filter_list موضوعات search جستجو

مروج توحید

person حساب کاربری file_download اپلیکیشن

شرح مقامات حضرت زهرا (س) جلسه سوم

مقامات حضرت زهرا جلسه 3

مهریه حضرت زهرا

1. روایتی است از حضرت رسول اکرم که فرمودند: « وَ لَقَدْ نَحَلَ اَللَّهُ طُوبَى فِي مَهْرِ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلاَمُ فَجَعَلَهَا فِي مَنْزِلِ عَلِيٍّ » این روایت را مرحوم مجلسی در بحار الانوار جلد 3 صفحه 98 نقل فرمودند که: « خداوند مهریه حضرت زهرا را طوبی قرار داد و این طوبی را در منزل علی(ع) قرار داد. »
2. البته روایات دیگری نیز در رابطه با مهریه حضرت زهرا هست. البته روایات دیگری نیز در رابطه با مهریه حضرت زهرا هست که در شب های آینده نقل می کنیم. مثل این که فرمودند: « جُعِلَتْ لها في الارض اربعة انهار: الفرات و نيل مصر و نهروان و نهر بلخ » که: « خداوند مهریه حضرت زهرا را آب های زمین قرار داد. آب های چهار رود فرات و نیل و نهروان و بلخ »

مسئله معراج رسول خدا :

در مورد روایت اول: این ها در واقع مقام هستند. دیشب عرض کردیم که اگر می فرماید حضرت زهرا یک حوریه انسی هست، یک فرشته انسانی است، یک انسان فرشته است، در واقع اشاره به مقام ایناس است. یا اگر می فرماید “طاهره لم تحیض” اشاره به مقام طهارت ازلییا طهارت ذاتی است. در این جا که می فرماید درخت طوبی مهریه حضرت زهرا هست نیز اشاره به این دارد که طوبی خود مقام است. یا اگر می فرماید آب های چهار رودخانه مهریه حضرت زهرا هستند، اشاره به مقامات معنوی است که آن حضرت دارا بودند و مقامات ظهوری اش در این دنیا مثلا به صورت آب یا رودخانه است.
در جریان معراج که روح حضرت گسترده تر می شد و با عوالم ملکوتی اتصال پیدا می کرد، قوه خیال پیامبر هر مقامی را به صورتی برای آن حضرت در می آورد. مثلا حضرت در قضایای معراج یک مردی را دیدند که خیلی بداخلاق و بد اخم است نشسته و لوحی در دست دارد و به آن نگاه می کند. از جبرئیل پرسیدند: او کیست؟ فرمود: عزرائیل. از اول که خدا او را خلق کرده هنوز خنده نکرده است و آن لوح را نگاه می کند تا ببیند ساعت مرگ چه کسی فرا رسیده است. در واقع این عزرائیل حقیقتی از حقایق عالم ملکوت است شکل ندارد، نه زن است نه مرد است نه خوش اخلاق است نه بداخلاق است، این ها تمثلاتی است که قوه خیال رسول خدا در هنگام برخورد و ملاقات با این مقامات این صورت ها در نظرشان به این ترتیب متمثل می شود.
در مسئله درخت طوبی نیز همین گونه است که اگر رسول خدا می فرمایند درخت طوبی ، این درخت طوبی در واقع مقامی است از مقامات ملکوتی که قوه خیال رسول خدا آن را به صورت یک درخت برای ایشان در آورده. مثل این که انسان در خواب ببیند که یک مار یا یک پلنگ به او حمله می کند، وقتی بیدار می شویم تعبیر به این نمی کنیم که امروز یک ماری مرا نیش می زند، این در واقع حقیقت دیگری است که قوه خیال ما در خواببه این صورت آن را تصویر کرده است. و لذا معبر می گوید: دشمنی داری که بر علیه تو کارهایی می کند.

مسئله تعبیر خواب:

معبر:
 لذا معبر یعنی عبور کننده . کسی که از ظاهر عبور می کند و به حقیقت باطنی می رسد.  
در این مورد نیز همین گونه است که احتیاج به تعبیر دارد. جریان معراج رسول خدا این نیست که ما بخواهیم به ظاهرش بگیریم. مثلا نقل می کنند که کسی در خواب دید که حضرت رسول خدا به او شیر داد و او نیز شیر را در عالم خواب خورد. بعد از این که بیدار شد رفت و کاسه ای شیر خورد تا به خواب عمل کند. در صورتی که این طور نیست و این که رسول خدا در خواب به او شیر دادند یعنی بهره هایی از علم و حکمت خدایی می خواهد نصیب آن شخص کند. لذا این است که خواب نیاز به معبر دارد یعنی عبور کننده و به او بگوید که اگر در خواب دیدی که رسول خدا به تو شیر داد، یعنی به تو حکمت می دهد. اسرار الهی را به تو می فهماند پس منتظر حکمت باش از طرف آن حضرت نه این که بروی و شیر بخوری! لذامی گویند وقتی او رفت و شیر خورد، حضرت رسول دیگر هیچ حکمتی را وارد قلب آن شخص نکرد. این است که می گویند نباید به ظاهر خواب عمل شود. باید معنای خواب از معبر پرسیده شود.
برای همین است که وقتی حضرت ابراهیم در خواب می بیند که فرزندش را ذبح می کند، در واقع خدا از او نخواسته بود که فرزندت را ذبح کن. انسان نباید به ظاهر چیزهایی که در خواب می بیند عمل کند.لذا قرآن می فرماید: « قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا / 105 صافات» یعنی ابراهیم ما از تو نخواستیم فرزندت را ذبح کنی، در واقع معنای این خواب این بود که برو یک گوسفند ذبح کن لذا این است که برای او گوسفند فرستاد که معنی اصلی خواب تو این بوده. « قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا / 105 صافات» یعنی تو خواب را تصدیق کردی و به ظاهر آن عمل کردی و ما این را از تو نخواستیم.
مقام هیمان:
آیا در این جا حضرت ابراهیم اشتباه، خطا کرد؟
خیر چون حضرت ابراهیم در مقام “هیمان” بود. مقام هیمان مقامی است که وقتی انسان با اسماء جلالی خدا اتصال برقرار می کند می گویند هیمان پیدا می کند.  – اسماء الهی برای انسان محبت و عشق می آورد چه جمالی و چه جلالی – وقتی انسان با اسماء جمالی خدا اتصال برقرا می کند در این جا می گویند که عشق در انسان ایجاد شده .
هیمان یک عشق شدیدی است که انسان را به حیرت و وحشت می کشاند، انسان را پریشان می کند. لذا به عشقی که محصول اسماء جلالی است را هیمان می گویند. عشق محصول اتصال با اسماء جمالی است.
این است که می گویند حضرت ابراهیم در مقام هیمان بوده و به قدری عشق خداوند در قلبش شدید بود که نمی توانست فکر کند و همین که در خواب دیدی فرزندش را ذبح می کند رفت تا فرزندش را ذبح کند. در انسان هایی که عشق یا هیمان مستولی است، عقل ضعیف است. یعنی فرصت این که عقل را به کار اندازد که خدا از من نخواسته فرزندم را ذبح کنم، خدا از من خواسته که گوسفندی را ذبح کنم، نداشته. تعبیر کار عاقل است نه عاشق. عاشق اگر در خواب ببیند که معشوق گفته 100 میلیون پول به من بده فردا همان مقدار به او می دهد. این است که انسانی که در مقام هیمان است فرصت فکر ندارد. حضرت ابراهیم خطا نکردند، از بس آن مقام هیمان بر ایشان غلبه داشت که هر آنچه در خواب دیده بود را عمل کرد.
در مسئله معراج این گونه است که باید تعبیر شود البته نه این که خواب بوده؛ خیر. اما همین طور که روح پیغمبر در عوالم ملکوتی بالا می رفته، قوه خیال پیامبر حقایقی را که می دید به صورت هایی در می آورد. این که عزرائیل را به آن شکل دیدند منظور این است که عزرائیل علم خود را از الواح ملکوتی و ملائکه بالاتر می گیرد و خودش از خودش می گیرد. از ملائکه قوی تر و بالاتر که در مقام قرب هستند و اتصال مستقیم با ذات خدا دارند، از آن ها به دست می آورد که مثلا امروز جان چه کسی را بگیرم. منتهی قوه خیال پیامبر او را به آن شکل در می آورد. این است که تمام مسائل معراج باید تعبیر شوند. خود رسول خدا می فرمایند: وقتی نزد خدا رسیدم، خداوند به من شیر داد. آن قدر به من شیر داد که از ناخن هایم بیرون زد. سپس فرمودند: و تعبیر کردم که خداوند به من حکمت می دهد. یعنی خود حضرت وقایع معراج را تعبیر می کنند.

مسئله درخت طوبی:

رسول خدا درختی را در عالم معراج دیدند که نام آن طوبی بود. خود طوبی به معنی اَطیَب است یعنی چیزی که دارای طیب است، خوش بو است، چیزی که موافق طبع انسان است، انسان از آن لذت می برد. این درخت طوبی یک مقامی است که حضرت در عالم ملکوت دیدند یعنی با آن مواجه شدند و این مقام را قوه خیال ایشان به صورت آن درخت در مقابلشان ظاهر کرد.

براق:

 که حضرت سوار بر آن می شدند نیز قوه خیال رسول خدا است که قوه خیال در هر مقامی که روح است با آن حرکت میک ند. همین طور که روح وسعت پیدا می کرد، وارد عوالم ملکوتی می شد، خیال نیز در ملازمت آن ها به صورت هایی که مانوس بود با  پیغمبر بود در می آورد. و لذا تمام آن چیزهایی که رسول خدا دیدند و شنیدند همه محصول قوه خیال است. اصل اتصال روحانی است که پیغمبر به آن مقامات می رسیدند و  قوه خیال به صورت های مانوس با آن ها، آن ها را در می آورد. این است که عرض می کنیم صورت هایی که رسول خدا در معراج دیدند باید تعبیر شوند.
طوبی را تفسیر می کنند و می گویند:« مقام محبت و انس است که این محبت و انس محصول شهود اسماء الهی است. این محبت و انس در جایی برای انسان دست می دهد که در قرب ذات خدا باشد یعنی اتصال با ذات خدا پیدا کرده باشد و بتواند اسم الله را شهود کند. » یعنی انسان باید از اسماء گذشته باشد. چون انسان که بخواهد به سوی خدا برود، اول با اسماء خدا اتصال پیدا می کند از همه اسماء عبور کند تا برسد به” ام الاسماء” که ذات خداست. به عبارت دیگر وقتی انسان در عروج روحانی خود به سوی خداوند پیش می رود، باید از دو دسته از اسماء جمالی و جلالی بگذرد تا به ام الاسماء برسد که مادر همه اسماء است و آن “الله” است. که الله یعنی ذات و وجودی که جامع همه اسماء و کمالات الهی است. وقتی خدا را با صفت عالم بودنش یاد می کنی، خدا را می گوییم عالم. . وقتی خدا را با صفت قدرت یاد می کنی، خدا را می گوییم قادر. وقتی خدا را با صفت زنده بودنش یاد می کنی، خدا را می گوییم محی. وقتی خدا را با صفت شنوا بودنش ملاحضه اش می کنی، خدا را می گوییم سمیع. اما وقتی خدا را با همه صفاش ملاحضه می کنی می شود الله و این است که الله یکی از اسماء خداست.

مقام طوبی :

بنابراین اگر انسانی بتواند از این دو دسته از اسماء بگذرد و به خود ذات الله اتصال پیدا کند، در این جا یک انس و محبت کلی برای این انسان ایجاد می شود.  نه محبت و انس جزئی. چرا؟ اسماء خدا، کمالات خدا هستند. انسان وقتی در مقابل زیبایی قرار می  گیرد،  محبت و عشق آن موجود زیبا در قلبش ایجاد می شود. اصلا عشق و محبت محصول شهود کمال است. چه بسا که یک مرد اگر یک زن زشت را ببیند به او علاقه پیدا نمی کند اما اگر یک زن زیبا را ببیند به او علاقه پیدا می کند. چرا؟ چون زیبایی است که عشق می آورد. مشاهده زیبایی است که عشق می آورد. زشت یعنی عدم تعادل آن اعضا و جوارح. زشتی یعنی عدم. عدم که عشق و محبت نمی آورد. زیبایی است که عشق می آورد. زیبایی یعنی تعادل، وجود تعادل. اسماء خداوند، کمالات خداوند هستند و انسان وقتی به شهود اسماء خداوند برسد، یعنی به مشاهده کمالات خداوند برسد، شهود کمالات عشق می آورد و انسان عاشق خدا می شود. اگر انسان با یکی از اسماء خدا اتصال پیدا کند، عشق، انس و محبت پیدا می کند اما جزئی. اگر با دو اسم اتصال پیدا کند، محبتش بیشتر می شود، منتهی جزئی. اگر انسان با اصل اسم الله اتصال وجودی پیدا کند، در این جاست که برای انسان یک انس و محبت کلی ایجاد می شود. از این انس و محبت کلی به “طوبی” تعبیر شده است.
یعنی وقتی رسول خدا از این دو رشته از اسماء عبور کرد و به مقام الله رسید، در این جا یک عشق و محبت شدید و قوی در قلب خودش نسبت به خداوند پیدا کرد. این عشق و محبت و انس شدید نسبت به ذات الله برای ایشان به صورت یک درخت متمثل شد که به آن درخت طوبی می گویند. بنابراین درخت طوبی آن صورت خیالی و متمثل شده آن انس و محبت کلی است که از قرب و شهود اسم الله در انسان پیدا می شود. ( در هیچ کتابی مقام طوبی این گونه توضیح داده نشده است. مراجعه بفرمایید به کتب فلسفی که کلمه طوبی را این گونه توضیح نداده اند.)

شاخه های درخت طوبی:

این که در روایت شنیده اید که می فرماید: « شاخه های این درخت در خانه های شیعیان امیرالمومنین هستند. » شاخه های درخت فرعی از درخت هستند و آن تنه اصل است، شاخه ها فروعات هستند، اشعابات هستند. برای این است که شیعیان در مقام محبت کلی نیستند، در مقام انس کلی با ذات الله نیستند. هر کدام از آن ها یک محبت جزئی دارند یعنی هر کدام از ما با یک جهت خاص از اسماء الله، از اسماء خداوند اتصال داریم فلذا هر کدام از شیعیان صاحب “محبت جزئیه” هستند.
چرا در خانه شیعیان علی؟ چون ما نمی توانیم به طور مستقیم با خود اسم الله اتصال مستقیم پیدا کنیم. ما میتوانیم با مظهر اسم الله اتصال پیدا کنیم. مظهر الله، روح مقدس امیرالمومنین علی(ع) است. روح مقدس حضرت به مقام اسم الله رسیده است، به مقام قرب الله رسیده است و لذا آن انس و محبت کلی در قلب علی(ع) ایجاد شده است. هرکس بتواند با وجود مقدس علی(ع) یک اتصال نورانی و روحانی پیدا کند، او نیز بهره ای از درخت طوبی دارد. لذا می فرماید شاخه هایش در خانه شیعیان هستند که ما نمی توانیم با خود اسم الله اتصال پیدا کنیم، اصلا کار ما نیست. روح انسان نمی تواند آن قدر قوت و قدرت داشته باشد که آن قدر بالا رود و با خود اسم الله اتصال پیدا کند. ما با مظهر الله می توانیم اتصال پیدا کنیم که روح مقدس امیرالمونین علی(ع) است. در خانه غیر شیعیان نیست چون هم نمی توانند با الله اتصال پیدا کنند، و از روحانیت علی(ع) نیز بریده هستند، بنابراین از طوبی بهره ای ندارند یعنی از آن مقام محبت کلی بهره ای ندارند. آن ها بریده هستند از ان مقام محبت و انس.

مطلبی از شیخ اشراق:

شیخ اشراق عارف و فیلسوف بزرگ عالم اسلام است. با این که ایشان فیلسوف هستند و “حکمت اشراق” از کتاب های بزرگ فلسفی ایشان است اما ایشان یک سری از حقایق عرفانی را در قالب داستان هایی به رشته تحریر درآورده است که همه آن ها باز معنا و تفسیر دارند. “عقل سرخ” نیز قصه ای است که شرح هبوط انسان و عروج دوباره انسان است به سوی خداوند. قصه آن طولانی ات و به این جا می رسد که:

گفتم: ای پیر، از کجا می آیی؟
گفت: از پس کوه قاف که مقام من آن جاست.

کوه قاف:
منطقه ولایت کلیه را می گویند. “مقام ولایت کلیه” آن مقامی است که انسان در عروج خود به سمت خدا به اصل اسم الله برسد و چون در دل الله تمامی اسماء خدا هست بنابراین با تمامی اسماء خدا اتصال و اتحاد وجودی پیدا می کند. “ولایت جزئیه” این است که انسان با بعضی از اسماء خدا اتصال وجودی پیدا کند.
مثال مقام ولایت کلی این است که مثلا آهنی را در نظر بگیرید که سیاه است و سرد. اگر این آهن را ببری و در دل آتش قرار دهی، صفات خود را از دست می دهد. سیاهی اش را از دست می دهد و رنگ آتش می گیرد. اگر آتش سرخ است، این آهن نیز سرخ می شود. سردی خود را نیز از دست می دهد و آتش که داغ است، او نیز داغ می شود. بنابراین این آهن صفات خود را که سردی و سیاهی است از دست می دهد و صفات آتش را که گرمی و سرخی است می گیرد. این گونه است که می گوییم آهن به مقام ولایت رسید. یعنی به مقامی رسید که تمامی صفات آتش در او حضور پیدا کرد. آهن باید در آتش برود. اگر آهن جدا باشد و آتش جدا، صفاتش آتش در آهن نمی رود. وقتی انسان در این جا باشد و خدا دور از انسان که انسان صفات خدا را نمی گیرد! اگر انسان توانست به درون ذات خدا وارد شود، اگر توانست به مقام « قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى/9 نجم‌ » وارد شود، در آنجاست که با اسماء خدا اتصال پیدا می کند و صفات بشری از او دور می شود. همه صفات بشری می رود و جای آن را صفات الهی می گیرد. اگر انسان بتواند با خود اسم الله که ام الاسماء است و جامع همه اسماء است اتحاد و اتصال برقرار کند، در مقام قرب ولایت کلیه است. از این مقام ولایت کلیه در عرفان به “کوه قاف” تعبیر می کنند. اعتقاد بر این بود که همه رشته کوه های کره زمین، همه رشته های همین کوه قاف هستند و لذا می گفتند وقتی کوه قاف یکی از رشته هایش را تکان دهد، زلزله ایجاد می شود. همین طور که تمامی رشته کوه های زمین فروعات کوه قاف هستند، همین طور نیز تمامی اسماء فروعات اسم الله هستند. لذا لله اسم اعظم است و ام الاسماء است.   

گفتم: ای پیر، از کجا می آیی؟
گفت: از پس کوه قاف که مقام من آن جاست و آشیان تو اما تو فراموش کردی.

لذا انسان در اصل از کوه قاف است. همه ما از الله تنزل کردیم و آمده ایم به این جا.  

گفتم: به این جایگاه چه می کردی؟
گفت: من سَیّاحم. پیوسته گرد جهان کردم و عجایب ها بینم .
گفتم: از عجایب ها در جهان چه دیدی؟
گفت: 7چیز. اول کوه قاف که ولایت ماست. دوم گوهر شب افروز. سیوم درخت طوبی. چهارم دوازده کارگاه. پنجم زره داوودی. ششم تیغ بَلارَک. هفتم چشمه زندگانی.
گفتم: مرا از این حکایتی کن.
گفت: اول کوه قاف گرد جهان درآمده است و یازده کوه است و تو چون از بند خاص یابی آن جایگه خواهی رفت، زیرا که تو را از آنجا آورده اند و هر چیزی که هست عاقبت به شکل اول رود

هر کدام از آن ها تفسیرهایی دارند که بعدا خدمتتان عرض می کنیم. یعنی همه ما در بازگشت خود باز به سوی الله می رویم.

پرسیدم که بدان جا راه چگونه برم؟

چگونه به اسم الله راه پیدا کنم؟

گفت: راه دشوار است، اول دو کوه در پیش است هم از کوه قاف یکی گرمسیر است و دیگری سردسیر و حرارت و برودت آن مقام را حدّی نباشد. گفتم سهل است، بدینکوه که گرمسیر است زمستان بگذرم و بدان کوه که سردسیر است به تابستان.

دو کوه = یک سری اسماء جمالی و یک سری اسماء جلالی.
رسول خدا در معراجش، در حرکتش به سوی الله از این دو دسته گذشت تا به اسم الله رسید که منشاء همه این اسماء است.

مظهر کوه قاف در این عالم = وجود مقدس علی(ع) است.
چون حضرت روحش با اصل اسم الله اتحاد برقرار کرد پس حضرت صاحب مقام ولایت کلیه است و همچنین حضرت می شود کوه قاف و بنابراین تمامی اسماء الله یعنی این دو رشته از اسماء خدا یعنی اسماء جمالی و اسماء جلالی همه می شوند زیر مجموعه روح علی(ع). در ادامه می گوید که دو رشته کوه در مقابل این الله بودند یعنی دو رشته اسم جمالی و جلالی که مظهر این دو رشته در عالم دنیا وجود مقدس امام حسن(ع) و امام حسین(ع) است.
دو رشته کوه مقابل کوه قاف:  
امام حسن= مظهر اسماء جمالی خدا و لذا با معاویه صلح کرد.
امام حسین= مظهر اسماء جلالی خدا و لذا جنگ کرد.
او قیام کرد و او قعود. این ها همه از روی حکمت است. از ذاتشان می تراود. لذا این دو رشته کوهی که در مقابل کوه قاف قرار گرفتند یعنی اسماء جمالی و جلالی که در مقابل الله قرار گرفته اند که مظهر اینها در عالم طبیعت امام حسن و امام حسین هستند. هرکسی بخواهد به آن رشته کوه برسد باید از این ها عبور کند.

گرمسیر:
حرارتی بر وجود اسماء جمالی حاکم است، بر امام حسن(ع).
سردسیر:
برودت و سردی بر اسماء جلالی حاکم است، بر امام حسین(ع).

گفت: خطا کردی! هوای آن ولایت در هیچ فصل به نگردد.

در ادامه می گوید که هوای آن ها عوض نمی شود یعنی همیشه طبیعت آن ها به حال خود است.

پرسیدم که مسافت این کوه چند باشد؟

گفت: چندان که روی باز به مقام اول توانی رسیدن، چنان که پرگار که یک سر از او بر این نقطه مرکز بود و سری دیگر بر خط و چندان که گردد هم باز بدانجا رسد که اول از آنجا رفته باشد.

گفتم که این کوهها را سوراخ توان کردن و از سوراخ بیرون رفتن؟

گفت: سوراخ هم ممکن نیست، اما آن کس که استعداد دارد، بی آن که سوراخ کند به لحظه تواند گذشتن، همچون روغن بَلَسان که اگر کف دست برابر آفتاب بداری تا گرم شود و روغن بَلَسان قطرهای بر کف چِکانی از پشت دست به در آید، به خاصیتی که در وی است. پس اگر تو نیز خاصیت گذشتن از آن کوه حاصل کنی، به لمحه از هر دو کوه بگذری.

در قدیم می گفتند که روغنی به نام بلسان بوده ( نمی دانم واقعا هست یا خیر ) اگر انسان دست خود را مقابل خورشید بگیرد که گرم شود، اگر مقداری از این روغن را در کف دست بریزی، آن قدر این روغن لطیف است که خود به خود از طرف دیگر دست می چکد. می گفتند نفوذ می کند. می خواهد بگوید که اگر انسان طبیعت روغن بلسان را پیدا کند یعنی روح انسان به قدری لطیف شود، از آلودگی ها و چرک ها به کلی خود را پاک کند، و روح یک روح لطیفی باشد، این انسان می تواند از روحانیت حسن ابن علی و روحانیت حسین ابن علی عبور کند ، یا از یکی از آن ها، و به آن کوه قاف، به روح علی(ع) برسد. اگر به آن رسید، انسان به مقام ولایت کلیه، به مقام طوبی می رسد.
همه انسان های روی کره زمین یا طبیعت جمالی دارند و یا طبیعت جلالی. به عبارت دیگر یا طبیعت حسنی دارند و یا طبیعت حسینی. سادات نیز از همین دو دسته هستند یا از امام حسن یا از امام حسین. چون اسماء خدا از این دو دسته خارج نیستند. اسماء خدا یا جلالی اند و یا جمالی و همه ما نیز یا مظاهر جمالی هستیم و یا مظاهر جلالی. آن کسی که مظهر اسماء جمالی است اگر از روحانیت حسن ابن علی عبور کند، به روحانیت علوی می رسد. آن کسی که مظهر اسماء جلالی است اگر از روحانیت حسین ابن علی عبور کند، به روحانیت علوی می رسد. اصل منشاء اوست. کوه قاف اوست.

سیمرغ:

می گویند سیمرغ نیز در کوه قاف لانه دارد.عرض کردیم که کوه قاف اسم الله است. سیمرغ آن مرتبه هویت مطلقه ذات خداست که آن در دل قاف است. ( حال نمی خواهیم در این باره صحبت کنیم )  

پس چاره ای نیست. ما نمی توانیم به الله برسیم. باید به مظهرش برسیم. انسان باید یک اتصال روحانی با علی ابن ابی طالب برقرار کند. راهش این است که یا با امام حسن اتصال برقرار کند یا با امام حسین. هرکسی طبق طبیعت خود. اگر کسی حسنی مزاج است، از راه امام حسن و اگر کسی حسینی مزاج است از راه امام حسین.

چگونه انسان به روحانیت علوی برسد؟

راهش این است که روح آن قدر لطیف باشد مانند روغن بلسان، مثل همان که می فرماید « مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ  الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ / 35 نور » ، « مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ / 35 نور » یعنی درخت زیتونی که نه در قسمت شرقی باغ باشد و نه در قسمت غربی باغ. درخت هایی که در قسمت شرقی باغ هستند از ظهر به بعد که آفتاب غروب می کند، سایه دیوار بر روی آن ها می افتد و نصف روز از خورشید بی بهره هستند. درخت هایی که در قسمت غرب باغ هستند نیز همین طور. هر کدام نصف روز از آفتاب بی بهره هستند. درخت زیتون هایی که « لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ » هستند یعنی در وسط باغ قرار دارند که از صبح که خورشید طلوع می کند تا غروب نور خورشید روی آن ها است، روغن آن ها آن قدر صاف و شفاف است که « يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ » حتی اگر آتش را به آن نزدیک کنید، خودش گیرایی دارد. روغن های دیگر را دیه اید که باید آتش را به آن ها نزدیک کنی تا گرم شود و بگیرد. می گوید درخت های زیتونی که از صبح تا به شب در معرض تابش خورشید هستند و حرارت خورشید در درون این روغن نفوذ کرده که حتی اگر آتش را به آن نزدیک نکنی، خودش از خودش گیرایی دارد. اگر کسی بتواند روغن روح خود را مثل روغن بلسان در آورد، یا مثل روغن زیتونی درآورد که لاشرقی و لا غربی است، که در نهایت شفافیت و تصفیه است تا بتواند از روحانیت حسن ابن علی عبور کند، یا از روحانیت حسین ابن علی عبور کند، به روحانیت علوی می رسد.

پس پیر را گفتم درخت طوبی چه چیز است و کجا باشد؟

گفت: درخت طوبی درختی عظیم است، هر کس که بهشتی بود چون به بهشت رود آن درخت را در بهشت بیند و در میان این یازده کوه که شرح دادیم کوهیست او در آن کوه است.

یازده کوه = یازده اسم
مظهرشان در این عالم همان یازده امام است. برای این که می گوید درخت طوبی در این یازده کوه قرار دارد، یعنی چی؟ اصل درخت طوبی مقام انس و محبت کلی است به اسم الله. لذا روحانیت علی یعنی الله. منتهی ظل الله نه خود الله. کسی که بتواند به مقام روحانیت علی برسد، به مقام انس و محبت کلی با علی هم می رسد یعنی انس شدید نسبت به این امام پیدا می کند یعنی به الله پیدا می کند. خود پیغمبر به مقام قرب اصل الله رسید و محبت اصل الله در قلبش ایجاد شد. ما می توانیم به ورحانیت علی برسیم، به الله نمی توانیم برسیم. و از محبت علی برخوردار شویم. این است که هرکسی بخواهد به مقام اتصال با اسم الله برسد باید با روحانیت علی(ع) اتصال روحانی برقرار کند. اگر بخواهد به مقام طوبی برسد باز باید این اتصال را پیدا کند. برای اتصال به این کوه باید از آن دو کوه دیگر عبور کند. ( تا به این جا 3 کوه )، 9 کوه دیگر هستند که در واقع زیر مجموعه دو کوه حسنی و حسینی هستند. می گویند این درخت طوبی در میان این 11 کوه است.
فاطمه الزاهرا مظهر طوبی :
مظهر تام الله در این عالم = مظهر تام ولایت مطلقه = علی ابن ابی طالب
مظهر تام طوبی = روحانیت فاطمه الزهرا
این که می فرماید مهریه زهرا را طوبی قرار دادم از این رو است که فاطمه الزهرا بیشترین قرب به علی(ع) داشت بیشترین قرب به روحانیت علوی برای حضرت زهرا است یعنی از روح زهرا گذشته هیچ کسی در این عالم قدرت قرب و نزدیک شدن به روحانیت علی را اصلا ندارد. لذا علی کفو زهرا است. هیج مردی در دنیا از حضرت زهرا بالاتر نیست. و لذا فرمود: « وَ لِلرِّجالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَةٌ » هیچ مردی از فاطمه الزهرا بالاتر نیست در مقام قرب به روح علی(ع). نزدیک ترین و شدیترین قرب را به روح علی، روح زهرا دارد. پس بنابراین بیشتر انس و محبت را نسبت به علی، فاطمه الزهرا دارد. مظهر انس و محبت کلی به اسم الله در این عالم، فاطمه الزهرا است. بنابراین فاطمه الزهرا مظهر طوبی است. مظهر مقام انس مطلق و محبت کلی به ذات الله است و چون مظهر الله در زمین حضرت علی(ع) است و فاطمه الزهرا نزدیک ترین قرب را به روح علی(ع) دارد پس بیشترین انس را فاطمه الزهرا به علی دارد.
این که می گوید درخت طوبی در بین یازده درخت است یعنی اگر انسان بتواند قوی با یکی از این امام ها پیدا کند، که هر کدام از آن ها مظهری از اسماء خدا هستند، می تواند با طوبی اتصال پیدا کند. چون همه ائمه ما مظهر اسماء خدا هستند، مظهر ولایت کلیه هستند. تمام اسماء خداوند در روح ائمه دوازده گانه ما هست. یعنی روح ولایت تامه علی(ع) در روح همه 11 فرزندش است یعنی کمالات ائمه 11 گانه ما چیزی از کمالات علی(ع) کم ندارد. بنابراین هر انسانی که بتواند خود را به یکی از ائمه اتصال بدهد، در واقع از آن مقام ولایت کلیه برخوردار می شود، به قرب الله نیز رسیده است و می تواند به مقام انس و محبت کلی برسد و از مقام طوبی برخوردار شود.  هیچ انسانی انسش به خدا، محبتش به خدا از فاطمه الزهرا بیشتر نیست فلذا فاطمه در مقام طوبی است.

عقل سرخ :

بسم الله الرحمن الرحیم

حمد باد ملکی را که ملک هر دو جهان در تصرف اوست. بود هر که بود از بود او بود. و هستی هر که هست از هستی اوست. بودن هر که باشد از بودن او باشد. هو الاول الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیء بصیر. و صلوات و تحیات بر فرستادگان او به خلق خصوصاً بر محمد مختار که نبوّت را ختم بدو کردند و بر صحابه و علمای دین رضوان الله علیهم اجمعین.

دوستی از دوستان عزیز مرا سؤال کرد که مرغان زبان یکدگر دانند؟
گفتم بلی دانند.
گفت: تو را از کجا معلوم گشت؟
گفتم در ابتدای حالت چون مصوّر به حقیقت خواست که نیست مرا پدید کند، مرا در صورت بازی آفرید و در آن ولایت که من بودم دیگر بازان بودند، ما با یکدیگر سخن گفتیم و شنیدیم و سخن یکدیگر فهم میکردیم.
گفت: آنگه حال بدین مقام چگونه رسید؟
گفتم روزی صیادان قضا و قدر دام تقدیر بازگسترانیدند و دانه ارادت در آنجا تعبیه کردند و مرا بدین طریق اسیر گردانیدند. پس از آن ولایت که آشیان ما بود به ولایتی دیگر بردند، آنگه هر دو چشم من بر دوختندو چهار بند مخالف بر من نهادند و ده کس را بر من موکل کردند. پنج را روی سویمن و پشت بیرون و پنج را پشت سوی پشت (من و روی بیرون.)
این پنج که روی سوی من داشتند و پشت ایشان بیرون، آنگه مرا در عالم تحیّر بداشتند، چندان که آشیان خویش و آن ولایت و هر چه معلوم من بود فراموش کردم، میپنداشتم که خود من پیوسته چنین بوده ام. چون مدتی بر این برآمد قدری چشم من بازگشودند، بدان قدر چشم مینگریستم، چیزها میدیدم که دیگر ندیده بودم و آن عجب میداشتم تا هر روز به تدریج قدری چشم من زیادت باز میکردند و من چیزها میدیدم که در آن شگفت میماندم.
عاقبت تمام چشم من باز کردند و جهان را بدین صفت که هست به من نمودند.
من در بند مینگریستم که بر من نهاده بودند و در موکلان، با خودمیگفتم که گویی هرگز بود که این چهار بند مختلف از من بردارند و این موکّلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنان که لحظه در هوا طیران کنم و از قید فارغ شوم.
تا بعد از مدتی روزی این موکلان را از خود غافل یافتم.
گفتم به از این فرصت نخواهم یافتن، به گوشه فرو خزیدم و همچنان با بند لنگان روی سوی صحرا نهادم. در آن صحرا شخصی را دیدم که می آمد، فرا پیشش رفتم و سلام کردم، به لطفی هر چه تمامتر جواب فرمود. چون در آن شخص بنگریستم، محاسن و رنگ روی وی سرخ بود، پنداشتم که جوان است، گفتم ای جوان از کجا می آیی؟
گفت: ای فرزند، این خطاب به خطاست! من اولین فرزند آفرینشم، تو مرا جوان همی خوانی؟!
گفتم از چه سبب محاسنت سپید نگشته است؟
گفت محاسن من سپید است و من پیری نورانیم، اما آن کس که تو را در دام اسیر گردانید و این بندهای مختلف بر تو نهاد و این موکلان رابر تو گماشت، مدتهاست تا مرا در چاه سیاه انداخت، این رنگ من که سرخ بینی ازآن است، اگر نه من سپیدم و نورانی و هر سپیدی که نور بازو تعلّق دارد چون با سیاه آمیخته شود سرخ نماید، چون شفق اول شام یا آخر صبح که سپید است و نور آفتاب بازو متعلّق و یک طرفش به جانب نور است که سپید است و یک طرفش به جانبچپ که سیاه است. پس سرخ مینماید و جرم ماه بدر وقت طلوع که اگر چه نور او عاریتی است اما هم به نور موصوف است و یک جانب او به روز است و یک جانبش به شب، سرخ نماید و چراغ همین صفت دارد، زیرش سپید باشد و بالا بر دود سیاه، میان آتش و دود سرخ نماید و این را نظیر و مشابه بسیار است.

پس گفتم ای پیر، از کجا می آیی؟
گفت: از پس کوه قاف که مقام من آنجاست و آشیان تو نیز آن جایگه بود اما تو فراموش کرده ای.
گفتم این جایگه چه میکردی؟
گفت: من سَیّاحم، پیوسته گِرد جهان گردم و عجایبها بینم.
گفتم از عجایبها در جهان چه دیدی؟
گفت: هفت چیز:
اوّل کوه قاف که ولایت ماست، دوم گوهر شب افروز، سیّم درخت طوبی، چهارم دوازده کارگاه، پنجم زره داوودی، ششم تیغ بلارک، هفتم چشمه زندگانی.
گفتم مرا از این حکایتی کن.
گفت: اول کوه قاف گرد جهان درآمده است و یازده کوه است و تو چون از بند خاص یابی آن جایگه خواهی رفت، زیرا که تو را از آنجا آورده اند و هر چیزی که هست عاقبت به شکل اول رود.
پرسیدم که بدان جا راه چگونه برم؟
گفت: راه دشوار است، اول دو کوه در پیش است هم از کوه قاف یکی گرمسیر است و دیگری سردسیر و حرارت و برودت آن مقام را حدّی نباشد. گفتم سهل است، بدینکوه که گرمسیر است زمستان بگذرم و بدان کوه که سردسیر است به تابستان.
گفت: خطا کردی! هوای آن ولایت در هیچ فصل به نگردد.
پرسیدم که مسافت این کوه چند باشد؟
گفت: چندان که روی باز به مقام اول توانی رسیدن، چنان که پرگار که یک سر از او بر این نقطه مرکز بود و سری دیگر بر خط و چندان که گردد هم باز بدانجا رسد که اول از آنجا رفته باشد.
گفتم که این کوهها را سوراخ توان کردن و از سوراخ بیرون رفتن؟
گفت: سوراخ هم ممکن نیست، اما آن کس که استعداد دارد، بی آن که سوراخ کند به لحظه تواند گذشتن، همچون روغن بلسان که اگر کف دست برابر آفتاب بداری تا گرم شود و روغن بلسان قطرهای بر کف چکانی از پشت دست به در آید، به خاصیتی که در وی است. پس اگر تو نیز خاصیت گذشتن از آن کوه حاصل کنی، به لمحه از هر دو کوه بگذری.
گفتم آن خاصیت چگونه توان حاصل کردن؟
گفت: در میان سخن بگویم اگر فهم کنی.
گفتم چون از این دو کوه بگذرم آن دیگر را آسان باشد یا نه؟
گفت: آسان باشد، اما اگر کسی داند، بعضی خود پیوسته در این دو کوه اسیر مانند و بعضی  به کوه سیّم رسند و آنجا قرار گیرند، بعضی به چهارم و پنجم و این چنین تا یازدهم،هر مرغ که زیرکترباشد پیشتر رود.
گفتم چون شرح کوه قاف کردی حکایت گوهر شب افروز کن.
گفت: گوهر شب افروز هم در کوه قاف است، اما در کوه سیّم است و از وجود او شبِ  تاریک روشن شود، اما پیوسته بر یک حال نماند. روشنی او از درخت طوبی است، هر وقت که در برابر درخت طوبی باشد از این طرف که تویی تمام  روشنی نماید همچو گوی گرد روشن، چون پاره از آن سوی تر افتد که به درخت طوبی  نزدیکتر باشد، قدری از دایره او سیاه نماید و باقی همچنان روشن و هر وقت که به درخت  طوبی نزدیکتر میشود از روشنی قدری سیاه نماید سوی این طرف که تویی، اما سوی درخت طوبی همچنان یک نیمه او روشن باشد، چون تمام در پیش درخت طوبی افتد، تمام سوی تو سیاه نماید و سوی درخت طوبی روشن، باز چون از درخت درگذرد قدری روشن نماید و  هر چه از درخت دورتر میافتد سوی تو روشنی وی زیادت مینماید، نه آن چه نور در ترقّی  است اما جرم وی نور بیشتر میگیرد و سیاهی کمتر میشود و همچنین تا باز در برابر میافتد.

آنگه تمام جرم وی نور گیرد و این را مثال آن است که گویی را سوراخ کنی در میان و  چیزی بدان سوراخ بگذرانی، آنگه طاسی پر آب کنی و این گوی را بر سر آن طاس نهی  چنان که یک نیمه گوی در آب بود. اکنون در لحظه ده بار همه اطراف گوی را آب رسیده  باشد. اما اگر کسی آن را از زیر آب بیند، پیوسته یک نیمه گوی در آب دیده باشد. باز اگر آن بیننده که راست از زیر میان طاس میبیند پارهای از آن سویتر بیند که میان طاس است یک نیمه گوی نتواند دیدن در آب که آن قدر که او از میان طاس میل سوی طرفی گیرد، بعضی از آن گوی که در مقابله دیده بیننده نیست نتوان دیدن اما به عوض آن از این دیگر طرف قدری آب خالی بیند و هر چه نظر سوی کنار طاس بیشتر میکند در آب کمتر میبیند و از آب خالی بیشتر، چون راست از کنار طاس بنگرد یک نیمه در آب بیند و یک نیمه از آب خالی.
باز چون بالاء کنار طاس بنگرد در آب کمتر بیند و از آب خالی بیشتر تا تمام در میانه بالای  طاس گوی را تمام بنگرد، آنجا تمام گوی از آب خالی بیند. اگر کسی گوید که زیر طاس خود نه آب توان دیدن و نه گوی، ما بدان تقدیر میگوییم که بتواند دیدن. طاس از آبگینه بود یا از چیزی لطیفتر اکنون آنجا که گوی است و طاس بیننده گرد هر دو برمیآید تا این چنین میتواند دید، اما آنجا گوهر شب افروز و درخت طوبی هم بر مثال گرد بیننده برمی آید.
پس پیر را گفتم درخت طوبی چه چیز است و کجا باشد؟
گفت: درخت طوبی درختی عظیم است، هر کس که بهشتی بود چون به بهشت رود آن درخت را در بهشت بیند و در میان این یازده کوه که شرح دادیم کوهیست او در آن کوه است.
گفتم آن را هیچ میوه بود؟
گفت هر میوه که تو در جهان میبینی بر آن درخت باشد و این میوه ها که پیش توست همه از ثمره اوست، اگر نه آن درخت بودی، هرگز پیش تو نه میوه بودی و نه درخت و نه ریاحین و نه نبات.
گفتم میوه و درخت و ریاحین با او چه تعلّق دارد؟
گفت: سیمرغ آشیانه بر سر طوبی دارد. بامداد سیمرغ از آشیان خود به در آید و پَر بر زمین  باز گستراند، از اثر پَر او میوه بر درخت پیدا شود و نبات بر زمین.
پیر را گفتم شنیدم که زال را سیمرغ پرورد و رستم اسفندیار را به یاری سیمرغ کشت.
پیر گفت: بلی درست است.
گفتم چگونه بود؟
گفت: چون زال از مادر در وجود آمد، رنگ موی و رنگ روی سپید داشت. پدرش سام  بفرمود که وی را به صحرا اندازند و مادرش نیز عظیم از وضع حمل وی رنجیده بود. چون بدید که پسر کریه لقاست هم بدان رضا داد، زال را به صحرا انداخت. فصل زمستان بود و  سرما، کس را گمان نبود که یک زمان زنده ماند، چون روزی چند بر این برآمد مادرش از آسیب فارغ گشت. شفقت فرزندش در دل آمد، گفت یک باری به صحرا شوم و حال فرزند ببینم. چون به صحرا شد فرزند را دید زنده و سیمرغ وی را زیر پر گرفته، چون نظرش بر مادر افتاد تبسّمی بکرد، مادر وی را در بر گرفت و شیر داد، خواست که سوی خانه آرد، باز گفت تا معلوم نشود که حال زال چگونه بوده است که این چند روز زنده ماند سوی خانه نشوم. زال را به همان مقام زیر پر سیمرغ فرو هشت و او بدان نزدیکی خود را پنهان کرد.
چون شب در آمد و سیمرغ از آن صحرا منهزم شد، آهویی بر سر زال آمد و پستان در دهان زال نهاد. چون زال شیر بخورد خود را بر سر زال بخوابانید، چنان که زال را هیچ آسیب نرسید. مادرش برخاست و آهو را از سر پسر دور کرد و پسر را سوی خانه آورد.
پیر را گفتم آن چه سرّ بوده است؟
پیر گفت: من این حال از سیمرغ پرسیدم. سیمرغ گفت زال در نظر طوبی به دنیا آمد، ما  نگذاشتیم که هلاک شود، آهو بَره را به دست صیاد باز دادیم و شفقت زال در دل او نهادیم، تا شب وی را پرورش میکرد و شیر میداد و به روز خودْ مَنَش زیر پر میداشتم. گفتم حال رستم و اسفندیار؟ گفت: چنان بود که رستم از اسفندیار عاجز ماند و از خستگی سوی خانه رفت. پدرش زال پیش سیمرغ تضرعها کرد، و در سیمرغ آن خاصیت است که اگر آیینه یا مثل آن برابر سیمرغ بدارند هر دیده که در آن آیینه نگرد خیره شود. زال جوشنی از آهن بساخت چنان که جمله مصقول بود و در رستم پوشانید و خودی مصقول بر سرش نهاد و آیینهه ایی مصقول بر اسبش بست. آنگه رستم را از برابر سیمرغ در میدان فرستاد اسفندیار را ازم بود در پیش رستم آمدن. چون نزدیک رسید پرتو سیمرغ بر جوشن و آینه افتاد، از جوشن و آینه عکس بر دیده اسفندیار آمد، چشمش خیره شد، هیچ نمیدید. توهّم کرد و پنداشت که زخمی به هر دو چشم رسید زیرا که دیگران بدیده بود. از اسب در افتاد و به دست رستم هلاک شد. پنداری آن دو پاره گز که حکایت کنند دو پر سیمرغ بود.
پیر را پرسیدم که گویی در جهان همان یک سیمرغ بوده است؟
گفت: آن که نداند چنین پندارد و اگر نه هر زمان سیمرغی از درخت طوبی به زمین آید و این که در زمین بود منعدم شود معاًمعاً، چنان که هر زمان سیمرغی نیاید اینچه باشد نماند و همچنان که سوی زمین میآید سیمرغ از طوبی سوی دوازده کارگاه میرود.
گفتم ای پیر، این دوازده کارگاه چه چیز است؟گفت: اول بدان که پادشاه ما چون خواست که ملک خویش آبادان کند اول ولایت ما آبادان کرد، پس ما را در کار انداخت و دوازده کارگاه را بنیاد فرمود و در هر کارگاهی شاگردی چند بنشاند. پس آن شاگردان را در کار انداخت تا زیر آن دوازده کارگاه، کارگاهی دیگر پیدا گشت و استادی را در این کارگاه بنشاند. پس آن استاد را به کار فرو داشت، تا زیر آن کارگاه اول کارگاهی دیگر پدید آمد. آنگه استاد دوم را همچنان کار فرمود، تا زیر کارگاه دوم کارگاهی و استادی دگر، و همچنان تا هفت کارگاه و در هر کارگاهی استادی معیّن گشت. آنگه آن شاگردان را که در دوازده خانه بودند هر یکی را خلعتی داد. پس آن استاد اول را همچنان خلعت داد و دو کارگاه از آن دوازده کارگاه بالا به وی سپرد و دوم استاد را همچنان خلعت داد و از آن دوازده کارگاه دیگر دو به دو سپرد و سوم را نیز همچنان و چهارم استاد را خلعت داد کسوتی زیباتر از همه، و او را یک کارگاه داد از آن دوازده کارگاه بالا، اما فرمود تا بر دوازده نظر دارند، پنجم و ششم را همچنان که اول را و دوم را و سوم را داده بود هم بر آن قرار داد. چون نوبت به هفتم رسید از آن دوازده، یک کارگاه مانده بود به وی داد و او را هیچ خلعت نداد.
استاد هفتم فریاد برآورد که هر استادی را دو کارگاه باشد و مرا یک کارگاه و همه را خلعت باشد و مرا نبود. بفرمود تا زیر کارگاه او دو کارگاه بنیاد کنند و حکمش به دست وی دهند و زیر همه کارگاهها مزرعه اساس افکند بدو عاملی آن مزرعه هم به استاد هفتم دادند و بر آن قرار دادند که از کسوت زیبای استاد چهارم پیوسته نیمچهء براتی بدین استاد هفتم دهند و کسوت ایشان هر زمان از نو یکی دیگر بود، همچو شرح سیمرغ که دادیم.
گفتم ای پیر در این کارگاهها چه بافند؟
گفت: بیشتردیبا بافند و از هر چیزی که فهم کس بدان برسد و زره داوودی نیز هم در این کارگاهها بافند.
گفتم ای پیر زره داوودی چه باشد؟
گفت: زره داوودی این بندهای مختلف است که بر تو نهاده اند.
گفتم این چگونه میکنند؟
گفت: در هر سه کارگاه از آن دوازده کارگاه بالا یک حلقه کنند بدان دوازده در چهار حلقه ناتمام کنند پس آن چهار حلقه را بر این استاد هفتم عرض دهند تا هر یکی بر وی عملی کند.
چون به دست هفتمین استاد افتد سوی مزرعه فرستند و مدتها ناتمام بمانند، آنگه چهار حلقه در یک حلقه اندازند و حلقه ها جمله سفته بود، پس همچو تو بازی اسیر کنند و آن زره در گردن وی اندازند تا در گردن وی تمام شود.
از پیر پرسیدم که هر زرهی چند حلقه بود؟
گفت اگر بتوان گفتن که عمان چند قطره باشد، پس بتوان شمردن که هر زرهی را چند حلقه باشد.
گفتم این زره به چه شاید از خود دور کردن؟
گفت: به تیغ بلارک.
گفتم تیغ بلارک کجا بدست آید؟
گفت: در ولایت ما جلّادی است آن تیغ در دست وی است و معیّن است که هر زرهی که چند مدت وفا کند، چون مدت به آخر رسد آن جلّاد تیغ بلارک چنان زند که جمله حلقه ها از یکدیگر جدا افتند.

پرسیدم پیر را که به پوشنده زره که آسیب رسد تفاوت باشد؟
گفت: تفاوت است. گفت بعضی راآسیب چنان رسد که اگر کسی را صد سال عمر باشد و در اثنای عمر پیوسته آن اندیشد که گوهر کدام رنج صعبتر بود و هر رنج که ممکن بود در خیال آرد، هرگز به آسیب زخم تیغ بارک خاطرش نرسیده باشد، اما بعضی را آسانتر بود.
گفتم ای پیرچه کنم تا آن رنج بر من سهل بود؟
گفت: چشمه زندگانی بدست آور و از آن چشمهآب بر سر ریز تا این زره بر تن تو بریزد و از زخم تیغ ایمن باشی که آن آب این زره را تنگ کند و چون زره تنگ بود زخم تیغ آسان بود.
گفتم ای پیر، این چشمه زندگانی کجاست؟
گفت: در ظلمات، اگر آن میطلبی خضروار پای افزار در پای کن و راه توکّل پیش گیر تا به ظلمات رسی.
گفتم راه از کدام جانب است؟
گفت: از هر طرف که روی،اگر راه روی راه بری. گفتم نشان ظلمات چیست؟
گفت: سیاهی، و تو خود در ظلماتی، اما تو نمیدانی، آن کس که این راه رود چون خود را در تاریکی بیند، بداند که پیش از آن هم در تاریکی بوده است وهرگز روشنایی به چشم ندیده. پس اولین قدم راه روان این است و از اینجا ممکن بود که ترقی کند. اکنون اگر کسی بدین مقام رسد از اینجا تواند بود که پیش رود. مدعی چشمه زندگانی در تاریکی بسیار سرگردانی بکشد اگر اهل آن چشمه بود به عاقبت بعد از تاریکی روشنایی بیند، پس او را بی آن روشنایی نباید گرفت که آن روشنایی نوری است از آسمان بر سر چشمه زندگانی اگر راه برد و بدان چشمه غسل بر آرد از زخم تیغ بلارک ایمن گشت.

به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی

که از شمشیر تو لختی نشان ندهد کسی احیا

هر که بدان چشمه غسل کند هرگز محتلم نشود. هر که معنی حقیقت یافت بدان چشمه رسد.
چون از چشمه برآمد استعداد یافت، چون روغن بلسان که اگر کف برابر آفتاب بداری و قطره از آن روغن بر کف چکانی از پشت دست به در آید. اگر خضر شوی از کوه قاف آسان توانی گذشتن.
چون با آن دوست عزیز این ماجرا بگفتم، آن دوست گفت: تو آنی بازی که در دامی و صید میکنی، اینک مرا بر فتراک بند که صیدی بد نیستم.

مــن آن بــازم کــه صیـــادان عــالم

شـــکار مـن سیــه چشــم آهـواننـد

بـه پیــش مـا از ایــن الفــاظ دورنــد

همــه وقتـی بـه مــن محتــاج باشند

که حکمت چون سرشک از دیده باشند

بـه نـــزد مـا از ایـن معنــی تراشنــد

تمت الرساله بحمد الله و حسن توفیقه و الصلوه علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین

دیدگاهِ شما
keyboard_arrow_down

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مهریه حضرت زهرا

1. روایتی است از حضرت رسول اکرم که فرمودند: « وَ لَقَدْ نَحَلَ اَللَّهُ طُوبَى فِي مَهْرِ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلاَمُ فَجَعَلَهَا فِي مَنْزِلِ عَلِيٍّ » این روایت را مرحوم مجلسی در بحار الانوار جلد 3 صفحه 98 نقل فرمودند که: « خداوند مهریه حضرت زهرا را طوبی قرار داد و این طوبی را در منزل علی(ع) قرار داد. »
2. البته روایات دیگری نیز در رابطه با مهریه حضرت زهرا هست. البته روایات دیگری نیز در رابطه با مهریه حضرت زهرا هست که در شب های آینده نقل می کنیم. مثل این که فرمودند: « جُعِلَتْ لها في الارض اربعة انهار: الفرات و نيل مصر و نهروان و نهر بلخ » که: « خداوند مهریه حضرت زهرا را آب های زمین قرار داد. آب های چهار رود فرات و نیل و نهروان و بلخ »

مسئله معراج رسول خدا :

در مورد روایت اول: این ها در واقع مقام هستند. دیشب عرض کردیم که اگر می فرماید حضرت زهرا یک حوریه انسی هست، یک فرشته انسانی است، یک انسان فرشته است، در واقع اشاره به مقام ایناس است. یا اگر می فرماید “طاهره لم تحیض” اشاره به مقام طهارت ازلییا طهارت ذاتی است. در این جا که می فرماید درخت طوبی مهریه حضرت زهرا هست نیز اشاره به این دارد که طوبی خود مقام است. یا اگر می فرماید آب های چهار رودخانه مهریه حضرت زهرا هستند، اشاره به مقامات معنوی است که آن حضرت دارا بودند و مقامات ظهوری اش در این دنیا مثلا به صورت آب یا رودخانه است.
در جریان معراج که روح حضرت گسترده تر می شد و با عوالم ملکوتی اتصال پیدا می کرد، قوه خیال پیامبر هر مقامی را به صورتی برای آن حضرت در می آورد. مثلا حضرت در قضایای معراج یک مردی را دیدند که خیلی بداخلاق و بد اخم است نشسته و لوحی در دست دارد و به آن نگاه می کند. از جبرئیل پرسیدند: او کیست؟ فرمود: عزرائیل. از اول که خدا او را خلق کرده هنوز خنده نکرده است و آن لوح را نگاه می کند تا ببیند ساعت مرگ چه کسی فرا رسیده است. در واقع این عزرائیل حقیقتی از حقایق عالم ملکوت است شکل ندارد، نه زن است نه مرد است نه خوش اخلاق است نه بداخلاق است، این ها تمثلاتی است که قوه خیال رسول خدا در هنگام برخورد و ملاقات با این مقامات این صورت ها در نظرشان به این ترتیب متمثل می شود.
در مسئله درخت طوبی نیز همین گونه است که اگر رسول خدا می فرمایند درخت طوبی ، این درخت طوبی در واقع مقامی است از مقامات ملکوتی که قوه خیال رسول خدا آن را به صورت یک درخت برای ایشان در آورده. مثل این که انسان در خواب ببیند که یک مار یا یک پلنگ به او حمله می کند، وقتی بیدار می شویم تعبیر به این نمی کنیم که امروز یک ماری مرا نیش می زند، این در واقع حقیقت دیگری است که قوه خیال ما در خواببه این صورت آن را تصویر کرده است. و لذا معبر می گوید: دشمنی داری که بر علیه تو کارهایی می کند.

مسئله تعبیر خواب:

معبر:
 لذا معبر یعنی عبور کننده . کسی که از ظاهر عبور می کند و به حقیقت باطنی می رسد.  
در این مورد نیز همین گونه است که احتیاج به تعبیر دارد. جریان معراج رسول خدا این نیست که ما بخواهیم به ظاهرش بگیریم. مثلا نقل می کنند که کسی در خواب دید که حضرت رسول خدا به او شیر داد و او نیز شیر را در عالم خواب خورد. بعد از این که بیدار شد رفت و کاسه ای شیر خورد تا به خواب عمل کند. در صورتی که این طور نیست و این که رسول خدا در خواب به او شیر دادند یعنی بهره هایی از علم و حکمت خدایی می خواهد نصیب آن شخص کند. لذا این است که خواب نیاز به معبر دارد یعنی عبور کننده و به او بگوید که اگر در خواب دیدی که رسول خدا به تو شیر داد، یعنی به تو حکمت می دهد. اسرار الهی را به تو می فهماند پس منتظر حکمت باش از طرف آن حضرت نه این که بروی و شیر بخوری! لذامی گویند وقتی او رفت و شیر خورد، حضرت رسول دیگر هیچ حکمتی را وارد قلب آن شخص نکرد. این است که می گویند نباید به ظاهر خواب عمل شود. باید معنای خواب از معبر پرسیده شود.
برای همین است که وقتی حضرت ابراهیم در خواب می بیند که فرزندش را ذبح می کند، در واقع خدا از او نخواسته بود که فرزندت را ذبح کن. انسان نباید به ظاهر چیزهایی که در خواب می بیند عمل کند.لذا قرآن می فرماید: « قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا / 105 صافات» یعنی ابراهیم ما از تو نخواستیم فرزندت را ذبح کنی، در واقع معنای این خواب این بود که برو یک گوسفند ذبح کن لذا این است که برای او گوسفند فرستاد که معنی اصلی خواب تو این بوده. « قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا / 105 صافات» یعنی تو خواب را تصدیق کردی و به ظاهر آن عمل کردی و ما این را از تو نخواستیم.
مقام هیمان:
آیا در این جا حضرت ابراهیم اشتباه، خطا کرد؟
خیر چون حضرت ابراهیم در مقام “هیمان” بود. مقام هیمان مقامی است که وقتی انسان با اسماء جلالی خدا اتصال برقرار می کند می گویند هیمان پیدا می کند.  – اسماء الهی برای انسان محبت و عشق می آورد چه جمالی و چه جلالی – وقتی انسان با اسماء جمالی خدا اتصال برقرا می کند در این جا می گویند که عشق در انسان ایجاد شده .
هیمان یک عشق شدیدی است که انسان را به حیرت و وحشت می کشاند، انسان را پریشان می کند. لذا به عشقی که محصول اسماء جلالی است را هیمان می گویند. عشق محصول اتصال با اسماء جمالی است.
این است که می گویند حضرت ابراهیم در مقام هیمان بوده و به قدری عشق خداوند در قلبش شدید بود که نمی توانست فکر کند و همین که در خواب دیدی فرزندش را ذبح می کند رفت تا فرزندش را ذبح کند. در انسان هایی که عشق یا هیمان مستولی است، عقل ضعیف است. یعنی فرصت این که عقل را به کار اندازد که خدا از من نخواسته فرزندم را ذبح کنم، خدا از من خواسته که گوسفندی را ذبح کنم، نداشته. تعبیر کار عاقل است نه عاشق. عاشق اگر در خواب ببیند که معشوق گفته 100 میلیون پول به من بده فردا همان مقدار به او می دهد. این است که انسانی که در مقام هیمان است فرصت فکر ندارد. حضرت ابراهیم خطا نکردند، از بس آن مقام هیمان بر ایشان غلبه داشت که هر آنچه در خواب دیده بود را عمل کرد.
در مسئله معراج این گونه است که باید تعبیر شود البته نه این که خواب بوده؛ خیر. اما همین طور که روح پیغمبر در عوالم ملکوتی بالا می رفته، قوه خیال پیامبر حقایقی را که می دید به صورت هایی در می آورد. این که عزرائیل را به آن شکل دیدند منظور این است که عزرائیل علم خود را از الواح ملکوتی و ملائکه بالاتر می گیرد و خودش از خودش می گیرد. از ملائکه قوی تر و بالاتر که در مقام قرب هستند و اتصال مستقیم با ذات خدا دارند، از آن ها به دست می آورد که مثلا امروز جان چه کسی را بگیرم. منتهی قوه خیال پیامبر او را به آن شکل در می آورد. این است که تمام مسائل معراج باید تعبیر شوند. خود رسول خدا می فرمایند: وقتی نزد خدا رسیدم، خداوند به من شیر داد. آن قدر به من شیر داد که از ناخن هایم بیرون زد. سپس فرمودند: و تعبیر کردم که خداوند به من حکمت می دهد. یعنی خود حضرت وقایع معراج را تعبیر می کنند.

مسئله درخت طوبی:

رسول خدا درختی را در عالم معراج دیدند که نام آن طوبی بود. خود طوبی به معنی اَطیَب است یعنی چیزی که دارای طیب است، خوش بو است، چیزی که موافق طبع انسان است، انسان از آن لذت می برد. این درخت طوبی یک مقامی است که حضرت در عالم ملکوت دیدند یعنی با آن مواجه شدند و این مقام را قوه خیال ایشان به صورت آن درخت در مقابلشان ظاهر کرد.

براق:

 که حضرت سوار بر آن می شدند نیز قوه خیال رسول خدا است که قوه خیال در هر مقامی که روح است با آن حرکت میک ند. همین طور که روح وسعت پیدا می کرد، وارد عوالم ملکوتی می شد، خیال نیز در ملازمت آن ها به صورت هایی که مانوس بود با  پیغمبر بود در می آورد. و لذا تمام آن چیزهایی که رسول خدا دیدند و شنیدند همه محصول قوه خیال است. اصل اتصال روحانی است که پیغمبر به آن مقامات می رسیدند و  قوه خیال به صورت های مانوس با آن ها، آن ها را در می آورد. این است که عرض می کنیم صورت هایی که رسول خدا در معراج دیدند باید تعبیر شوند.
طوبی را تفسیر می کنند و می گویند:« مقام محبت و انس است که این محبت و انس محصول شهود اسماء الهی است. این محبت و انس در جایی برای انسان دست می دهد که در قرب ذات خدا باشد یعنی اتصال با ذات خدا پیدا کرده باشد و بتواند اسم الله را شهود کند. » یعنی انسان باید از اسماء گذشته باشد. چون انسان که بخواهد به سوی خدا برود، اول با اسماء خدا اتصال پیدا می کند از همه اسماء عبور کند تا برسد به” ام الاسماء” که ذات خداست. به عبارت دیگر وقتی انسان در عروج روحانی خود به سوی خداوند پیش می رود، باید از دو دسته از اسماء جمالی و جلالی بگذرد تا به ام الاسماء برسد که مادر همه اسماء است و آن “الله” است. که الله یعنی ذات و وجودی که جامع همه اسماء و کمالات الهی است. وقتی خدا را با صفت عالم بودنش یاد می کنی، خدا را می گوییم عالم. . وقتی خدا را با صفت قدرت یاد می کنی، خدا را می گوییم قادر. وقتی خدا را با صفت زنده بودنش یاد می کنی، خدا را می گوییم محی. وقتی خدا را با صفت شنوا بودنش ملاحضه اش می کنی، خدا را می گوییم سمیع. اما وقتی خدا را با همه صفاش ملاحضه می کنی می شود الله و این است که الله یکی از اسماء خداست.

مقام طوبی :

بنابراین اگر انسانی بتواند از این دو دسته از اسماء بگذرد و به خود ذات الله اتصال پیدا کند، در این جا یک انس و محبت کلی برای این انسان ایجاد می شود.  نه محبت و انس جزئی. چرا؟ اسماء خدا، کمالات خدا هستند. انسان وقتی در مقابل زیبایی قرار می  گیرد،  محبت و عشق آن موجود زیبا در قلبش ایجاد می شود. اصلا عشق و محبت محصول شهود کمال است. چه بسا که یک مرد اگر یک زن زشت را ببیند به او علاقه پیدا نمی کند اما اگر یک زن زیبا را ببیند به او علاقه پیدا می کند. چرا؟ چون زیبایی است که عشق می آورد. مشاهده زیبایی است که عشق می آورد. زشت یعنی عدم تعادل آن اعضا و جوارح. زشتی یعنی عدم. عدم که عشق و محبت نمی آورد. زیبایی است که عشق می آورد. زیبایی یعنی تعادل، وجود تعادل. اسماء خداوند، کمالات خداوند هستند و انسان وقتی به شهود اسماء خداوند برسد، یعنی به مشاهده کمالات خداوند برسد، شهود کمالات عشق می آورد و انسان عاشق خدا می شود. اگر انسان با یکی از اسماء خدا اتصال پیدا کند، عشق، انس و محبت پیدا می کند اما جزئی. اگر با دو اسم اتصال پیدا کند، محبتش بیشتر می شود، منتهی جزئی. اگر انسان با اصل اسم الله اتصال وجودی پیدا کند، در این جاست که برای انسان یک انس و محبت کلی ایجاد می شود. از این انس و محبت کلی به “طوبی” تعبیر شده است.
یعنی وقتی رسول خدا از این دو رشته از اسماء عبور کرد و به مقام الله رسید، در این جا یک عشق و محبت شدید و قوی در قلب خودش نسبت به خداوند پیدا کرد. این عشق و محبت و انس شدید نسبت به ذات الله برای ایشان به صورت یک درخت متمثل شد که به آن درخت طوبی می گویند. بنابراین درخت طوبی آن صورت خیالی و متمثل شده آن انس و محبت کلی است که از قرب و شهود اسم الله در انسان پیدا می شود. ( در هیچ کتابی مقام طوبی این گونه توضیح داده نشده است. مراجعه بفرمایید به کتب فلسفی که کلمه طوبی را این گونه توضیح نداده اند.)

شاخه های درخت طوبی:

این که در روایت شنیده اید که می فرماید: « شاخه های این درخت در خانه های شیعیان امیرالمومنین هستند. » شاخه های درخت فرعی از درخت هستند و آن تنه اصل است، شاخه ها فروعات هستند، اشعابات هستند. برای این است که شیعیان در مقام محبت کلی نیستند، در مقام انس کلی با ذات الله نیستند. هر کدام از آن ها یک محبت جزئی دارند یعنی هر کدام از ما با یک جهت خاص از اسماء الله، از اسماء خداوند اتصال داریم فلذا هر کدام از شیعیان صاحب “محبت جزئیه” هستند.
چرا در خانه شیعیان علی؟ چون ما نمی توانیم به طور مستقیم با خود اسم الله اتصال مستقیم پیدا کنیم. ما میتوانیم با مظهر اسم الله اتصال پیدا کنیم. مظهر الله، روح مقدس امیرالمومنین علی(ع) است. روح مقدس حضرت به مقام اسم الله رسیده است، به مقام قرب الله رسیده است و لذا آن انس و محبت کلی در قلب علی(ع) ایجاد شده است. هرکس بتواند با وجود مقدس علی(ع) یک اتصال نورانی و روحانی پیدا کند، او نیز بهره ای از درخت طوبی دارد. لذا می فرماید شاخه هایش در خانه شیعیان هستند که ما نمی توانیم با خود اسم الله اتصال پیدا کنیم، اصلا کار ما نیست. روح انسان نمی تواند آن قدر قوت و قدرت داشته باشد که آن قدر بالا رود و با خود اسم الله اتصال پیدا کند. ما با مظهر الله می توانیم اتصال پیدا کنیم که روح مقدس امیرالمونین علی(ع) است. در خانه غیر شیعیان نیست چون هم نمی توانند با الله اتصال پیدا کنند، و از روحانیت علی(ع) نیز بریده هستند، بنابراین از طوبی بهره ای ندارند یعنی از آن مقام محبت کلی بهره ای ندارند. آن ها بریده هستند از ان مقام محبت و انس.

مطلبی از شیخ اشراق:

شیخ اشراق عارف و فیلسوف بزرگ عالم اسلام است. با این که ایشان فیلسوف هستند و “حکمت اشراق” از کتاب های بزرگ فلسفی ایشان است اما ایشان یک سری از حقایق عرفانی را در قالب داستان هایی به رشته تحریر درآورده است که همه آن ها باز معنا و تفسیر دارند. “عقل سرخ” نیز قصه ای است که شرح هبوط انسان و عروج دوباره انسان است به سوی خداوند. قصه آن طولانی ات و به این جا می رسد که:

گفتم: ای پیر، از کجا می آیی؟
گفت: از پس کوه قاف که مقام من آن جاست.

کوه قاف:
منطقه ولایت کلیه را می گویند. “مقام ولایت کلیه” آن مقامی است که انسان در عروج خود به سمت خدا به اصل اسم الله برسد و چون در دل الله تمامی اسماء خدا هست بنابراین با تمامی اسماء خدا اتصال و اتحاد وجودی پیدا می کند. “ولایت جزئیه” این است که انسان با بعضی از اسماء خدا اتصال وجودی پیدا کند.
مثال مقام ولایت کلی این است که مثلا آهنی را در نظر بگیرید که سیاه است و سرد. اگر این آهن را ببری و در دل آتش قرار دهی، صفات خود را از دست می دهد. سیاهی اش را از دست می دهد و رنگ آتش می گیرد. اگر آتش سرخ است، این آهن نیز سرخ می شود. سردی خود را نیز از دست می دهد و آتش که داغ است، او نیز داغ می شود. بنابراین این آهن صفات خود را که سردی و سیاهی است از دست می دهد و صفات آتش را که گرمی و سرخی است می گیرد. این گونه است که می گوییم آهن به مقام ولایت رسید. یعنی به مقامی رسید که تمامی صفات آتش در او حضور پیدا کرد. آهن باید در آتش برود. اگر آهن جدا باشد و آتش جدا، صفاتش آتش در آهن نمی رود. وقتی انسان در این جا باشد و خدا دور از انسان که انسان صفات خدا را نمی گیرد! اگر انسان توانست به درون ذات خدا وارد شود، اگر توانست به مقام « قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى/9 نجم‌ » وارد شود، در آنجاست که با اسماء خدا اتصال پیدا می کند و صفات بشری از او دور می شود. همه صفات بشری می رود و جای آن را صفات الهی می گیرد. اگر انسان بتواند با خود اسم الله که ام الاسماء است و جامع همه اسماء است اتحاد و اتصال برقرار کند، در مقام قرب ولایت کلیه است. از این مقام ولایت کلیه در عرفان به “کوه قاف” تعبیر می کنند. اعتقاد بر این بود که همه رشته کوه های کره زمین، همه رشته های همین کوه قاف هستند و لذا می گفتند وقتی کوه قاف یکی از رشته هایش را تکان دهد، زلزله ایجاد می شود. همین طور که تمامی رشته کوه های زمین فروعات کوه قاف هستند، همین طور نیز تمامی اسماء فروعات اسم الله هستند. لذا لله اسم اعظم است و ام الاسماء است.   

گفتم: ای پیر، از کجا می آیی؟
گفت: از پس کوه قاف که مقام من آن جاست و آشیان تو اما تو فراموش کردی.

لذا انسان در اصل از کوه قاف است. همه ما از الله تنزل کردیم و آمده ایم به این جا.  

گفتم: به این جایگاه چه می کردی؟
گفت: من سَیّاحم. پیوسته گرد جهان کردم و عجایب ها بینم .
گفتم: از عجایب ها در جهان چه دیدی؟
گفت: 7چیز. اول کوه قاف که ولایت ماست. دوم گوهر شب افروز. سیوم درخت طوبی. چهارم دوازده کارگاه. پنجم زره داوودی. ششم تیغ بَلارَک. هفتم چشمه زندگانی.
گفتم: مرا از این حکایتی کن.
گفت: اول کوه قاف گرد جهان درآمده است و یازده کوه است و تو چون از بند خاص یابی آن جایگه خواهی رفت، زیرا که تو را از آنجا آورده اند و هر چیزی که هست عاقبت به شکل اول رود

هر کدام از آن ها تفسیرهایی دارند که بعدا خدمتتان عرض می کنیم. یعنی همه ما در بازگشت خود باز به سوی الله می رویم.

پرسیدم که بدان جا راه چگونه برم؟

چگونه به اسم الله راه پیدا کنم؟

گفت: راه دشوار است، اول دو کوه در پیش است هم از کوه قاف یکی گرمسیر است و دیگری سردسیر و حرارت و برودت آن مقام را حدّی نباشد. گفتم سهل است، بدینکوه که گرمسیر است زمستان بگذرم و بدان کوه که سردسیر است به تابستان.

دو کوه = یک سری اسماء جمالی و یک سری اسماء جلالی.
رسول خدا در معراجش، در حرکتش به سوی الله از این دو دسته گذشت تا به اسم الله رسید که منشاء همه این اسماء است.

مظهر کوه قاف در این عالم = وجود مقدس علی(ع) است.
چون حضرت روحش با اصل اسم الله اتحاد برقرار کرد پس حضرت صاحب مقام ولایت کلیه است و همچنین حضرت می شود کوه قاف و بنابراین تمامی اسماء الله یعنی این دو رشته از اسماء خدا یعنی اسماء جمالی و اسماء جلالی همه می شوند زیر مجموعه روح علی(ع). در ادامه می گوید که دو رشته کوه در مقابل این الله بودند یعنی دو رشته اسم جمالی و جلالی که مظهر این دو رشته در عالم دنیا وجود مقدس امام حسن(ع) و امام حسین(ع) است.
دو رشته کوه مقابل کوه قاف:  
امام حسن= مظهر اسماء جمالی خدا و لذا با معاویه صلح کرد.
امام حسین= مظهر اسماء جلالی خدا و لذا جنگ کرد.
او قیام کرد و او قعود. این ها همه از روی حکمت است. از ذاتشان می تراود. لذا این دو رشته کوهی که در مقابل کوه قاف قرار گرفتند یعنی اسماء جمالی و جلالی که در مقابل الله قرار گرفته اند که مظهر اینها در عالم طبیعت امام حسن و امام حسین هستند. هرکسی بخواهد به آن رشته کوه برسد باید از این ها عبور کند.

گرمسیر:
حرارتی بر وجود اسماء جمالی حاکم است، بر امام حسن(ع).
سردسیر:
برودت و سردی بر اسماء جلالی حاکم است، بر امام حسین(ع).

گفت: خطا کردی! هوای آن ولایت در هیچ فصل به نگردد.

در ادامه می گوید که هوای آن ها عوض نمی شود یعنی همیشه طبیعت آن ها به حال خود است.

پرسیدم که مسافت این کوه چند باشد؟

گفت: چندان که روی باز به مقام اول توانی رسیدن، چنان که پرگار که یک سر از او بر این نقطه مرکز بود و سری دیگر بر خط و چندان که گردد هم باز بدانجا رسد که اول از آنجا رفته باشد.

گفتم که این کوهها را سوراخ توان کردن و از سوراخ بیرون رفتن؟

گفت: سوراخ هم ممکن نیست، اما آن کس که استعداد دارد، بی آن که سوراخ کند به لحظه تواند گذشتن، همچون روغن بَلَسان که اگر کف دست برابر آفتاب بداری تا گرم شود و روغن بَلَسان قطرهای بر کف چِکانی از پشت دست به در آید، به خاصیتی که در وی است. پس اگر تو نیز خاصیت گذشتن از آن کوه حاصل کنی، به لمحه از هر دو کوه بگذری.

در قدیم می گفتند که روغنی به نام بلسان بوده ( نمی دانم واقعا هست یا خیر ) اگر انسان دست خود را مقابل خورشید بگیرد که گرم شود، اگر مقداری از این روغن را در کف دست بریزی، آن قدر این روغن لطیف است که خود به خود از طرف دیگر دست می چکد. می گفتند نفوذ می کند. می خواهد بگوید که اگر انسان طبیعت روغن بلسان را پیدا کند یعنی روح انسان به قدری لطیف شود، از آلودگی ها و چرک ها به کلی خود را پاک کند، و روح یک روح لطیفی باشد، این انسان می تواند از روحانیت حسن ابن علی و روحانیت حسین ابن علی عبور کند ، یا از یکی از آن ها، و به آن کوه قاف، به روح علی(ع) برسد. اگر به آن رسید، انسان به مقام ولایت کلیه، به مقام طوبی می رسد.
همه انسان های روی کره زمین یا طبیعت جمالی دارند و یا طبیعت جلالی. به عبارت دیگر یا طبیعت حسنی دارند و یا طبیعت حسینی. سادات نیز از همین دو دسته هستند یا از امام حسن یا از امام حسین. چون اسماء خدا از این دو دسته خارج نیستند. اسماء خدا یا جلالی اند و یا جمالی و همه ما نیز یا مظاهر جمالی هستیم و یا مظاهر جلالی. آن کسی که مظهر اسماء جمالی است اگر از روحانیت حسن ابن علی عبور کند، به روحانیت علوی می رسد. آن کسی که مظهر اسماء جلالی است اگر از روحانیت حسین ابن علی عبور کند، به روحانیت علوی می رسد. اصل منشاء اوست. کوه قاف اوست.

سیمرغ:

می گویند سیمرغ نیز در کوه قاف لانه دارد.عرض کردیم که کوه قاف اسم الله است. سیمرغ آن مرتبه هویت مطلقه ذات خداست که آن در دل قاف است. ( حال نمی خواهیم در این باره صحبت کنیم )  

پس چاره ای نیست. ما نمی توانیم به الله برسیم. باید به مظهرش برسیم. انسان باید یک اتصال روحانی با علی ابن ابی طالب برقرار کند. راهش این است که یا با امام حسن اتصال برقرار کند یا با امام حسین. هرکسی طبق طبیعت خود. اگر کسی حسنی مزاج است، از راه امام حسن و اگر کسی حسینی مزاج است از راه امام حسین.

چگونه انسان به روحانیت علوی برسد؟

راهش این است که روح آن قدر لطیف باشد مانند روغن بلسان، مثل همان که می فرماید « مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ  الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ / 35 نور » ، « مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ / 35 نور » یعنی درخت زیتونی که نه در قسمت شرقی باغ باشد و نه در قسمت غربی باغ. درخت هایی که در قسمت شرقی باغ هستند از ظهر به بعد که آفتاب غروب می کند، سایه دیوار بر روی آن ها می افتد و نصف روز از خورشید بی بهره هستند. درخت هایی که در قسمت غرب باغ هستند نیز همین طور. هر کدام نصف روز از آفتاب بی بهره هستند. درخت زیتون هایی که « لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ » هستند یعنی در وسط باغ قرار دارند که از صبح که خورشید طلوع می کند تا غروب نور خورشید روی آن ها است، روغن آن ها آن قدر صاف و شفاف است که « يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ » حتی اگر آتش را به آن نزدیک کنید، خودش گیرایی دارد. روغن های دیگر را دیه اید که باید آتش را به آن ها نزدیک کنی تا گرم شود و بگیرد. می گوید درخت های زیتونی که از صبح تا به شب در معرض تابش خورشید هستند و حرارت خورشید در درون این روغن نفوذ کرده که حتی اگر آتش را به آن نزدیک نکنی، خودش از خودش گیرایی دارد. اگر کسی بتواند روغن روح خود را مثل روغن بلسان در آورد، یا مثل روغن زیتونی درآورد که لاشرقی و لا غربی است، که در نهایت شفافیت و تصفیه است تا بتواند از روحانیت حسن ابن علی عبور کند، یا از روحانیت حسین ابن علی عبور کند، به روحانیت علوی می رسد.

پس پیر را گفتم درخت طوبی چه چیز است و کجا باشد؟

گفت: درخت طوبی درختی عظیم است، هر کس که بهشتی بود چون به بهشت رود آن درخت را در بهشت بیند و در میان این یازده کوه که شرح دادیم کوهیست او در آن کوه است.

یازده کوه = یازده اسم
مظهرشان در این عالم همان یازده امام است. برای این که می گوید درخت طوبی در این یازده کوه قرار دارد، یعنی چی؟ اصل درخت طوبی مقام انس و محبت کلی است به اسم الله. لذا روحانیت علی یعنی الله. منتهی ظل الله نه خود الله. کسی که بتواند به مقام روحانیت علی برسد، به مقام انس و محبت کلی با علی هم می رسد یعنی انس شدید نسبت به این امام پیدا می کند یعنی به الله پیدا می کند. خود پیغمبر به مقام قرب اصل الله رسید و محبت اصل الله در قلبش ایجاد شد. ما می توانیم به ورحانیت علی برسیم، به الله نمی توانیم برسیم. و از محبت علی برخوردار شویم. این است که هرکسی بخواهد به مقام اتصال با اسم الله برسد باید با روحانیت علی(ع) اتصال روحانی برقرار کند. اگر بخواهد به مقام طوبی برسد باز باید این اتصال را پیدا کند. برای اتصال به این کوه باید از آن دو کوه دیگر عبور کند. ( تا به این جا 3 کوه )، 9 کوه دیگر هستند که در واقع زیر مجموعه دو کوه حسنی و حسینی هستند. می گویند این درخت طوبی در میان این 11 کوه است.
فاطمه الزاهرا مظهر طوبی :
مظهر تام الله در این عالم = مظهر تام ولایت مطلقه = علی ابن ابی طالب
مظهر تام طوبی = روحانیت فاطمه الزهرا
این که می فرماید مهریه زهرا را طوبی قرار دادم از این رو است که فاطمه الزهرا بیشترین قرب به علی(ع) داشت بیشترین قرب به روحانیت علوی برای حضرت زهرا است یعنی از روح زهرا گذشته هیچ کسی در این عالم قدرت قرب و نزدیک شدن به روحانیت علی را اصلا ندارد. لذا علی کفو زهرا است. هیج مردی در دنیا از حضرت زهرا بالاتر نیست. و لذا فرمود: « وَ لِلرِّجالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَةٌ » هیچ مردی از فاطمه الزهرا بالاتر نیست در مقام قرب به روح علی(ع). نزدیک ترین و شدیترین قرب را به روح علی، روح زهرا دارد. پس بنابراین بیشتر انس و محبت را نسبت به علی، فاطمه الزهرا دارد. مظهر انس و محبت کلی به اسم الله در این عالم، فاطمه الزهرا است. بنابراین فاطمه الزهرا مظهر طوبی است. مظهر مقام انس مطلق و محبت کلی به ذات الله است و چون مظهر الله در زمین حضرت علی(ع) است و فاطمه الزهرا نزدیک ترین قرب را به روح علی(ع) دارد پس بیشترین انس را فاطمه الزهرا به علی دارد.
این که می گوید درخت طوبی در بین یازده درخت است یعنی اگر انسان بتواند قوی با یکی از این امام ها پیدا کند، که هر کدام از آن ها مظهری از اسماء خدا هستند، می تواند با طوبی اتصال پیدا کند. چون همه ائمه ما مظهر اسماء خدا هستند، مظهر ولایت کلیه هستند. تمام اسماء خداوند در روح ائمه دوازده گانه ما هست. یعنی روح ولایت تامه علی(ع) در روح همه 11 فرزندش است یعنی کمالات ائمه 11 گانه ما چیزی از کمالات علی(ع) کم ندارد. بنابراین هر انسانی که بتواند خود را به یکی از ائمه اتصال بدهد، در واقع از آن مقام ولایت کلیه برخوردار می شود، به قرب الله نیز رسیده است و می تواند به مقام انس و محبت کلی برسد و از مقام طوبی برخوردار شود.  هیچ انسانی انسش به خدا، محبتش به خدا از فاطمه الزهرا بیشتر نیست فلذا فاطمه در مقام طوبی است.

عقل سرخ :

بسم الله الرحمن الرحیم

حمد باد ملکی را که ملک هر دو جهان در تصرف اوست. بود هر که بود از بود او بود. و هستی هر که هست از هستی اوست. بودن هر که باشد از بودن او باشد. هو الاول الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیء بصیر. و صلوات و تحیات بر فرستادگان او به خلق خصوصاً بر محمد مختار که نبوّت را ختم بدو کردند و بر صحابه و علمای دین رضوان الله علیهم اجمعین.

دوستی از دوستان عزیز مرا سؤال کرد که مرغان زبان یکدگر دانند؟
گفتم بلی دانند.
گفت: تو را از کجا معلوم گشت؟
گفتم در ابتدای حالت چون مصوّر به حقیقت خواست که نیست مرا پدید کند، مرا در صورت بازی آفرید و در آن ولایت که من بودم دیگر بازان بودند، ما با یکدیگر سخن گفتیم و شنیدیم و سخن یکدیگر فهم میکردیم.
گفت: آنگه حال بدین مقام چگونه رسید؟
گفتم روزی صیادان قضا و قدر دام تقدیر بازگسترانیدند و دانه ارادت در آنجا تعبیه کردند و مرا بدین طریق اسیر گردانیدند. پس از آن ولایت که آشیان ما بود به ولایتی دیگر بردند، آنگه هر دو چشم من بر دوختندو چهار بند مخالف بر من نهادند و ده کس را بر من موکل کردند. پنج را روی سویمن و پشت بیرون و پنج را پشت سوی پشت (من و روی بیرون.)
این پنج که روی سوی من داشتند و پشت ایشان بیرون، آنگه مرا در عالم تحیّر بداشتند، چندان که آشیان خویش و آن ولایت و هر چه معلوم من بود فراموش کردم، میپنداشتم که خود من پیوسته چنین بوده ام. چون مدتی بر این برآمد قدری چشم من بازگشودند، بدان قدر چشم مینگریستم، چیزها میدیدم که دیگر ندیده بودم و آن عجب میداشتم تا هر روز به تدریج قدری چشم من زیادت باز میکردند و من چیزها میدیدم که در آن شگفت میماندم.
عاقبت تمام چشم من باز کردند و جهان را بدین صفت که هست به من نمودند.
من در بند مینگریستم که بر من نهاده بودند و در موکلان، با خودمیگفتم که گویی هرگز بود که این چهار بند مختلف از من بردارند و این موکّلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود، چنان که لحظه در هوا طیران کنم و از قید فارغ شوم.
تا بعد از مدتی روزی این موکلان را از خود غافل یافتم.
گفتم به از این فرصت نخواهم یافتن، به گوشه فرو خزیدم و همچنان با بند لنگان روی سوی صحرا نهادم. در آن صحرا شخصی را دیدم که می آمد، فرا پیشش رفتم و سلام کردم، به لطفی هر چه تمامتر جواب فرمود. چون در آن شخص بنگریستم، محاسن و رنگ روی وی سرخ بود، پنداشتم که جوان است، گفتم ای جوان از کجا می آیی؟
گفت: ای فرزند، این خطاب به خطاست! من اولین فرزند آفرینشم، تو مرا جوان همی خوانی؟!
گفتم از چه سبب محاسنت سپید نگشته است؟
گفت محاسن من سپید است و من پیری نورانیم، اما آن کس که تو را در دام اسیر گردانید و این بندهای مختلف بر تو نهاد و این موکلان رابر تو گماشت، مدتهاست تا مرا در چاه سیاه انداخت، این رنگ من که سرخ بینی ازآن است، اگر نه من سپیدم و نورانی و هر سپیدی که نور بازو تعلّق دارد چون با سیاه آمیخته شود سرخ نماید، چون شفق اول شام یا آخر صبح که سپید است و نور آفتاب بازو متعلّق و یک طرفش به جانب نور است که سپید است و یک طرفش به جانبچپ که سیاه است. پس سرخ مینماید و جرم ماه بدر وقت طلوع که اگر چه نور او عاریتی است اما هم به نور موصوف است و یک جانب او به روز است و یک جانبش به شب، سرخ نماید و چراغ همین صفت دارد، زیرش سپید باشد و بالا بر دود سیاه، میان آتش و دود سرخ نماید و این را نظیر و مشابه بسیار است.

پس گفتم ای پیر، از کجا می آیی؟
گفت: از پس کوه قاف که مقام من آنجاست و آشیان تو نیز آن جایگه بود اما تو فراموش کرده ای.
گفتم این جایگه چه میکردی؟
گفت: من سَیّاحم، پیوسته گِرد جهان گردم و عجایبها بینم.
گفتم از عجایبها در جهان چه دیدی؟
گفت: هفت چیز:
اوّل کوه قاف که ولایت ماست، دوم گوهر شب افروز، سیّم درخت طوبی، چهارم دوازده کارگاه، پنجم زره داوودی، ششم تیغ بلارک، هفتم چشمه زندگانی.
گفتم مرا از این حکایتی کن.
گفت: اول کوه قاف گرد جهان درآمده است و یازده کوه است و تو چون از بند خاص یابی آن جایگه خواهی رفت، زیرا که تو را از آنجا آورده اند و هر چیزی که هست عاقبت به شکل اول رود.
پرسیدم که بدان جا راه چگونه برم؟
گفت: راه دشوار است، اول دو کوه در پیش است هم از کوه قاف یکی گرمسیر است و دیگری سردسیر و حرارت و برودت آن مقام را حدّی نباشد. گفتم سهل است، بدینکوه که گرمسیر است زمستان بگذرم و بدان کوه که سردسیر است به تابستان.
گفت: خطا کردی! هوای آن ولایت در هیچ فصل به نگردد.
پرسیدم که مسافت این کوه چند باشد؟
گفت: چندان که روی باز به مقام اول توانی رسیدن، چنان که پرگار که یک سر از او بر این نقطه مرکز بود و سری دیگر بر خط و چندان که گردد هم باز بدانجا رسد که اول از آنجا رفته باشد.
گفتم که این کوهها را سوراخ توان کردن و از سوراخ بیرون رفتن؟
گفت: سوراخ هم ممکن نیست، اما آن کس که استعداد دارد، بی آن که سوراخ کند به لحظه تواند گذشتن، همچون روغن بلسان که اگر کف دست برابر آفتاب بداری تا گرم شود و روغن بلسان قطرهای بر کف چکانی از پشت دست به در آید، به خاصیتی که در وی است. پس اگر تو نیز خاصیت گذشتن از آن کوه حاصل کنی، به لمحه از هر دو کوه بگذری.
گفتم آن خاصیت چگونه توان حاصل کردن؟
گفت: در میان سخن بگویم اگر فهم کنی.
گفتم چون از این دو کوه بگذرم آن دیگر را آسان باشد یا نه؟
گفت: آسان باشد، اما اگر کسی داند، بعضی خود پیوسته در این دو کوه اسیر مانند و بعضی  به کوه سیّم رسند و آنجا قرار گیرند، بعضی به چهارم و پنجم و این چنین تا یازدهم،هر مرغ که زیرکترباشد پیشتر رود.
گفتم چون شرح کوه قاف کردی حکایت گوهر شب افروز کن.
گفت: گوهر شب افروز هم در کوه قاف است، اما در کوه سیّم است و از وجود او شبِ  تاریک روشن شود، اما پیوسته بر یک حال نماند. روشنی او از درخت طوبی است، هر وقت که در برابر درخت طوبی باشد از این طرف که تویی تمام  روشنی نماید همچو گوی گرد روشن، چون پاره از آن سوی تر افتد که به درخت طوبی  نزدیکتر باشد، قدری از دایره او سیاه نماید و باقی همچنان روشن و هر وقت که به درخت  طوبی نزدیکتر میشود از روشنی قدری سیاه نماید سوی این طرف که تویی، اما سوی درخت طوبی همچنان یک نیمه او روشن باشد، چون تمام در پیش درخت طوبی افتد، تمام سوی تو سیاه نماید و سوی درخت طوبی روشن، باز چون از درخت درگذرد قدری روشن نماید و  هر چه از درخت دورتر میافتد سوی تو روشنی وی زیادت مینماید، نه آن چه نور در ترقّی  است اما جرم وی نور بیشتر میگیرد و سیاهی کمتر میشود و همچنین تا باز در برابر میافتد.

آنگه تمام جرم وی نور گیرد و این را مثال آن است که گویی را سوراخ کنی در میان و  چیزی بدان سوراخ بگذرانی، آنگه طاسی پر آب کنی و این گوی را بر سر آن طاس نهی  چنان که یک نیمه گوی در آب بود. اکنون در لحظه ده بار همه اطراف گوی را آب رسیده  باشد. اما اگر کسی آن را از زیر آب بیند، پیوسته یک نیمه گوی در آب دیده باشد. باز اگر آن بیننده که راست از زیر میان طاس میبیند پارهای از آن سویتر بیند که میان طاس است یک نیمه گوی نتواند دیدن در آب که آن قدر که او از میان طاس میل سوی طرفی گیرد، بعضی از آن گوی که در مقابله دیده بیننده نیست نتوان دیدن اما به عوض آن از این دیگر طرف قدری آب خالی بیند و هر چه نظر سوی کنار طاس بیشتر میکند در آب کمتر میبیند و از آب خالی بیشتر، چون راست از کنار طاس بنگرد یک نیمه در آب بیند و یک نیمه از آب خالی.
باز چون بالاء کنار طاس بنگرد در آب کمتر بیند و از آب خالی بیشتر تا تمام در میانه بالای  طاس گوی را تمام بنگرد، آنجا تمام گوی از آب خالی بیند. اگر کسی گوید که زیر طاس خود نه آب توان دیدن و نه گوی، ما بدان تقدیر میگوییم که بتواند دیدن. طاس از آبگینه بود یا از چیزی لطیفتر اکنون آنجا که گوی است و طاس بیننده گرد هر دو برمیآید تا این چنین میتواند دید، اما آنجا گوهر شب افروز و درخت طوبی هم بر مثال گرد بیننده برمی آید.
پس پیر را گفتم درخت طوبی چه چیز است و کجا باشد؟
گفت: درخت طوبی درختی عظیم است، هر کس که بهشتی بود چون به بهشت رود آن درخت را در بهشت بیند و در میان این یازده کوه که شرح دادیم کوهیست او در آن کوه است.
گفتم آن را هیچ میوه بود؟
گفت هر میوه که تو در جهان میبینی بر آن درخت باشد و این میوه ها که پیش توست همه از ثمره اوست، اگر نه آن درخت بودی، هرگز پیش تو نه میوه بودی و نه درخت و نه ریاحین و نه نبات.
گفتم میوه و درخت و ریاحین با او چه تعلّق دارد؟
گفت: سیمرغ آشیانه بر سر طوبی دارد. بامداد سیمرغ از آشیان خود به در آید و پَر بر زمین  باز گستراند، از اثر پَر او میوه بر درخت پیدا شود و نبات بر زمین.
پیر را گفتم شنیدم که زال را سیمرغ پرورد و رستم اسفندیار را به یاری سیمرغ کشت.
پیر گفت: بلی درست است.
گفتم چگونه بود؟
گفت: چون زال از مادر در وجود آمد، رنگ موی و رنگ روی سپید داشت. پدرش سام  بفرمود که وی را به صحرا اندازند و مادرش نیز عظیم از وضع حمل وی رنجیده بود. چون بدید که پسر کریه لقاست هم بدان رضا داد، زال را به صحرا انداخت. فصل زمستان بود و  سرما، کس را گمان نبود که یک زمان زنده ماند، چون روزی چند بر این برآمد مادرش از آسیب فارغ گشت. شفقت فرزندش در دل آمد، گفت یک باری به صحرا شوم و حال فرزند ببینم. چون به صحرا شد فرزند را دید زنده و سیمرغ وی را زیر پر گرفته، چون نظرش بر مادر افتاد تبسّمی بکرد، مادر وی را در بر گرفت و شیر داد، خواست که سوی خانه آرد، باز گفت تا معلوم نشود که حال زال چگونه بوده است که این چند روز زنده ماند سوی خانه نشوم. زال را به همان مقام زیر پر سیمرغ فرو هشت و او بدان نزدیکی خود را پنهان کرد.
چون شب در آمد و سیمرغ از آن صحرا منهزم شد، آهویی بر سر زال آمد و پستان در دهان زال نهاد. چون زال شیر بخورد خود را بر سر زال بخوابانید، چنان که زال را هیچ آسیب نرسید. مادرش برخاست و آهو را از سر پسر دور کرد و پسر را سوی خانه آورد.
پیر را گفتم آن چه سرّ بوده است؟
پیر گفت: من این حال از سیمرغ پرسیدم. سیمرغ گفت زال در نظر طوبی به دنیا آمد، ما  نگذاشتیم که هلاک شود، آهو بَره را به دست صیاد باز دادیم و شفقت زال در دل او نهادیم، تا شب وی را پرورش میکرد و شیر میداد و به روز خودْ مَنَش زیر پر میداشتم. گفتم حال رستم و اسفندیار؟ گفت: چنان بود که رستم از اسفندیار عاجز ماند و از خستگی سوی خانه رفت. پدرش زال پیش سیمرغ تضرعها کرد، و در سیمرغ آن خاصیت است که اگر آیینه یا مثل آن برابر سیمرغ بدارند هر دیده که در آن آیینه نگرد خیره شود. زال جوشنی از آهن بساخت چنان که جمله مصقول بود و در رستم پوشانید و خودی مصقول بر سرش نهاد و آیینهه ایی مصقول بر اسبش بست. آنگه رستم را از برابر سیمرغ در میدان فرستاد اسفندیار را ازم بود در پیش رستم آمدن. چون نزدیک رسید پرتو سیمرغ بر جوشن و آینه افتاد، از جوشن و آینه عکس بر دیده اسفندیار آمد، چشمش خیره شد، هیچ نمیدید. توهّم کرد و پنداشت که زخمی به هر دو چشم رسید زیرا که دیگران بدیده بود. از اسب در افتاد و به دست رستم هلاک شد. پنداری آن دو پاره گز که حکایت کنند دو پر سیمرغ بود.
پیر را پرسیدم که گویی در جهان همان یک سیمرغ بوده است؟
گفت: آن که نداند چنین پندارد و اگر نه هر زمان سیمرغی از درخت طوبی به زمین آید و این که در زمین بود منعدم شود معاًمعاً، چنان که هر زمان سیمرغی نیاید اینچه باشد نماند و همچنان که سوی زمین میآید سیمرغ از طوبی سوی دوازده کارگاه میرود.
گفتم ای پیر، این دوازده کارگاه چه چیز است؟گفت: اول بدان که پادشاه ما چون خواست که ملک خویش آبادان کند اول ولایت ما آبادان کرد، پس ما را در کار انداخت و دوازده کارگاه را بنیاد فرمود و در هر کارگاهی شاگردی چند بنشاند. پس آن شاگردان را در کار انداخت تا زیر آن دوازده کارگاه، کارگاهی دیگر پیدا گشت و استادی را در این کارگاه بنشاند. پس آن استاد را به کار فرو داشت، تا زیر آن کارگاه اول کارگاهی دیگر پدید آمد. آنگه استاد دوم را همچنان کار فرمود، تا زیر کارگاه دوم کارگاهی و استادی دگر، و همچنان تا هفت کارگاه و در هر کارگاهی استادی معیّن گشت. آنگه آن شاگردان را که در دوازده خانه بودند هر یکی را خلعتی داد. پس آن استاد اول را همچنان خلعت داد و دو کارگاه از آن دوازده کارگاه بالا به وی سپرد و دوم استاد را همچنان خلعت داد و از آن دوازده کارگاه دیگر دو به دو سپرد و سوم را نیز همچنان و چهارم استاد را خلعت داد کسوتی زیباتر از همه، و او را یک کارگاه داد از آن دوازده کارگاه بالا، اما فرمود تا بر دوازده نظر دارند، پنجم و ششم را همچنان که اول را و دوم را و سوم را داده بود هم بر آن قرار داد. چون نوبت به هفتم رسید از آن دوازده، یک کارگاه مانده بود به وی داد و او را هیچ خلعت نداد.
استاد هفتم فریاد برآورد که هر استادی را دو کارگاه باشد و مرا یک کارگاه و همه را خلعت باشد و مرا نبود. بفرمود تا زیر کارگاه او دو کارگاه بنیاد کنند و حکمش به دست وی دهند و زیر همه کارگاهها مزرعه اساس افکند بدو عاملی آن مزرعه هم به استاد هفتم دادند و بر آن قرار دادند که از کسوت زیبای استاد چهارم پیوسته نیمچهء براتی بدین استاد هفتم دهند و کسوت ایشان هر زمان از نو یکی دیگر بود، همچو شرح سیمرغ که دادیم.
گفتم ای پیر در این کارگاهها چه بافند؟
گفت: بیشتردیبا بافند و از هر چیزی که فهم کس بدان برسد و زره داوودی نیز هم در این کارگاهها بافند.
گفتم ای پیر زره داوودی چه باشد؟
گفت: زره داوودی این بندهای مختلف است که بر تو نهاده اند.
گفتم این چگونه میکنند؟
گفت: در هر سه کارگاه از آن دوازده کارگاه بالا یک حلقه کنند بدان دوازده در چهار حلقه ناتمام کنند پس آن چهار حلقه را بر این استاد هفتم عرض دهند تا هر یکی بر وی عملی کند.
چون به دست هفتمین استاد افتد سوی مزرعه فرستند و مدتها ناتمام بمانند، آنگه چهار حلقه در یک حلقه اندازند و حلقه ها جمله سفته بود، پس همچو تو بازی اسیر کنند و آن زره در گردن وی اندازند تا در گردن وی تمام شود.
از پیر پرسیدم که هر زرهی چند حلقه بود؟
گفت اگر بتوان گفتن که عمان چند قطره باشد، پس بتوان شمردن که هر زرهی را چند حلقه باشد.
گفتم این زره به چه شاید از خود دور کردن؟
گفت: به تیغ بلارک.
گفتم تیغ بلارک کجا بدست آید؟
گفت: در ولایت ما جلّادی است آن تیغ در دست وی است و معیّن است که هر زرهی که چند مدت وفا کند، چون مدت به آخر رسد آن جلّاد تیغ بلارک چنان زند که جمله حلقه ها از یکدیگر جدا افتند.

پرسیدم پیر را که به پوشنده زره که آسیب رسد تفاوت باشد؟
گفت: تفاوت است. گفت بعضی راآسیب چنان رسد که اگر کسی را صد سال عمر باشد و در اثنای عمر پیوسته آن اندیشد که گوهر کدام رنج صعبتر بود و هر رنج که ممکن بود در خیال آرد، هرگز به آسیب زخم تیغ بارک خاطرش نرسیده باشد، اما بعضی را آسانتر بود.
گفتم ای پیرچه کنم تا آن رنج بر من سهل بود؟
گفت: چشمه زندگانی بدست آور و از آن چشمهآب بر سر ریز تا این زره بر تن تو بریزد و از زخم تیغ ایمن باشی که آن آب این زره را تنگ کند و چون زره تنگ بود زخم تیغ آسان بود.
گفتم ای پیر، این چشمه زندگانی کجاست؟
گفت: در ظلمات، اگر آن میطلبی خضروار پای افزار در پای کن و راه توکّل پیش گیر تا به ظلمات رسی.
گفتم راه از کدام جانب است؟
گفت: از هر طرف که روی،اگر راه روی راه بری. گفتم نشان ظلمات چیست؟
گفت: سیاهی، و تو خود در ظلماتی، اما تو نمیدانی، آن کس که این راه رود چون خود را در تاریکی بیند، بداند که پیش از آن هم در تاریکی بوده است وهرگز روشنایی به چشم ندیده. پس اولین قدم راه روان این است و از اینجا ممکن بود که ترقی کند. اکنون اگر کسی بدین مقام رسد از اینجا تواند بود که پیش رود. مدعی چشمه زندگانی در تاریکی بسیار سرگردانی بکشد اگر اهل آن چشمه بود به عاقبت بعد از تاریکی روشنایی بیند، پس او را بی آن روشنایی نباید گرفت که آن روشنایی نوری است از آسمان بر سر چشمه زندگانی اگر راه برد و بدان چشمه غسل بر آرد از زخم تیغ بلارک ایمن گشت.

به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی

که از شمشیر تو لختی نشان ندهد کسی احیا

هر که بدان چشمه غسل کند هرگز محتلم نشود. هر که معنی حقیقت یافت بدان چشمه رسد.
چون از چشمه برآمد استعداد یافت، چون روغن بلسان که اگر کف برابر آفتاب بداری و قطره از آن روغن بر کف چکانی از پشت دست به در آید. اگر خضر شوی از کوه قاف آسان توانی گذشتن.
چون با آن دوست عزیز این ماجرا بگفتم، آن دوست گفت: تو آنی بازی که در دامی و صید میکنی، اینک مرا بر فتراک بند که صیدی بد نیستم.

مــن آن بــازم کــه صیـــادان عــالم

شـــکار مـن سیــه چشــم آهـواننـد

بـه پیــش مـا از ایــن الفــاظ دورنــد

همــه وقتـی بـه مــن محتــاج باشند

که حکمت چون سرشک از دیده باشند

بـه نـــزد مـا از ایـن معنــی تراشنــد

تمت الرساله بحمد الله و حسن توفیقه و الصلوه علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین

دیدگاهِ شما
keyboard_arrow_down

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *