هم باشد، و اکنون این رب، یعنی خورشید، معشوق و محبوب نیست، لذا از اینجا بود که میفرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ». (البته معلوم باشد که خداوند در عالم ذرّ یا میثاق به عنوان رب هم معلومِ انسان شد و هم محبوب. اما به عنوان الله یا به عنوان وجود مطلق و هو، در عالم واحدیّت و احدیّت معلوم و محبوبِ انسان شده بود و این است که عشق انسان به خداوند چه در صورت ربوبیّت و چه در صورت الوهیّت و چه در صورت هویّت عشقی بسیار کهنه و قدیمی است).
جناب لسان الغیب در وصف این عشق به رب که در عالم میثاق گریبان انسان را گرفت چنین میسراید:
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
و منظورش از «آن روز» همان عالم میثاق است که در آنجا عکس صورت خداوند بهعنوان رب، در وجود انسان افتاد و اگر خداوند توفیق دهد این بیت را در زمانی مناسب شرح گویم، که البته اکنون زمان آن نیست، چرا که به قول مرحوم خواجهی بزرگ ما مرحوم جناب نصیر الدین طوسی (قدّس الله روحه العزیز):
به گرداگرد خود چندان که بینم بلا انگشتری و من نگینم
حالا آیا ما خداوند را چه به عنوان رب و چه به عنوان الله و چه به عنوان هو در آن عوالم میثاق و واحدیّت و احدیّت با ابزار ادراکی حسی و چشم و گوش و بینی و زبان و پوست درک کردهایم؟ و آیا با همین عقل جزئی و قلبی که در مرتبهی طبیعت متوقف است دل در گرو عشق او نهادهایم؟ مسلماً خیر، چرا که در آن عوالم نه خبر از جسم بوده است، نه خبر از عقل جزئی، و نه خبری از این حواس ادراکی جزئی».