filter_list موضوعات search جستجو

مروج توحید

person حساب کاربری file_download اپلیکیشن

اسرار نماز جلسه نوزدهم

اسرار نماز جلسه 19

سلام :
سلام همان سلامتی است. سلامتی زمانی است که انسان هیچ کمبودی نداشته باشد چون کمبود است که سلامتی را بر هم می زند. نبودن تعادل مزاجی در بدن ، انسان را مریض می کند و سلامتی را از انسان می گیرد. وارد شدن میکروب به بدن، تعادل مزاجی را از بین می برد. یا نبودن پول در زندگی انسان یک نوع مریضی است ، سلامتی را بر هم می زند چون بالاخره خود فقر یک نوع کمبود است. همین جور نداشتن خانه ، نداشتن علم. جهل یک نوع مریضی قلبی است، مریضی روحی است. الان ما که می گوییم سالم به معنی این است که بدن سالم باشد. و الا معنی عام خود سلامتی به همان معنایی است که عرض کردم که هیچ نداری ای در انسان نباشد.
خود سلام به معنی جامعیت کمالات هست. واجدیت کمالات است. هر کمالی؛ چه مادی، چه معنوی. انسانی که همه این ها را داشته باشد می شود سالم. بنابراین هرچه جهات عدمی انسان سالم تر باشد، سالم تر است. هرچه که وجود انسان قوی تر باشد، سالم تر است. لذا روی همین جهت یکی از اسماء خدا سلام است.
« هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ /23 حشر » به چه معنا است؟
 به این معنا که در خداوند هیچ گونه عدم، نیستی و فقر وجود ندارد. در خداوند عدم سلامت که مریضی باشد، راه ندارد. عدم حیات که موت باشد، راه ندارد. عدم غنا که فقر باشد، راه ندارد. عدم عزت که ذلت باشد، راه ندارد. این امور عدمی در خداوند راه ندارد. هر چه هست، وجود است، کمال است. روی این جهت است که به خداوند سلام. یعنی کامل، جامع، یعنی جامع جمیع کمالات.

مطلب دیگری عرض کردیم که روی همین جهت است که به بهشت می گویند “دار السلام” خانه سلامتی. به عبارت دیگر بفرمایید خانه وجود، خانه جامعیت وجود که انسان در بهشت هر چه بخواهد دارد، کمبودی ندارد. انسانی که وارد بهشت شود، یک انسان پر است ، کامل است.

جامع وجود بودن در خدا یک جور است و در ما جور دیگری است :
الان دریا پر است، یک استکان آب هم پر است. اما این کجا و آن کجا؟ اما عیبی ندارد در عین حال هر دو پر هستند، جامع هستند. لازم نیست که انسان خدا شود، اگر انسان ظرفیت وجودی خودش را پر کند، کامل است. می شود سلام، می شود جامع. ظرفیت وجودی پیامبر بی نهایت است ما محدود هستیم. بنابراین وقتی یک استکان آب پر باشد به آن می گوییم سلام و وقتی یک دریا از آب پر باشد نیز می گوییم سلام. فرقی نمی کند.

دارالسلام :
این است که بهشت دارالسلام است یعنی خانه سلامتی است که انسان ها در بهشت به کمال خود رسیده اند یعنی فقری ندارند، عدم در آن ها نیست. این طور نیست که ته استکان آب عدم باشد یا 2/3 آن آب شده باشد، کامل است. لذا روی همین جهت هست که در بهشت دعوا نیست چرا که دعوا و نزاع از نقص و فقر بر می خیزد شما چیزی دارید که من ندارم، من می خواهم همان را داشته باشم و شما آن را به من نمی دهید و این جا دعوا درست می شود. در هر دعوایی که پیدا می شود، یک جهت عدم پیدا کنید.

طبیعت جهنمی :
1. در جهنم دعوا هست و خداوند می فرماید : «  إِنَّ ذَلِكَ لَحَقٌّ تَخَاصُمُ أَهْلِ النَّارِ /64 ص » دعوای اهل جهنم یک مطلب حق است. اهل جهنم اهل دعوا هستند. فقر در آن ها هست. به همین خاطر به خاطر کوچکترین مسئله ای به هم می پرند و دعوا درست می کنند. از همین جا به دست می آید که در همین دنیا چه کسی اهل بهشت است و چه کسی اهل جهنم؟ آن هایی که اهل دعوا و داد و بیداد هستند و هی به مردم می پرند، جهنمی هستند. یعنی جهات فقر و عدم در اینها زیاد است. البته گاهی ممکن است یک ابرقدرت بزرگ از یک طرف دنیا به طرف دیگری لشگرکشی کند و جنگ درست کند. او فقر دارد. یعنی احساس می کند که ندارم و می خواهم داشته باشم. به خاطر چیست؟ به خاطر این است که منافع را به سمت خودش بکشد با این که ابرقدرت است و قدرت اول دنیا است. همین که حمله کرده و تسخیر کرده، فقیر است. بنابراین هرجا که دعوا درست می شود، پای فقر را در آن جا پیدا کنید. طبع جهنمی. یکی هست در حق خودش طبع جهنمی دارد. دیگری قدرتی است و طبع جهنمی دارد ولی فقر ، فقر است که آن ها را به کش مکش دعوت می کند. اما کسانی که سلام هستند یعنی کاری به جایی ندارند ، اهل دعوا و داد و بیداد نیستند در دارالسلام هستند. معلوم می شود که این ادم پر است، این می شود انسان بهشتی که کامل است.

2.جهنم یک طبیعت دیگر هم دارد. آدم ها را از همین مطلب بشناسید. جهنم زیاده طلب است. « يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ /30ق » روزی که هی کفار را در جهنم می ریزیم و می گوییم: بس شد؟ سیر شدی؟ می گوید: بیشتر ندارید؟ بعضی از انسان ها این گونه هستند در دنیا یعنی هرچه که دارند هی بیشتر می خواهند. یک آدم کوچک در حد خودش، یک ابرقدرت در حد خودش. این هم از فقر بر می خیزد.

هر آدمی که این دو خصوصیت را داشت، جهنمی است. بنابراین آدم های بهشتی این گونه نیستند. حضرت عیسی (ع) می فرماید: « اگر عبایت را در آوردند، قبایت را هم در آورم و به آن ها بده. » البته دقت بفرمایید بعضی ها اشکال می گیرند که این ذلت پروری است. خیر . شما این را از بعد دیگری هم در نظر بگیر.

حکایت سعدی در گلستان :
زاهدی بود که در خانه هیچ نداشت و شب دزدی به خانه او آمده بود. دزد هرچه گشت چیزی پیدا نکرد، زاهد خجالت کشید و گفت: این دزد به یک امیدی آمده بود هرچه گشت هیچ پیدا نکرد. نمدی داشت که روی آن خوابیده بود. غلط زد روی زمین رفت تا دزد ناامید نشود. دزد هم آمد نمد را برداشت و رفت.
البته این ها با ملاک های عقلانی جور در نمی آید. به یاد می آورم که شاید 10 ساله بودم و همین حکایت را در گلستان می خواندم.بعد به معلمم گفتم: یعنی چه که سعدی این طور می گوید که دزد در خانه بیاید و بعد بگوید نمدم را ببرد و امیدش را ناامید نکنم. آن بنده خدا هم با خودش فکر می کرد که چه جوابی به من بدهد و جواب درست و حسابی هم نداد. حالا می فهمم که او در ان زمان قضیه را فهمیده بود اما نمی دانست با چه زبانی به یک بچه 10 ساله بگوید. حال که باز به همان داستان نگاه می کنم می بینم که درست است. چرا که مراتبی است که مافوق عقل است. البته از لحاظ عقلی غلط است که دل آدم به حال دزد بسوزد ولی در عین حال بعضی از انسان ها پا فراتر از عقل می گذارند. زندگی عاقلانه، آخرین حد زندگی انسان نیست. این طور نیست که بگوییم همه به زندگی عقلانی برسیم. زندگی عقلی یک زندگی متوسطی است و کمال نیست.

یک زندگی مادون عقل داریم و یک زندگی مافوق عقل.
زندگی مادون عقل برای افراد معمولی است که دنبال زیبایی های دنیا، زیاده طلبی های دنیا و امثال این ها هستند. که این ها خوب نیست.
زندگی دیگر زندگی عقلانی است. عقل حساب و کتاب می کند که برای خودت مال و مقام به دست بیاور اما با دیگران دعوا درست نکن.   
اما یک زندگی هست که ورای زندگی عاقلانه است که ما به آن می گوییم “زندگی عاشقانه” که باید انسان در آن زندگی در حوزه وجودی خدا قرار بگیرد. یعنی در بعد مغناطیس وجود خدا قرار بگیرد. انقطاعش از خدا را رها کند، اتصال پیدا کند. اگر به آن جا رسید، در دلش جذبی، جذبه ای نسبت به خدا پیدا می کند که به آن “عشق” می گوییم. وقتی فلزی در حوزه مغناطیسی آهن ربا قرار می گیرد در او جذب پیدا می شود. این جذب همان عشق است. وقتی انسان در این حوزه قرار گرفت و رابطه انسان و خدا از حالت عاقلانه بودن به حالت عاشقانه بودن تبدیل شد، وضعیت انسان خیلی فرق می کند. اگر به قرآن نگاه کنید دو جور آیات داریم :
1. «  وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا / 29 اسراء »  اولا دستانت را نبند و خسیس نباش که هیچکسی از تو خیری نبیند. دوما دستانت را خیلی باز نکن که هرچه داری بدهی که ملامتت کنند که هر چه داشتی ببخشیدی و محسور شوی یعنی حسرت بخوری که چرا هر چه داشتم دادم بنابراین قرآن توصیه می کند که میانه روی در زندگی داشته باش.

چرا می بینید که حضرت علی (ع) به این آیه در زندگی عمل نمی کنند؟ آدمی که سالیانه 80 هزار دینار یعنی 80 هزار مثقال طلا درآمد دارد، وقتی محصولاتش را جمع می کند، همه را می بخش؟ بعد می گوید اگر پول امشب شام زن و بچه ام را می داشتم، زره ام را گرو نمی گذاشتم. همه را می بخشیده و هیچ چیزی را برای خود نگه نمی داشته که بگوید این خرج سال من. در طول سال به وضعیتی می افتد که می گوید اگر شام زن و بچه ام را داشتم زره را گرو نمی گذاشتم. این چطور می شود؟ چرا به این آیه عمل نکرده است؟ چه طور می شود که وقتی نذر می کنند که امام حسین و امام حسن خوب شوند، 3روز روزه می گیرند و با آمدن مسکین همه را سه شبانه روز می بخشند. سرش در چیست ؟
عده ای از انسان ها هستند که هنوز در بیراهه هستند. فرض کنید که با اتومبیلی از روستایی که جاده درستی ندارد تا شهر می روید اما این جاده، جاده درستی نیست. از وقتی که از این روستا بیرون می آیید تا به شهر برسید باید خیلی مواظب باشید. نه خیلی به سرعت بروید، نه آهسته، باید میانه روی کنید. اما وقتی به شاهراه رسیدید، به سرعت می روید. در مسئله شریعت نیز همین است، آدم هایی که در بیراهه هستند و هنوز به صراط مستقیم نرسیدند، دستورشان این است که نه آن قدر بخشنده باش و آن قدر خسیس. ولی اگر انسان آمد در صراط مستقیم امری که به انسان وارد می شود این است که « وَ سارِعُوا إِلى‌ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ /133 آل فرعون » تا می توانی با سرعت به سوی خدا حرکت کن. « فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ /148 بقره » در جاده خاکی که نمی توان سبقت گرفت اما در جاده اصلی است که می توان با سرعت رفت و سبقت گرفت لذا “سارعوا” و “فاستبقوا” برای کسانی است که در صراط هستند، مال علی ابن ابی طالب است. پس اگر ایشان به آیه «  وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا / 29 اسراء »  عمل نمی کند برای این است که ایشان در جاده خاکی نیست، در صراط مستقیم است و باید سبقت بگیرد. لذا می بینید که هرچه دارد می بخشد و هیچ برای خود نگه نمی دارند.

این است که عده ای از انسان ها به مقام فوق عقل می رسند و به اتصال عاشقانه با ذات خدا می رسند. در در ارتباط های عاشقانه ای که بین خود انسان ها برقرار می شود نگاه کنید که طرف می خواهد که فقط معشوق از او راضی باشد. همین. فقط یک لبخند بزند. مادر از صبح تا به شب خودش را نسبت به فرزند اذیت می کند برای این که فرزند لبخند بزند و خوشش آید. مادر هیچ انتظاری از فرزند ندارد. انسان وقتی در ارتباط عاشقانه با خدا قرار می گیرد می گوید فقط می خواهم خدا را راضی کنم از خودم. خدا به چه راضی می شود؟ انفاق. یک مرتبه می بینی که 80 هزار دینار را انفاق کرد. از این انسان می پرسند چرا این کار را می کنی؟ می گوید: او دوست دارد. استدلالش این است. بنابراین انسانی که عاشق خداست نه از ضرر جهنم ترسی دارد و نه شوق بهشت. لذا حضرت عیسی می فرماید: « اگر عبایت را در آوردند، قبایت را هم در آورم و به آن ها بده. »، یا آن فرد در حکایت سعدی، این ها فوق عقل است و با عقل حل نمی شود.

سلام نماز :
پس در مسئله سلام گفته شد که سلام یعنی جامع بودن، کامل بودن. وقتی انسان “الله و اکبر” را می گوید، خود نماز در جایی معنا پیدا می کند که حضور است چون نماز مناجات با خداست. انسان با کسی که پیش اوست مناجات می کند. نماز در غیبت از خدا معنی ندارد. من که خدا را نمی بینم، از خدا در غیبت هستم چه می گویم؟ حرف های نماز را با چه کسی می زنم؟ این است که حر عاملی در وسائل الشیعه این روایت را نقل می کند که نماز نجوا است، نماز مناجات انسان است با خدا و در مناجات حضور لازم است. رکن اصلی نماز با حضور معنی پیدا می کند. نمازی که انسان در غیبت از ذات خدا باشد، این نماز نمی تواند نماز درست و جامعی برای انسان باشد.
 در بحث های اولیه که در مورد تکبیرات سبعه صحبت کردیم ( 6 تکبیر مستحب است و 1 تکبیر واجب ) عرض کردیم که اصل نماز برای پیامبر اکرم در معراج درست شد. “الله و اکبر” بالا رفتن است از طبقات عالم. سماوات سبعه با هر تکبیر و توجه روحانی به مقام بالاتر، در لفظ می شود الله و اکبر.
قاب قوسین او ادنی :
در این جا اگر کسی به سر الفقر و فخری برسد، می تواند به سر وجود پیامبر برسد که وقتی که روح از مرتبه عالم ماده عروج پیدا می کند وارد مرتبه اول عالم ملکوت می شود، وقتی پیامبر به خود نگاه می کند می بیند که هنوز جای خالی احساس می کند. در آن جا باز به خود نگاه می کند و در خود جای خالی می بیند. اگر توجه روحانی پیامبر را به لفظ در آوری می شود “الله و اکبر”. همین جور می رود تا به مرتبه عقل اول می رسد که در آن جا وقتی به خود نگاه می کنند می بینند که هنوز جا دارند، هنوز خلاء دارد، توجه دیگری میک ند و این الله و اکبر هفتم است که در این جا الله و اکبر واجب است، در این جا انسان به ذات خدا می رسد. با ذات خدا اتصال برقرا می کند.انسانی که به این مقام رسید که به اصطلاح می گویند” قاب قوسین او ادنی” در این جا انسان خود را در حضور خدا احساس می کند. وقتی به حضور خدا رسید، حالا این انسان می تواند با خدا نجوا کند و شروع کند به حرف زدن با خدا . البته حرف نیست در آنجا. نماز ترجمه حالات روحانی پیامبر است در معراج. ما نمی دانیم که موجودات مثلا جمادات نماز لفظی دارند یا نه اما در عین حال اگر قرار باشد ترجمه شود عرض شد که نمازش می شود توجه روحانی او به سوی نبات که مرتبه بالاترش است. این که گفته شده:« نماز معراج مومن است. » روی همین مطلب است.  
وقتی که پیامبر به “سببیت مطلقه” خداوند می رسد به صورت لفظ می شود « بسم الله الرحمن الرحیم »  چون خداوند سبب مطلقه دارد، یعنی “جامع الحقیقت” است. پیامبر این مطلب را ادراک حضوری و شهودی می کند یعنی با چشم روح، با قلب می بیند که خداوند جامع همه کمالات است، به لفظ می شود « الحمدالله رب العالمین » 
خداوند چگونه موجودات را از نقص به کمال در می آورد؟ با صفت رحمانیت خود. پیامبر این مطلب را با روح خود ادراک می کند و به لفظ که ترجمه می شود می شود « الرحمان الرحیم »
درست مانند گرفتن قرآن است و در نزول وحی نیز همین گونه است یعنی پیامبر بالا می رود و با مقام جبرئیلی اتحاد برقرار می کند، کمالات جبرئیلی که عبارت از قرآن باشد، وارد روح پیامبر می شود. وقتی روح دوباره نزول می کند و وارد عالم ماده می شود پیامبر الفاظی را در خود می یابد. نه این که در آن جا جبرئیل با او حرف زده باشد و گفته باشد: بگو بسم الله الرحمن الرحیم. (مکانیسم حضور وحی مفصل است )
وقتی در نماز نجواهای ما با خدا تمام شد، اولا به مقام سلام می رسیم. نماز انسان را به مقام سلام می رساند.

دو تفسیر از سلام :
 1.تفسیر ما :
 جامعیت کمالات :رهایی از هرگونه فقر و عدم. با نماز انسان پله های عالم ملکوت را طی می کند و بالا می رود. در هر مرتبه ای کمالی را به دست می آورد بنابراین وقتی انسان نزد خدا می رسد، جامع جمیع کمالات می شود درحد خودش. این انسان به مقام سلام رسیده است. لذا نتیجه نماز، رسیدن به مقام سلام است. موجود جامع جمیع کمالات می شود سلام. روی همین قضیه است که در آخر نماز، سلام می دهیم.
2. تفسیر ابن عربی در فتوحات:
وقتی به عالم ملکوت می رویم و به نزد ذات خدا و از عالم ماده در می رویم، وقتی تمام آن مراتب پیموده می شود، پایین می آییم و وارد عالم ماده می شویم ، به اول شخص عالم یعنی وجود مبارک پیامبر، سلام می دهیم. چرا که ایشان وجود کل است. وقتی از عالم خدا به طرف عالم ماده بازگردیم، اول موجودی را که می بینیم، وجود پیامبر است چرا که روی تفسیری که از “الفقر فخری” داشتیم ، جامع ترین وجود عالم آفرینش است. در مرتبه بعد که نزول پیدا می کند و پایین تر می آید، انسان های صالح را می بیند. یعنی انسان های صالح مرتبه بعد از پیامبر هستند. این ها مرتبه دوم عالم آفرینش هستند که اولاد روحانی پیامبر هستند. بنابراین می گوید: سلام بر ما که رفتیم تا ذات خدا و بر انسان های صالح که به آن مقام رسیدند و آنها را نیز در آنجا دیدیم.
در ذات خدا که هست اصلا خودش را نمی بیند، پیغمبر را هم نمی بیند. اما وقتی که از ذات خدا چشم بر می گیرد و می خواهد پایین بیاید اول پیامبر را می بیند، خودش را نمی بیند.
مقداری که پایین تر می آید خودش را می بیند و کسانی که هم تراز خودش هستند یعنی انسان های صالح لذا سلام می دهد بر آن ها.
پایین تر که می آید ملائکه را می بیند که این ها کارگردانان عالم آفرینش و خدمتگزاران ما هستند. بنابراین سلام بر آن ها می دهد.  

بیشتر راز افعال را مطرح کردیم و راز اذکار را ان شالله در جلسات تفسیر ادامه می دهیم.
اسفار اربعه عرفا در نماز هست ولی با توجه به مطالبی که در این مدت هم بیان شد معلوم می شود که نماز ما کجا و نماز حقیقی کجا. در واقع ادای انبیاء و اولیاء را در می آوریم.

راه رسیدن به این مقامات ؟
اولا که رسیدن به این مقامات ممکن است. اگر ممکن نمی بود برای بشر، اصلا این دستورات برای ما نمی آمد و این دستورات در شریعت برای ما جعل نمی شد. ما در دعای نماز روز عید فطر می گوییم: « اللّهُمَّ أَدْخِلْنی فی کُلِّ خَیرٍ أَدْخَلْتَ فیهِ مُحَمَّداً(ص) وَ آلَ مُحَمَّدٍ » یعنی چی؟ وقتی دعا می کنیم که خدایا من را داخل کن در هر خیری که پیامبر را در آن خیر وارد کردی. یکی از خیرهای پیامبر رفتن به معراج است، مقام محمود، مقام شفاعت است. پس می توانیم و این امکان هست که خود ائمه دستور خواندن این دعا را داده اند.
اما چرا نمی رویم؟ علت این است که در واقع ما خدا را نیاز واقعی خود نمی بینیم. علتش این است که ما از خودمان در غیبت هستیم، نه از خدا. خود را جسم می بینیم، نه روح. این است که برای خود دنیای مجازی درست کرده ایم. دنیای مجازی ما پایه هایی دارد: مقام، خانه ، همسر، فرزند.  این ها را که جمع کردیم، با وارد شدن ظاهرش در زندگی ، باطنش نیز وارد روح من می شود. لذا با از دست دادن آن ها خالی می شویم. برای آن ها کار می کنیم. اما هیچ کدام این ها من نیستم، پس کی برای خود کار می کنم؟ من دارم برای غیر، برای بیگانه کار می کنم. این است که گفت:

کار خود کن کار بیگانه مکن *** کیست بیگانه تن خاکی تو

در نتیجه من از حقیقت خودم که مقام روح من است و تجلی مستقیم و بلاواسطه خداست غافلم. از خودم غافل هستم. بدبختی انسان این است که خود را نمی شناسد و این است که خدا را نمی شناسد. این قدر که برای امور دنیا کار می کنیم، برای خودمان ، برای خدا کار نمی کنیم. اگر انسان، انسان خوشبخت و بختیاری باشد که یا در پرتوی یک ولی الهی قرار بگیرد و یا یک یقظه برای او پیدا شود. اگر ما در خواب باشیم متوجه رفت و آمدها و قضایای اطراف نیستیم مگر این که از خواب بیدار شویم. الان در اطراف ما خیلی قضایا می گذرد، ملائکه الهی، اولیاء الهی در صعود و نزول هستند و همه اینها هستند و حرف های زیادی در این عالم هست اما ما خوابیم و متوجه آن ها نیستیم. با چیزهایی که در خواب می بینیم خود را سرگرم کرده ایم. خیال می کنیم واقعیت این است. اگر یک ولی پیدا شود که با پتک بر سر زند که بلند شو، بس است می خواهی عزرائیل بیدارت کند؟ « النّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا [1]» پتک عزرائیل آن ها را بیدار می کند.

خوشبخت آن کسی است که حوزه وجودی ولی خدا قرار بگیر. هرطوری که هست. یک جوری بالاخره پتکی بر سر او زنند که بیدار شو! پتکی که وارد می شود یک مرتبه همه بعد مجازی شخصیت، وجود او را ویران شود. آن جا است که حالا آن روح فرصت می کند از زیر خروارها و رسوب های دنیای بیرون آید، نفس بکشد. حالا انسان می فهمد من چیزی بودن مدفون در زیر این رسوبات. این مرده را بیرون کشیدند. ولی قبر را متلاشی کرد و گفت: پاشو!
این را بارها عرض کرده ام که اولیاء الهی هستند. دنیا قبرستان است. قبر آنجایی است که حقیقتی، انسانی در آن پنهان شده باشد. بدن ها قبر هستند. قبر، من هستم که روح که حقیقت وجود من است و مظهر خداست در زیر خروارها رسوبات ماده پنهان شده، متروک شده. لذا مردم هرکدام یک قبر هستند. اولیاء خدا می گردند در این دنیا، راه می روند. شما در قبرستان که راه می روید و از روی قبرها می روید، اگر یک مرتبه بشنوید که از زیر قبر یک صدایی می آید که “کمکم کنید من زنده هستم، نمرده ام.” بلافاصله  دست به کار می شوید، کلنگ و بیل را بر می دارید و او را بیرون می کشید. اولیاء اینطور هستند. در میان قبرستان های متحرک می گردند اگر یک جا بشنوند که کسی هنوز نمرده، دست به کار می شوند. من خود، روح خور را کشته ام. زنده به گورش کرده ام، اینقدر که دنیا بر روی او ریخته ام. این قبر باید در قیامت شکافته شود. روح را در قیامت از آن بیرن می آورد و از او می پرسد: « وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ- بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ /8-9 تکویر » چرا این بیچاره را زنده به گور کردی؟ چرا این انسان تو را که فرزند من بودی زنده به گور کرد؟ اما اگر همین روح ذره ای نفس داشته باشد، اولیاء در این دنیا هستند. امام کاظم از آن کوچه عبور کرد و صدای ساز و آواز  شنید و از آن کنیز پرسید: صاحب این خانه عبد است یا آزاد؟ گفت: آزاد. امام فرمود: حق دارد اگر عبد می بود این کارها را نمی کرد. همین جمله کار را تمام کرد. امام احساس کرده بود یک روح هنوز نمرده، با این که آدم عیاشی بود. امام از آن کوچه رد شد و پتک را بر وجود دنیایی او زد. شمس تبریزی در دمشق برای خود راه می رفت و احساس می کرد در قونیه روحی هنوز زنده است. از دمشق به قونیه رفت.  اولیاء الهی همین گونه هستند. می گردند در این دنیا. می گردند جایی روحی را پیدا کنند. یک نجوایی را. ماموریت داشت و آمد به آن جا. یک کلمه جلوی مدرسه به او گفت: مقام بایزید بالاتر بود یا مقام پیامبر اسلام؟ چرا پیامبر می گفت: ماعرفناک حق معرفتک اما بایزید می گفت: سبحانی ما اعظم شانی. می دانی چرا مولوی نتوانست جواب دهد؟ با این که عالم بود و کارش این بود که این موارد رو مطرح می کردند در مجالس و جواب می دادند. مولوی آدمی نبود که از جواب این سوال عاجز باشد اما چرا نتوانست جواب دهد؟ برای این که شمس این سوال را متوجه روح مولوی کرد نه عقل مولوی. این بود که همه چیز را کنار ریخت، همه رو دور ریخت.چیز دیگری شد به هر حال .
 بعدش هم شمس غیبت کرد. کجا رفت باز؟ ماموریت برای کجا داشت؟ صدای روح دیگری را از کجا شنیده بود؟ ماندش در آنجا دیگر معنی نداشت هرچه قدر هم که مولوی اصرار می کرد. در کجا باز صدای یک روح زنده به گور دیگر را شنیده بود که یک مرتبه غیبت کرد و رفت تا ماموریتش را در جای دیگری انجام دهد؟

اگر روح نمرده باشد، حتما یک ولی به فریادت خواهد رسید. یک مسئله کلی مطرح کنم.

زیارت جامعه :
گاهی ممکن است انسان این درد را در خود احساس کند. حالا نمی دانیم یک ولی به پیش ما می آید یا نه اما در زیارت جامعه این مطلب هست و قواعد کلی به شما می دهد برای فتح و شکافتن این قبرستان ها « بِكُمْ فَتَحَ اللهُ » – به وسیله شماست که خداوند این قبرها را می گشاید. این ارواح را آزاد می کند. « مَنْ أَرَادَ اللَّهَ بَدَأَ بِكُمْ » هرکسی که می خواهد سفر به سوی خدا را آغاز کند باید از شما شروع کند. بنابراین منتظر این نباش که آیا روح من زنده هست یا نه؟ آیا یک ولی به سراغ من می آید یا نه؟ تو برو به سراغ آن ها. به سراغ چه کسی بروی؟ برو به سراغ ولی اعظم. خداوند 14 نور پاک قرار داده است و در زمان ما ولی اعظم، حضرت امام زمان (ع) برو به سراغ ایشان « بِكُمْ فَتَحَ اللهُ »، « مَنْ أَرَادَ اللَّهَ بَدَأَ بِكُمْ » هر کسی می خواهد به خدا برسد باید از شما شروع کند. راهی نیست جز او « أَیْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَالسَّماءِ » کجاست آن سبب اتصالی بین زمین وجودی انسان و آسمان خدا؟ اوست. « اعتَصِموا بِحَبلِ اللَّهِ جَميعًا /103 آل عمران » او حبل الله است، به او چنگ بزنید. به سراغ او برو. راز و نیاز کن. بخواه. اصرار کن. الحاح کن. بگو: من را بگشا. قبر وجود من را باز کن. من را نجات بده. من را از این « كَلَّا بَلْ رانَ عَلى‌ قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ /14 مططفین » اعمالی که انجام دادم، دنیا پرستی ها، چرک ها، رنگ ها که روی قلب ریخته نجات بده. برو با اصرار بخواه از آن ها. شب ها را بلند شو. گریه کن، زاری کن بلکه نجاتت دهد. بلکه این باب گشوده شود. « إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا /48 فتح » به فتح مبین برسی. مصداق فتح مبین، فتح مکه بود اما مصداق عظیم تر هم دارد و آن فتح روح انسان است زیر این قالب جسدی و جسمانی و دنیایی انسان. برس به جایی که خدا به وسیله ولی اعظمش فتح کند وجود تو را. یعنی بتوانی در مملکت وجود خود را باز کنی.
این است که اگر می بیند که وقتی عرفا ، بزگان به وجود این بزرگان نگاه می کنند؛ وقتی خود مولوی به وجود امام حسین نگاه می کند، این جنبه او را محو خود می کند که :

کجایید ای در زندان شکسته *** بداده وام داران را رهایی

هنر اولیاء خدا این بود که در زندان وجود خود را شکستند. اگر می خواهی در زندان وجودت شکسته شود برو به زاری در نزد حسین ابن علی. مخصوصا برای سالکانی که می خواهند یک سیر روحانی را از عالم طبیعت وجود خودشان به ملکوت آسمان طی کنند. حسین ابن علی (ع) یک سیر روحانی عجیبی را به سوی خدا آغاز کرد که منحصربه فرد بود. منتهی اگر می خواهی به سوی خدا روی باید پاکبازی کنی. همه چیزت را باید بدهی. خداوند آن معشوقی است که اگر ذره ای تعلق در قلبت باشد در را باز نمی کند، نمی پذیرد. ذره ای “من” در تو ببیند در را باز نمی کند. لذا امام حسین همه چیزش را داد. باطن حرکت امام یک حرکت روحانی بود از خاک به افلاک . این بود که امام از فرزند 6 ماهه خود تا فرزندان خواهر و برادرش را داد. هیچ چیز دیگر برای خود نداشت. یک جان داشت و آن را خداوند به چه سختی ای از او گرفت. لذا این است که امام حسین (ع) از همه شهدا سخت تر به شهادت رسید.

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش *** بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

قمار عشق دو شرط دارد :
1. هر چیز که داری را رو کنی: پاک بازی.
2. به قصد باختن قمار کنی نه بردن: بی مزد باختن.
و حسین ابن علی همه چیز رو رو کرد و هیچ چیز را برای خود نگه نداشت بدون این که بگوید چه می خواهم. فقط می گوید این قمار این قدر دوست داشتنی است و لذت دارد که انسان هر چه دارد می خواهد ببازد. این بود که اصحاب امام حسین در شب عاشورا که امام به آن ها گفت بروید حرفش ان این بود: کجا برویم؟ آن ها نه برای پست و مقام آمده بودند و نه برای بهشت، فقط مثل پروانه ای که به دور شعله آتش می چرخد بودند که بال پروانه می سوزد اما باز خود را به آتش می زند. این قدر می زند که می سوزد و این پروانه هیچ از شمع نمی خواهد و اصحاب حسین ابن علی می گفتند: کجا رویم؟ به خدا قسم که اگر در راه تو زیر شمشیرها قطعه قطعه شویم دوست داریم خدا دوباره ما را زنده کند و دوباره در زیر شمشیرها کشته شویم. یعنی فقط ببازیم در راه تو. یک جان بیشتر نداریم و آن را آورده ایم سر بساط قمار. آن هم نه یک بار. حسرتش را یک عارف دیگر بعد از 700 سال می خورد، او می فهمد قضیه چیست :

کجایید ای شهیدان خدایی *** بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده *** پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای در زندان شکسته *** بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده *** کجایید ای نوای بی‌نوایی

هنر آن ها این بود :

روح سلطانی ز زندانی بجست  ** جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند  ** وقت شادی شد چو بشکستند بند

شکستند و آزاد شدند و توصیه عارفان الهی به سالکان این است :

« هر که می خواهد به خدا برسد، حسین ابن علی. »

بزرگانی که رفتند و رسیدند و واصل بودند به درگاه خدا شنیدم و خواندم که می گویند “حسین ابن علی” دوستان ! اگر می خواهی علم فقه بیاموزی نزد امام صادق (ع) برو، علم فلسفه و کلام نزد امام رضا (ع) است می خواهی عشق بیاموزی نزد حسین ابن علی برو. دست از او بر ندارید. هرچه می توانید تزرع و زاری کنید. عجیب است این انسان در این که سالکان را سریع می رساند. برو به سراغ او و ببین اگر نتیجه نگرفتی ؟! از من در مورد عرفان عملی می پرسند. که برای عرفان عملی چه کار کنیم؟ یکیش همین است : توسل – زارع . خدایی نکرده از حرف های متجددین نزدی که روضه را مسخره می کنند. غیرت حسین عجیب است. حسین ابن علی کسی است که خدا دوستش دارد. او خدا را دوست داشت و خدا هم او را دوست دارد. « يُحِبُّهُم وَيُحِبّونَهُ / 54 مائده » لذا اگر مطلبی شنیدی خدای ناکرده گوش نکنید به مسخره کردن ها، چه برسه به گفتن چنین مطالبی. نمی گوییم همه داستان هایی که می گویند درست است. اما مسخره نکیند. مثلا داستان زنی بدکاره ای که از کنار دیگ غذای امام حسین رد می شده و دیده که زیر دیگ در حال خاموش شدن است ، آن را فوت کرده و باعث شده که خاکستر آتش به چشمش رود و اشکی سرازیر شود. بعد در خواب دیده شده که او اهل بهشت است. نمی دانیم داستان درست است یا غلط اما دلیل علمی دارد یعنی چون همان دیگ به اسم امام حسین است، روح امام حسین بر او احاطه دارد. روحانیت حسین ابن علی این زن را نیز می گیرد. هر جا که به اسم امام حسین هر چه باشد، مثلا روح حسین ابن علی بر آن جا عنایت دارد. مسلما هرچه خالص تر، بهتر.

یادتان نرود امام زمان (ع) ، امام حسین (ع). به حضرت زهرا (س) متوسل شوی یعنی به 14 نفر متوسل شدی لذا در آن دعا دارد « اللّهُمَّ إِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَه وَ اَبیها، وَ بَعْلِها وَ بَنیها » فاطمه را مرکز قرار می دهد و بعد می فرماید به حق فاطمه و پدرش، فاطمه و شوهرش، فاطمه و فرزندانش. که نور ولایت مطلق باید به وجود فاطمی رود و از آن جا تکثر پیدا کند به صورت 11 نفر. توسل به در خانه آن ها واقعا عجیب است که تو واقعا با سوز و نیاز به در خانه آن ها بروی. برای دنیا هم نرویم. فاطمه زهرا مقامش بالاتر از این است که حاجت های دنیایی را به او بگوییم. برو برای این که فاطمه زهرا قبر وجودت را بشکافد، روحت را در بیاورد. آرزوی تو این باشد که فقط یک رخ به تو بنمایاند که:

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست *** بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
 ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر *** کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت *** شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود *** آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم *** دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر *** کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما *** گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار *** رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد *** کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف *** زین سان همی‌ بخوان که زین سانم آرزوست


[1] امام علی (ع)

دیدگاهِ شما
keyboard_arrow_down

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام :
سلام همان سلامتی است. سلامتی زمانی است که انسان هیچ کمبودی نداشته باشد چون کمبود است که سلامتی را بر هم می زند. نبودن تعادل مزاجی در بدن ، انسان را مریض می کند و سلامتی را از انسان می گیرد. وارد شدن میکروب به بدن، تعادل مزاجی را از بین می برد. یا نبودن پول در زندگی انسان یک نوع مریضی است ، سلامتی را بر هم می زند چون بالاخره خود فقر یک نوع کمبود است. همین جور نداشتن خانه ، نداشتن علم. جهل یک نوع مریضی قلبی است، مریضی روحی است. الان ما که می گوییم سالم به معنی این است که بدن سالم باشد. و الا معنی عام خود سلامتی به همان معنایی است که عرض کردم که هیچ نداری ای در انسان نباشد.
خود سلام به معنی جامعیت کمالات هست. واجدیت کمالات است. هر کمالی؛ چه مادی، چه معنوی. انسانی که همه این ها را داشته باشد می شود سالم. بنابراین هرچه جهات عدمی انسان سالم تر باشد، سالم تر است. هرچه که وجود انسان قوی تر باشد، سالم تر است. لذا روی همین جهت یکی از اسماء خدا سلام است.
« هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ /23 حشر » به چه معنا است؟
 به این معنا که در خداوند هیچ گونه عدم، نیستی و فقر وجود ندارد. در خداوند عدم سلامت که مریضی باشد، راه ندارد. عدم حیات که موت باشد، راه ندارد. عدم غنا که فقر باشد، راه ندارد. عدم عزت که ذلت باشد، راه ندارد. این امور عدمی در خداوند راه ندارد. هر چه هست، وجود است، کمال است. روی این جهت است که به خداوند سلام. یعنی کامل، جامع، یعنی جامع جمیع کمالات.

مطلب دیگری عرض کردیم که روی همین جهت است که به بهشت می گویند “دار السلام” خانه سلامتی. به عبارت دیگر بفرمایید خانه وجود، خانه جامعیت وجود که انسان در بهشت هر چه بخواهد دارد، کمبودی ندارد. انسانی که وارد بهشت شود، یک انسان پر است ، کامل است.

جامع وجود بودن در خدا یک جور است و در ما جور دیگری است :
الان دریا پر است، یک استکان آب هم پر است. اما این کجا و آن کجا؟ اما عیبی ندارد در عین حال هر دو پر هستند، جامع هستند. لازم نیست که انسان خدا شود، اگر انسان ظرفیت وجودی خودش را پر کند، کامل است. می شود سلام، می شود جامع. ظرفیت وجودی پیامبر بی نهایت است ما محدود هستیم. بنابراین وقتی یک استکان آب پر باشد به آن می گوییم سلام و وقتی یک دریا از آب پر باشد نیز می گوییم سلام. فرقی نمی کند.

دارالسلام :
این است که بهشت دارالسلام است یعنی خانه سلامتی است که انسان ها در بهشت به کمال خود رسیده اند یعنی فقری ندارند، عدم در آن ها نیست. این طور نیست که ته استکان آب عدم باشد یا 2/3 آن آب شده باشد، کامل است. لذا روی همین جهت هست که در بهشت دعوا نیست چرا که دعوا و نزاع از نقص و فقر بر می خیزد شما چیزی دارید که من ندارم، من می خواهم همان را داشته باشم و شما آن را به من نمی دهید و این جا دعوا درست می شود. در هر دعوایی که پیدا می شود، یک جهت عدم پیدا کنید.

طبیعت جهنمی :
1. در جهنم دعوا هست و خداوند می فرماید : «  إِنَّ ذَلِكَ لَحَقٌّ تَخَاصُمُ أَهْلِ النَّارِ /64 ص » دعوای اهل جهنم یک مطلب حق است. اهل جهنم اهل دعوا هستند. فقر در آن ها هست. به همین خاطر به خاطر کوچکترین مسئله ای به هم می پرند و دعوا درست می کنند. از همین جا به دست می آید که در همین دنیا چه کسی اهل بهشت است و چه کسی اهل جهنم؟ آن هایی که اهل دعوا و داد و بیداد هستند و هی به مردم می پرند، جهنمی هستند. یعنی جهات فقر و عدم در اینها زیاد است. البته گاهی ممکن است یک ابرقدرت بزرگ از یک طرف دنیا به طرف دیگری لشگرکشی کند و جنگ درست کند. او فقر دارد. یعنی احساس می کند که ندارم و می خواهم داشته باشم. به خاطر چیست؟ به خاطر این است که منافع را به سمت خودش بکشد با این که ابرقدرت است و قدرت اول دنیا است. همین که حمله کرده و تسخیر کرده، فقیر است. بنابراین هرجا که دعوا درست می شود، پای فقر را در آن جا پیدا کنید. طبع جهنمی. یکی هست در حق خودش طبع جهنمی دارد. دیگری قدرتی است و طبع جهنمی دارد ولی فقر ، فقر است که آن ها را به کش مکش دعوت می کند. اما کسانی که سلام هستند یعنی کاری به جایی ندارند ، اهل دعوا و داد و بیداد نیستند در دارالسلام هستند. معلوم می شود که این ادم پر است، این می شود انسان بهشتی که کامل است.

2.جهنم یک طبیعت دیگر هم دارد. آدم ها را از همین مطلب بشناسید. جهنم زیاده طلب است. « يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ /30ق » روزی که هی کفار را در جهنم می ریزیم و می گوییم: بس شد؟ سیر شدی؟ می گوید: بیشتر ندارید؟ بعضی از انسان ها این گونه هستند در دنیا یعنی هرچه که دارند هی بیشتر می خواهند. یک آدم کوچک در حد خودش، یک ابرقدرت در حد خودش. این هم از فقر بر می خیزد.

هر آدمی که این دو خصوصیت را داشت، جهنمی است. بنابراین آدم های بهشتی این گونه نیستند. حضرت عیسی (ع) می فرماید: « اگر عبایت را در آوردند، قبایت را هم در آورم و به آن ها بده. » البته دقت بفرمایید بعضی ها اشکال می گیرند که این ذلت پروری است. خیر . شما این را از بعد دیگری هم در نظر بگیر.

حکایت سعدی در گلستان :
زاهدی بود که در خانه هیچ نداشت و شب دزدی به خانه او آمده بود. دزد هرچه گشت چیزی پیدا نکرد، زاهد خجالت کشید و گفت: این دزد به یک امیدی آمده بود هرچه گشت هیچ پیدا نکرد. نمدی داشت که روی آن خوابیده بود. غلط زد روی زمین رفت تا دزد ناامید نشود. دزد هم آمد نمد را برداشت و رفت.
البته این ها با ملاک های عقلانی جور در نمی آید. به یاد می آورم که شاید 10 ساله بودم و همین حکایت را در گلستان می خواندم.بعد به معلمم گفتم: یعنی چه که سعدی این طور می گوید که دزد در خانه بیاید و بعد بگوید نمدم را ببرد و امیدش را ناامید نکنم. آن بنده خدا هم با خودش فکر می کرد که چه جوابی به من بدهد و جواب درست و حسابی هم نداد. حالا می فهمم که او در ان زمان قضیه را فهمیده بود اما نمی دانست با چه زبانی به یک بچه 10 ساله بگوید. حال که باز به همان داستان نگاه می کنم می بینم که درست است. چرا که مراتبی است که مافوق عقل است. البته از لحاظ عقلی غلط است که دل آدم به حال دزد بسوزد ولی در عین حال بعضی از انسان ها پا فراتر از عقل می گذارند. زندگی عاقلانه، آخرین حد زندگی انسان نیست. این طور نیست که بگوییم همه به زندگی عقلانی برسیم. زندگی عقلی یک زندگی متوسطی است و کمال نیست.

یک زندگی مادون عقل داریم و یک زندگی مافوق عقل.
زندگی مادون عقل برای افراد معمولی است که دنبال زیبایی های دنیا، زیاده طلبی های دنیا و امثال این ها هستند. که این ها خوب نیست.
زندگی دیگر زندگی عقلانی است. عقل حساب و کتاب می کند که برای خودت مال و مقام به دست بیاور اما با دیگران دعوا درست نکن.   
اما یک زندگی هست که ورای زندگی عاقلانه است که ما به آن می گوییم “زندگی عاشقانه” که باید انسان در آن زندگی در حوزه وجودی خدا قرار بگیرد. یعنی در بعد مغناطیس وجود خدا قرار بگیرد. انقطاعش از خدا را رها کند، اتصال پیدا کند. اگر به آن جا رسید، در دلش جذبی، جذبه ای نسبت به خدا پیدا می کند که به آن “عشق” می گوییم. وقتی فلزی در حوزه مغناطیسی آهن ربا قرار می گیرد در او جذب پیدا می شود. این جذب همان عشق است. وقتی انسان در این حوزه قرار گرفت و رابطه انسان و خدا از حالت عاقلانه بودن به حالت عاشقانه بودن تبدیل شد، وضعیت انسان خیلی فرق می کند. اگر به قرآن نگاه کنید دو جور آیات داریم :
1. «  وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا / 29 اسراء »  اولا دستانت را نبند و خسیس نباش که هیچکسی از تو خیری نبیند. دوما دستانت را خیلی باز نکن که هرچه داری بدهی که ملامتت کنند که هر چه داشتی ببخشیدی و محسور شوی یعنی حسرت بخوری که چرا هر چه داشتم دادم بنابراین قرآن توصیه می کند که میانه روی در زندگی داشته باش.

چرا می بینید که حضرت علی (ع) به این آیه در زندگی عمل نمی کنند؟ آدمی که سالیانه 80 هزار دینار یعنی 80 هزار مثقال طلا درآمد دارد، وقتی محصولاتش را جمع می کند، همه را می بخش؟ بعد می گوید اگر پول امشب شام زن و بچه ام را می داشتم، زره ام را گرو نمی گذاشتم. همه را می بخشیده و هیچ چیزی را برای خود نگه نمی داشته که بگوید این خرج سال من. در طول سال به وضعیتی می افتد که می گوید اگر شام زن و بچه ام را داشتم زره را گرو نمی گذاشتم. این چطور می شود؟ چرا به این آیه عمل نکرده است؟ چه طور می شود که وقتی نذر می کنند که امام حسین و امام حسن خوب شوند، 3روز روزه می گیرند و با آمدن مسکین همه را سه شبانه روز می بخشند. سرش در چیست ؟
عده ای از انسان ها هستند که هنوز در بیراهه هستند. فرض کنید که با اتومبیلی از روستایی که جاده درستی ندارد تا شهر می روید اما این جاده، جاده درستی نیست. از وقتی که از این روستا بیرون می آیید تا به شهر برسید باید خیلی مواظب باشید. نه خیلی به سرعت بروید، نه آهسته، باید میانه روی کنید. اما وقتی به شاهراه رسیدید، به سرعت می روید. در مسئله شریعت نیز همین است، آدم هایی که در بیراهه هستند و هنوز به صراط مستقیم نرسیدند، دستورشان این است که نه آن قدر بخشنده باش و آن قدر خسیس. ولی اگر انسان آمد در صراط مستقیم امری که به انسان وارد می شود این است که « وَ سارِعُوا إِلى‌ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ /133 آل فرعون » تا می توانی با سرعت به سوی خدا حرکت کن. « فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ /148 بقره » در جاده خاکی که نمی توان سبقت گرفت اما در جاده اصلی است که می توان با سرعت رفت و سبقت گرفت لذا “سارعوا” و “فاستبقوا” برای کسانی است که در صراط هستند، مال علی ابن ابی طالب است. پس اگر ایشان به آیه «  وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا / 29 اسراء »  عمل نمی کند برای این است که ایشان در جاده خاکی نیست، در صراط مستقیم است و باید سبقت بگیرد. لذا می بینید که هرچه دارد می بخشد و هیچ برای خود نگه نمی دارند.

این است که عده ای از انسان ها به مقام فوق عقل می رسند و به اتصال عاشقانه با ذات خدا می رسند. در در ارتباط های عاشقانه ای که بین خود انسان ها برقرار می شود نگاه کنید که طرف می خواهد که فقط معشوق از او راضی باشد. همین. فقط یک لبخند بزند. مادر از صبح تا به شب خودش را نسبت به فرزند اذیت می کند برای این که فرزند لبخند بزند و خوشش آید. مادر هیچ انتظاری از فرزند ندارد. انسان وقتی در ارتباط عاشقانه با خدا قرار می گیرد می گوید فقط می خواهم خدا را راضی کنم از خودم. خدا به چه راضی می شود؟ انفاق. یک مرتبه می بینی که 80 هزار دینار را انفاق کرد. از این انسان می پرسند چرا این کار را می کنی؟ می گوید: او دوست دارد. استدلالش این است. بنابراین انسانی که عاشق خداست نه از ضرر جهنم ترسی دارد و نه شوق بهشت. لذا حضرت عیسی می فرماید: « اگر عبایت را در آوردند، قبایت را هم در آورم و به آن ها بده. »، یا آن فرد در حکایت سعدی، این ها فوق عقل است و با عقل حل نمی شود.

سلام نماز :
پس در مسئله سلام گفته شد که سلام یعنی جامع بودن، کامل بودن. وقتی انسان “الله و اکبر” را می گوید، خود نماز در جایی معنا پیدا می کند که حضور است چون نماز مناجات با خداست. انسان با کسی که پیش اوست مناجات می کند. نماز در غیبت از خدا معنی ندارد. من که خدا را نمی بینم، از خدا در غیبت هستم چه می گویم؟ حرف های نماز را با چه کسی می زنم؟ این است که حر عاملی در وسائل الشیعه این روایت را نقل می کند که نماز نجوا است، نماز مناجات انسان است با خدا و در مناجات حضور لازم است. رکن اصلی نماز با حضور معنی پیدا می کند. نمازی که انسان در غیبت از ذات خدا باشد، این نماز نمی تواند نماز درست و جامعی برای انسان باشد.
 در بحث های اولیه که در مورد تکبیرات سبعه صحبت کردیم ( 6 تکبیر مستحب است و 1 تکبیر واجب ) عرض کردیم که اصل نماز برای پیامبر اکرم در معراج درست شد. “الله و اکبر” بالا رفتن است از طبقات عالم. سماوات سبعه با هر تکبیر و توجه روحانی به مقام بالاتر، در لفظ می شود الله و اکبر.
قاب قوسین او ادنی :
در این جا اگر کسی به سر الفقر و فخری برسد، می تواند به سر وجود پیامبر برسد که وقتی که روح از مرتبه عالم ماده عروج پیدا می کند وارد مرتبه اول عالم ملکوت می شود، وقتی پیامبر به خود نگاه می کند می بیند که هنوز جای خالی احساس می کند. در آن جا باز به خود نگاه می کند و در خود جای خالی می بیند. اگر توجه روحانی پیامبر را به لفظ در آوری می شود “الله و اکبر”. همین جور می رود تا به مرتبه عقل اول می رسد که در آن جا وقتی به خود نگاه می کنند می بینند که هنوز جا دارند، هنوز خلاء دارد، توجه دیگری میک ند و این الله و اکبر هفتم است که در این جا الله و اکبر واجب است، در این جا انسان به ذات خدا می رسد. با ذات خدا اتصال برقرا می کند.انسانی که به این مقام رسید که به اصطلاح می گویند” قاب قوسین او ادنی” در این جا انسان خود را در حضور خدا احساس می کند. وقتی به حضور خدا رسید، حالا این انسان می تواند با خدا نجوا کند و شروع کند به حرف زدن با خدا . البته حرف نیست در آنجا. نماز ترجمه حالات روحانی پیامبر است در معراج. ما نمی دانیم که موجودات مثلا جمادات نماز لفظی دارند یا نه اما در عین حال اگر قرار باشد ترجمه شود عرض شد که نمازش می شود توجه روحانی او به سوی نبات که مرتبه بالاترش است. این که گفته شده:« نماز معراج مومن است. » روی همین مطلب است.  
وقتی که پیامبر به “سببیت مطلقه” خداوند می رسد به صورت لفظ می شود « بسم الله الرحمن الرحیم »  چون خداوند سبب مطلقه دارد، یعنی “جامع الحقیقت” است. پیامبر این مطلب را ادراک حضوری و شهودی می کند یعنی با چشم روح، با قلب می بیند که خداوند جامع همه کمالات است، به لفظ می شود « الحمدالله رب العالمین » 
خداوند چگونه موجودات را از نقص به کمال در می آورد؟ با صفت رحمانیت خود. پیامبر این مطلب را با روح خود ادراک می کند و به لفظ که ترجمه می شود می شود « الرحمان الرحیم »
درست مانند گرفتن قرآن است و در نزول وحی نیز همین گونه است یعنی پیامبر بالا می رود و با مقام جبرئیلی اتحاد برقرار می کند، کمالات جبرئیلی که عبارت از قرآن باشد، وارد روح پیامبر می شود. وقتی روح دوباره نزول می کند و وارد عالم ماده می شود پیامبر الفاظی را در خود می یابد. نه این که در آن جا جبرئیل با او حرف زده باشد و گفته باشد: بگو بسم الله الرحمن الرحیم. (مکانیسم حضور وحی مفصل است )
وقتی در نماز نجواهای ما با خدا تمام شد، اولا به مقام سلام می رسیم. نماز انسان را به مقام سلام می رساند.

دو تفسیر از سلام :
 1.تفسیر ما :
 جامعیت کمالات :رهایی از هرگونه فقر و عدم. با نماز انسان پله های عالم ملکوت را طی می کند و بالا می رود. در هر مرتبه ای کمالی را به دست می آورد بنابراین وقتی انسان نزد خدا می رسد، جامع جمیع کمالات می شود درحد خودش. این انسان به مقام سلام رسیده است. لذا نتیجه نماز، رسیدن به مقام سلام است. موجود جامع جمیع کمالات می شود سلام. روی همین قضیه است که در آخر نماز، سلام می دهیم.
2. تفسیر ابن عربی در فتوحات:
وقتی به عالم ملکوت می رویم و به نزد ذات خدا و از عالم ماده در می رویم، وقتی تمام آن مراتب پیموده می شود، پایین می آییم و وارد عالم ماده می شویم ، به اول شخص عالم یعنی وجود مبارک پیامبر، سلام می دهیم. چرا که ایشان وجود کل است. وقتی از عالم خدا به طرف عالم ماده بازگردیم، اول موجودی را که می بینیم، وجود پیامبر است چرا که روی تفسیری که از “الفقر فخری” داشتیم ، جامع ترین وجود عالم آفرینش است. در مرتبه بعد که نزول پیدا می کند و پایین تر می آید، انسان های صالح را می بیند. یعنی انسان های صالح مرتبه بعد از پیامبر هستند. این ها مرتبه دوم عالم آفرینش هستند که اولاد روحانی پیامبر هستند. بنابراین می گوید: سلام بر ما که رفتیم تا ذات خدا و بر انسان های صالح که به آن مقام رسیدند و آنها را نیز در آنجا دیدیم.
در ذات خدا که هست اصلا خودش را نمی بیند، پیغمبر را هم نمی بیند. اما وقتی که از ذات خدا چشم بر می گیرد و می خواهد پایین بیاید اول پیامبر را می بیند، خودش را نمی بیند.
مقداری که پایین تر می آید خودش را می بیند و کسانی که هم تراز خودش هستند یعنی انسان های صالح لذا سلام می دهد بر آن ها.
پایین تر که می آید ملائکه را می بیند که این ها کارگردانان عالم آفرینش و خدمتگزاران ما هستند. بنابراین سلام بر آن ها می دهد.  

بیشتر راز افعال را مطرح کردیم و راز اذکار را ان شالله در جلسات تفسیر ادامه می دهیم.
اسفار اربعه عرفا در نماز هست ولی با توجه به مطالبی که در این مدت هم بیان شد معلوم می شود که نماز ما کجا و نماز حقیقی کجا. در واقع ادای انبیاء و اولیاء را در می آوریم.

راه رسیدن به این مقامات ؟
اولا که رسیدن به این مقامات ممکن است. اگر ممکن نمی بود برای بشر، اصلا این دستورات برای ما نمی آمد و این دستورات در شریعت برای ما جعل نمی شد. ما در دعای نماز روز عید فطر می گوییم: « اللّهُمَّ أَدْخِلْنی فی کُلِّ خَیرٍ أَدْخَلْتَ فیهِ مُحَمَّداً(ص) وَ آلَ مُحَمَّدٍ » یعنی چی؟ وقتی دعا می کنیم که خدایا من را داخل کن در هر خیری که پیامبر را در آن خیر وارد کردی. یکی از خیرهای پیامبر رفتن به معراج است، مقام محمود، مقام شفاعت است. پس می توانیم و این امکان هست که خود ائمه دستور خواندن این دعا را داده اند.
اما چرا نمی رویم؟ علت این است که در واقع ما خدا را نیاز واقعی خود نمی بینیم. علتش این است که ما از خودمان در غیبت هستیم، نه از خدا. خود را جسم می بینیم، نه روح. این است که برای خود دنیای مجازی درست کرده ایم. دنیای مجازی ما پایه هایی دارد: مقام، خانه ، همسر، فرزند.  این ها را که جمع کردیم، با وارد شدن ظاهرش در زندگی ، باطنش نیز وارد روح من می شود. لذا با از دست دادن آن ها خالی می شویم. برای آن ها کار می کنیم. اما هیچ کدام این ها من نیستم، پس کی برای خود کار می کنم؟ من دارم برای غیر، برای بیگانه کار می کنم. این است که گفت:

کار خود کن کار بیگانه مکن *** کیست بیگانه تن خاکی تو

در نتیجه من از حقیقت خودم که مقام روح من است و تجلی مستقیم و بلاواسطه خداست غافلم. از خودم غافل هستم. بدبختی انسان این است که خود را نمی شناسد و این است که خدا را نمی شناسد. این قدر که برای امور دنیا کار می کنیم، برای خودمان ، برای خدا کار نمی کنیم. اگر انسان، انسان خوشبخت و بختیاری باشد که یا در پرتوی یک ولی الهی قرار بگیرد و یا یک یقظه برای او پیدا شود. اگر ما در خواب باشیم متوجه رفت و آمدها و قضایای اطراف نیستیم مگر این که از خواب بیدار شویم. الان در اطراف ما خیلی قضایا می گذرد، ملائکه الهی، اولیاء الهی در صعود و نزول هستند و همه اینها هستند و حرف های زیادی در این عالم هست اما ما خوابیم و متوجه آن ها نیستیم. با چیزهایی که در خواب می بینیم خود را سرگرم کرده ایم. خیال می کنیم واقعیت این است. اگر یک ولی پیدا شود که با پتک بر سر زند که بلند شو، بس است می خواهی عزرائیل بیدارت کند؟ « النّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا [1]» پتک عزرائیل آن ها را بیدار می کند.

خوشبخت آن کسی است که حوزه وجودی ولی خدا قرار بگیر. هرطوری که هست. یک جوری بالاخره پتکی بر سر او زنند که بیدار شو! پتکی که وارد می شود یک مرتبه همه بعد مجازی شخصیت، وجود او را ویران شود. آن جا است که حالا آن روح فرصت می کند از زیر خروارها و رسوب های دنیای بیرون آید، نفس بکشد. حالا انسان می فهمد من چیزی بودن مدفون در زیر این رسوبات. این مرده را بیرون کشیدند. ولی قبر را متلاشی کرد و گفت: پاشو!
این را بارها عرض کرده ام که اولیاء الهی هستند. دنیا قبرستان است. قبر آنجایی است که حقیقتی، انسانی در آن پنهان شده باشد. بدن ها قبر هستند. قبر، من هستم که روح که حقیقت وجود من است و مظهر خداست در زیر خروارها رسوبات ماده پنهان شده، متروک شده. لذا مردم هرکدام یک قبر هستند. اولیاء خدا می گردند در این دنیا، راه می روند. شما در قبرستان که راه می روید و از روی قبرها می روید، اگر یک مرتبه بشنوید که از زیر قبر یک صدایی می آید که “کمکم کنید من زنده هستم، نمرده ام.” بلافاصله  دست به کار می شوید، کلنگ و بیل را بر می دارید و او را بیرون می کشید. اولیاء اینطور هستند. در میان قبرستان های متحرک می گردند اگر یک جا بشنوند که کسی هنوز نمرده، دست به کار می شوند. من خود، روح خور را کشته ام. زنده به گورش کرده ام، اینقدر که دنیا بر روی او ریخته ام. این قبر باید در قیامت شکافته شود. روح را در قیامت از آن بیرن می آورد و از او می پرسد: « وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ- بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ /8-9 تکویر » چرا این بیچاره را زنده به گور کردی؟ چرا این انسان تو را که فرزند من بودی زنده به گور کرد؟ اما اگر همین روح ذره ای نفس داشته باشد، اولیاء در این دنیا هستند. امام کاظم از آن کوچه عبور کرد و صدای ساز و آواز  شنید و از آن کنیز پرسید: صاحب این خانه عبد است یا آزاد؟ گفت: آزاد. امام فرمود: حق دارد اگر عبد می بود این کارها را نمی کرد. همین جمله کار را تمام کرد. امام احساس کرده بود یک روح هنوز نمرده، با این که آدم عیاشی بود. امام از آن کوچه رد شد و پتک را بر وجود دنیایی او زد. شمس تبریزی در دمشق برای خود راه می رفت و احساس می کرد در قونیه روحی هنوز زنده است. از دمشق به قونیه رفت.  اولیاء الهی همین گونه هستند. می گردند در این دنیا. می گردند جایی روحی را پیدا کنند. یک نجوایی را. ماموریت داشت و آمد به آن جا. یک کلمه جلوی مدرسه به او گفت: مقام بایزید بالاتر بود یا مقام پیامبر اسلام؟ چرا پیامبر می گفت: ماعرفناک حق معرفتک اما بایزید می گفت: سبحانی ما اعظم شانی. می دانی چرا مولوی نتوانست جواب دهد؟ با این که عالم بود و کارش این بود که این موارد رو مطرح می کردند در مجالس و جواب می دادند. مولوی آدمی نبود که از جواب این سوال عاجز باشد اما چرا نتوانست جواب دهد؟ برای این که شمس این سوال را متوجه روح مولوی کرد نه عقل مولوی. این بود که همه چیز را کنار ریخت، همه رو دور ریخت.چیز دیگری شد به هر حال .
 بعدش هم شمس غیبت کرد. کجا رفت باز؟ ماموریت برای کجا داشت؟ صدای روح دیگری را از کجا شنیده بود؟ ماندش در آنجا دیگر معنی نداشت هرچه قدر هم که مولوی اصرار می کرد. در کجا باز صدای یک روح زنده به گور دیگر را شنیده بود که یک مرتبه غیبت کرد و رفت تا ماموریتش را در جای دیگری انجام دهد؟

اگر روح نمرده باشد، حتما یک ولی به فریادت خواهد رسید. یک مسئله کلی مطرح کنم.

زیارت جامعه :
گاهی ممکن است انسان این درد را در خود احساس کند. حالا نمی دانیم یک ولی به پیش ما می آید یا نه اما در زیارت جامعه این مطلب هست و قواعد کلی به شما می دهد برای فتح و شکافتن این قبرستان ها « بِكُمْ فَتَحَ اللهُ » – به وسیله شماست که خداوند این قبرها را می گشاید. این ارواح را آزاد می کند. « مَنْ أَرَادَ اللَّهَ بَدَأَ بِكُمْ » هرکسی که می خواهد سفر به سوی خدا را آغاز کند باید از شما شروع کند. بنابراین منتظر این نباش که آیا روح من زنده هست یا نه؟ آیا یک ولی به سراغ من می آید یا نه؟ تو برو به سراغ آن ها. به سراغ چه کسی بروی؟ برو به سراغ ولی اعظم. خداوند 14 نور پاک قرار داده است و در زمان ما ولی اعظم، حضرت امام زمان (ع) برو به سراغ ایشان « بِكُمْ فَتَحَ اللهُ »، « مَنْ أَرَادَ اللَّهَ بَدَأَ بِكُمْ » هر کسی می خواهد به خدا برسد باید از شما شروع کند. راهی نیست جز او « أَیْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَالسَّماءِ » کجاست آن سبب اتصالی بین زمین وجودی انسان و آسمان خدا؟ اوست. « اعتَصِموا بِحَبلِ اللَّهِ جَميعًا /103 آل عمران » او حبل الله است، به او چنگ بزنید. به سراغ او برو. راز و نیاز کن. بخواه. اصرار کن. الحاح کن. بگو: من را بگشا. قبر وجود من را باز کن. من را نجات بده. من را از این « كَلَّا بَلْ رانَ عَلى‌ قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ /14 مططفین » اعمالی که انجام دادم، دنیا پرستی ها، چرک ها، رنگ ها که روی قلب ریخته نجات بده. برو با اصرار بخواه از آن ها. شب ها را بلند شو. گریه کن، زاری کن بلکه نجاتت دهد. بلکه این باب گشوده شود. « إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا /48 فتح » به فتح مبین برسی. مصداق فتح مبین، فتح مکه بود اما مصداق عظیم تر هم دارد و آن فتح روح انسان است زیر این قالب جسدی و جسمانی و دنیایی انسان. برس به جایی که خدا به وسیله ولی اعظمش فتح کند وجود تو را. یعنی بتوانی در مملکت وجود خود را باز کنی.
این است که اگر می بیند که وقتی عرفا ، بزگان به وجود این بزرگان نگاه می کنند؛ وقتی خود مولوی به وجود امام حسین نگاه می کند، این جنبه او را محو خود می کند که :

کجایید ای در زندان شکسته *** بداده وام داران را رهایی

هنر اولیاء خدا این بود که در زندان وجود خود را شکستند. اگر می خواهی در زندان وجودت شکسته شود برو به زاری در نزد حسین ابن علی. مخصوصا برای سالکانی که می خواهند یک سیر روحانی را از عالم طبیعت وجود خودشان به ملکوت آسمان طی کنند. حسین ابن علی (ع) یک سیر روحانی عجیبی را به سوی خدا آغاز کرد که منحصربه فرد بود. منتهی اگر می خواهی به سوی خدا روی باید پاکبازی کنی. همه چیزت را باید بدهی. خداوند آن معشوقی است که اگر ذره ای تعلق در قلبت باشد در را باز نمی کند، نمی پذیرد. ذره ای “من” در تو ببیند در را باز نمی کند. لذا امام حسین همه چیزش را داد. باطن حرکت امام یک حرکت روحانی بود از خاک به افلاک . این بود که امام از فرزند 6 ماهه خود تا فرزندان خواهر و برادرش را داد. هیچ چیز دیگر برای خود نداشت. یک جان داشت و آن را خداوند به چه سختی ای از او گرفت. لذا این است که امام حسین (ع) از همه شهدا سخت تر به شهادت رسید.

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش *** بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

قمار عشق دو شرط دارد :
1. هر چیز که داری را رو کنی: پاک بازی.
2. به قصد باختن قمار کنی نه بردن: بی مزد باختن.
و حسین ابن علی همه چیز رو رو کرد و هیچ چیز را برای خود نگه نداشت بدون این که بگوید چه می خواهم. فقط می گوید این قمار این قدر دوست داشتنی است و لذت دارد که انسان هر چه دارد می خواهد ببازد. این بود که اصحاب امام حسین در شب عاشورا که امام به آن ها گفت بروید حرفش ان این بود: کجا برویم؟ آن ها نه برای پست و مقام آمده بودند و نه برای بهشت، فقط مثل پروانه ای که به دور شعله آتش می چرخد بودند که بال پروانه می سوزد اما باز خود را به آتش می زند. این قدر می زند که می سوزد و این پروانه هیچ از شمع نمی خواهد و اصحاب حسین ابن علی می گفتند: کجا رویم؟ به خدا قسم که اگر در راه تو زیر شمشیرها قطعه قطعه شویم دوست داریم خدا دوباره ما را زنده کند و دوباره در زیر شمشیرها کشته شویم. یعنی فقط ببازیم در راه تو. یک جان بیشتر نداریم و آن را آورده ایم سر بساط قمار. آن هم نه یک بار. حسرتش را یک عارف دیگر بعد از 700 سال می خورد، او می فهمد قضیه چیست :

کجایید ای شهیدان خدایی *** بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده *** پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای در زندان شکسته *** بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده *** کجایید ای نوای بی‌نوایی

هنر آن ها این بود :

روح سلطانی ز زندانی بجست  ** جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند  ** وقت شادی شد چو بشکستند بند

شکستند و آزاد شدند و توصیه عارفان الهی به سالکان این است :

« هر که می خواهد به خدا برسد، حسین ابن علی. »

بزرگانی که رفتند و رسیدند و واصل بودند به درگاه خدا شنیدم و خواندم که می گویند “حسین ابن علی” دوستان ! اگر می خواهی علم فقه بیاموزی نزد امام صادق (ع) برو، علم فلسفه و کلام نزد امام رضا (ع) است می خواهی عشق بیاموزی نزد حسین ابن علی برو. دست از او بر ندارید. هرچه می توانید تزرع و زاری کنید. عجیب است این انسان در این که سالکان را سریع می رساند. برو به سراغ او و ببین اگر نتیجه نگرفتی ؟! از من در مورد عرفان عملی می پرسند. که برای عرفان عملی چه کار کنیم؟ یکیش همین است : توسل – زارع . خدایی نکرده از حرف های متجددین نزدی که روضه را مسخره می کنند. غیرت حسین عجیب است. حسین ابن علی کسی است که خدا دوستش دارد. او خدا را دوست داشت و خدا هم او را دوست دارد. « يُحِبُّهُم وَيُحِبّونَهُ / 54 مائده » لذا اگر مطلبی شنیدی خدای ناکرده گوش نکنید به مسخره کردن ها، چه برسه به گفتن چنین مطالبی. نمی گوییم همه داستان هایی که می گویند درست است. اما مسخره نکیند. مثلا داستان زنی بدکاره ای که از کنار دیگ غذای امام حسین رد می شده و دیده که زیر دیگ در حال خاموش شدن است ، آن را فوت کرده و باعث شده که خاکستر آتش به چشمش رود و اشکی سرازیر شود. بعد در خواب دیده شده که او اهل بهشت است. نمی دانیم داستان درست است یا غلط اما دلیل علمی دارد یعنی چون همان دیگ به اسم امام حسین است، روح امام حسین بر او احاطه دارد. روحانیت حسین ابن علی این زن را نیز می گیرد. هر جا که به اسم امام حسین هر چه باشد، مثلا روح حسین ابن علی بر آن جا عنایت دارد. مسلما هرچه خالص تر، بهتر.

یادتان نرود امام زمان (ع) ، امام حسین (ع). به حضرت زهرا (س) متوسل شوی یعنی به 14 نفر متوسل شدی لذا در آن دعا دارد « اللّهُمَّ إِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَه وَ اَبیها، وَ بَعْلِها وَ بَنیها » فاطمه را مرکز قرار می دهد و بعد می فرماید به حق فاطمه و پدرش، فاطمه و شوهرش، فاطمه و فرزندانش. که نور ولایت مطلق باید به وجود فاطمی رود و از آن جا تکثر پیدا کند به صورت 11 نفر. توسل به در خانه آن ها واقعا عجیب است که تو واقعا با سوز و نیاز به در خانه آن ها بروی. برای دنیا هم نرویم. فاطمه زهرا مقامش بالاتر از این است که حاجت های دنیایی را به او بگوییم. برو برای این که فاطمه زهرا قبر وجودت را بشکافد، روحت را در بیاورد. آرزوی تو این باشد که فقط یک رخ به تو بنمایاند که:

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست *** بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
 ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر *** کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت *** شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود *** آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم *** دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر *** کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما *** گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار *** رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد *** کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف *** زین سان همی‌ بخوان که زین سانم آرزوست


[1] امام علی (ع)

دیدگاهِ شما
keyboard_arrow_down

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *