filter_list موضوعات search جستجو

مروج توحید

person حساب کاربری file_download اپلیکیشن

شرح منازل السائرین جلسه سوم

14 / 10 / 1389 شرح منازل السائرین جلسه 3

باب الیقظه

اولین منزلی که سالک وارد می شود باب یقظه -در بیداری است. اگر انسان به این مرحله یقظه نرسد، تا آخر عمر در غفلت می ماند و نهایت اگر اهل شریعت باشد، در ظاهر شریعت می ماند و از باطن دین حظی ندارد.  یعنی نهایتا جسم این انسان از شریعت بهره دارد یعنی با جسمش نماز می خواند، روزه می گیرد، حج می رود اما این شریعت و دین و ایمان هنوز به قلب این انسان وارد نشده و قلب بهره و سهمی از این ایمان به خدا و شریعت رسول خدا ندارد. و قلبی که خالی از ایمان باشد، قلبی که بخواهد به صلاح بیاید و رستگار شود نیست.  

علامت این که آیا قلب به ایمان رسیده است یا نه ؟
انسان در خودش ببیند آیا میل به گناه دارد یا نه، میل به دنیا دارد یا نه. اگر آنها را از او بگیرند ناراحت می شود و این طور نیست که علی السویه باشد. مادامی که انسان این تعلق را در قلب خود احساس می کند ، معلوم می شود قلب، قلب مریضی است و در دنیا است. انسان باید به جایی برسد که علی السویه باشد و برایش هیچگونه اهمیتی نداشته باشد و قلبش تکان نخورد اگر چیزی را از او گرفتند و بگوید: خدا داده ، خدا هم گرفته. من در میانه نیستم. خودش را نبیند. وقتی ما خود را می بینیم این مسائل پیش می آید. وقتی انسان خودش را ندید، خواه ناخواه این تعلقات نیز در او ایجاد نمی شود.

باب یقظه، بابی است که انسان می بیند عمرش را در خواب بوده ، در غفلت بوده، در دنیا بوده است. در پوچی زندگی می کرده. مثلا به دنبال لذت هایی بوده که اصلی ندارند، حقیقتی ندارند. مثلا خانه اش چگونه باشد، فرشش چه مدلی باشد، لذت هایی که بود و نبودش کم کم از بین می رود.شما هر لذتی را که در دنیا حساب کنی بالاخره دل آدم را می زند. آدم بک خانه درست می کند با چه ذوق و شوقی که چه مدلی درست کنم بعد یکی دو سال می نشیند و دلش را می زند. این ها لذت های خیالی است و شما می بینید که اکثر مردم در همین لذت ها هستند. چه قدر وقت می گذارند، انرژی مصرف می کنند، فکر می کنند برای این که به این لذت ها دست پیدا کنند. این است که انسان ها به دنبال هیچ ، به دنبال پوچ در حال حرکت هستند. بنابراین انسان که از خواب بیدار شود می فهمد که من در هیچ زندگی می کرده ام. بله، من فرشی ، خانه ای، لقمه ای نیاز دارم. اصل این ها را نیاز دارم اما این که طعمش چگونه باشد، نقشش چگونه باشد و امثال اینها، یعنی لذت.

لذت چیست ؟
چیزی که یکی از حواس پنجگانه را می نوازد و با او تطابق دارد.  مثلا یک فرش زیبا چشم انسان را می نوازد. یک پارچه حریر، پوست را می نوازد. و امثالهم. اما بعد از مدتی انسان از آن سیر می شود. لذت ها اموری هستند که با عقل سر و کار ندارند، با خیال سر و کار دارند. عقل انسان می گوید از پنجره آفتاب به داخل می افتد، یک پارچه ای بزن که آفتاب نیفتد اما چرا مردم اینقدر وقت می گذارند و در خیابانها و مغازه ها پرسه می زنند که رنگش چه باشد. بعد هم که عوض می کنند، سر سال دلشان را می زند و می گویند : دکور خانه را عوض کنم! پس آن همه وقت ، انرژی، پولی که مصرف کرد، کجا رفت؟ از دستش رفت و تمام. دوباره پول و وقت و انرژی دوباره مصرف می کند برای این که کالای دیگری بگیرد. این ها است که « إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ / 1 عصر » دنبال هر لذتی که رفتی زیان کردی.

انسان یک موجود لذت طلب هست اما لذتش را یک لذت روحانی ببرد. لذتش را از عالم دیگر ببرد. وگرنه اینها لذت نیست. لذا باب الیقظه اولین باب است، انسان به هوش می آید. حالا این بیداری چه طوری است؟ انسان دو جور می تواند به آن برسد :
1. عنایت الهی :
خیلی کم است که بر بعضی ها از طرف خداوند عنایتی وارد می شود که در اثر این عنایت یک  مرتبه از خواب بیدار می شوند. مثلا بشر حافی، فیضل عیاض ( دزدی که یک مرتبه با شنیدن یک آیه از قرآن « أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ / 16 حدید » – آیا وقت آن نرسیده که مومنین قلبشان با یاد خدا خاشع شود ، عوض می شود. ) در طول تاریخ کسانی بوده اند که در اثر یک جمله ، یک کلمه عوض شدند، برگشتند، و از خواب بیدار شدند.
2.  بر اثر عنایت دفعی بیدار نشدند ولی متوجه شدند که الان در خواب هستند. بنابراین کار اینها مشکل تر است. می فهمند در خواب هستند اما قدرت این که از خواب بیدار شوند را ندارد. مثلا ما در خواب می بینیم که در خواب هستیم. اما این که قدرت داشته باشیم بیدار شویم را نداریم.

این بابی که ایشان در این جا آورند:
اولا شناختن یقظه چیست؟ ثانیا انسانی که فهمیده که باید بیدار شود ، چه کار کند که آن عنایت شامل حالش بشود و واقعا بیدار شود ؟
در ابتدا این آیه را می آورند که «  قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ / 46 سباء » بگو ای پیامبر که من شما را موعظه می کنم  به یک چیز، این که برخیزید برای خدا. یعنی شما را به خدا از خواب پاشید. بس است این خواب هرچه تا الان صبح رفتید ، شب آمدید . این خواب است. آخرش هیچ است.
خواجه عبدالله انصاری در شرح این آیه می فرمایند: « برخواستن برای خدا ، قیام برای خدا، عبارت است از بیداری از خواب غفلت و برخواستن از ورطه سستی. » البته این شرح برای شیخ  عبدالرزاق کاشانی است از عرفای بزرگی است که در عرفان نظری و فلسفه هم دستی دارند و فصوص الحکم ابن عربی را نیز ایشان شرح کرده اند. از جمله عارفانی است که در جهت نظری و علمی کار کرده اند. از جمله این عرفا موید الدین جَندی ، صدرالدین قونوی و چند نفر دیگر هستند. اینها غیر از بعد عرفای و روحانی ، در بعد علمی و فلسفی نیز قوی بودند.

خواجه عبدالله این بحث را با این آیه آغاز کرده است برای این که آگاه کند اهل غفلت را و قرآن کفایت می کند برای این که واعظ و بیدار کننده انسان باشد. این آیه را آورده که ای مردم وقتی قرآن می خوانید و به این آیه می رسید، از آن نگذرید و به خود بیایید. دنباله آن را بگیرید که من در غفلت هستم، من در خوای هستم یعنی چه؟ آن خواب چه خوابی است که قرآن می گوید؟ همین بیداری ما در واقع خواب است مثل کسی که خواب است و خواب می بیند که فعالیت می کند اما در واقع خواب است. این انسان در ظلمت های نشئه دنیا فرو رفته و از حق غافل است و ازحق غافل هست و از نور فطرت خود نیز غافل است. همان نوری که در فطرت همه ما هست که « ا للَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ / 35 نور ». طبیعت انسان این گونه است. انسان در ابتدا که به دنیا می آید موجودی است که به حیوان خیلی شبیه و نزدیک است و از انسان بالفعل نیست، حیوان بالفعل است. انسان بالقوه است و اکثر انسان ها در همان انسانیت بالقوه می ماننند یعنی انسان نمی شنوند، شکلشان مثل انسانها می ماند. مثلا اگر حضرت امیرالمونین ، رسول خدا را یک انسان حساب کنیم، جسم ما به جسم آنها می ماند اما از لحاظ روح در مرحله حیوانیت هستیم. حیوان بالفعل هستیم. حسوان چه می کند؟ از صبح تا شب به دنبال این است که شکمش را سیر کند. ما نیز همین گونه هستیم. اگر ما شکم نمی داشتیم، حاضر بودیم به دنبال شغل برویم ؟ خیر. پس اگر می رویم برای شکمم می رویم. اگر بدن نمی داشتیم ، به دنبال لباس می رفتیم؟ خیر. پس اگر الان می رویم برای بدنمان، جسممان می رویم. لذا باید دقت کنیم و نباید انسان را به لحاظ جسمش از حیوان جدا کنیم، بالاخره هر حیوانی یک جور جسمی دارد. کبوتر، اسب، گوسفند هر کدام یک جور جسم دارند، آدم هم یکجور. این اختلاف جسمانی باعث نمی شود بگوییم: پس من از حیوان بهترم! نه! بهتر بودن از جانب روح است نه جسم. چرا حضرت علی (ع) انسان کاملی بود و این همه عظمت داشت؟ روح ایشان فرق داشت. چرا ابوذر، سلمان ، ابوجهل فرق داشتند؟ فرق در کجا بود؟ از لحاظ جسم که همه اینها یکی بودند. اختلاف آنها در روح آنها است. ابوذر و سلمان عقلی داشتند که « اَلعَقلُ‌ ما عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحمنُ‌ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنان[1]» عقلی داشتند که این عقل آنها را بیدار کرده بود. آنها را از خواب بیدار کرده بود و به عبادت خدا وا داشته بود و به سوی بهشت آنها را رهنمون می کرد. ابولهب و ابوسفیان این عقل را نداشتند. این عقل را افراد خیلی کمی دارند.

ما فکر می کنیم کسی که دو پا بود یا از لحاظ عقلی انسان دانشمندی بود، از حیوانات بالاتر رفته. در حالی که اینطور نیست. انسان خیلی که تلاش کند و هواپیما بسازد تازه می شود مانند پرندگان. تلاش میکند زیردریایی بسازد تازه می شود مانند ماهی. یعنی این همه تلاش علمی که میکند تازه می شود مانند حیوان. تار عنکبوت را نگاه کنید و ببینید چه دقت دقیق ریاضی ای در تارهای او وجود دارد. عنکبوت هایی در جنگل ها هستند که تارهایی می بافند تونلی. از تارهای یک سانت یک سانت شروع می کرد و بعد ده سانت در ده سانت می شد. معلوم می شد که چه هندسه فضایی عجیبی در ذهن عنکبوت نقش شده است. « وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ / 68 نحل » وحی کرد خدا به زنبور عسل. یعنی این علم در عنکبوت، این علم به هندسه فضایی ، این جور ریاضی قوی در عنکبوت به آن کوچکی از خودش نیست ، محصول تکامل و جهش ژنتیک که نیست، محصول وحی است.
بلال یک برده سیاه بی سواد بود اما اگر بگوییم که عقلش از انیشتین بیشتر بود به ما می خندند. یا اگر بگوییم عقل او از هایزنبرگ و بور ( که در فیزیک مدل های اتمی آنها تغییر ایجاد کرد ) بیشتر بود. اینها اگر عقل داشتند، عقل جزئی بشری بود. عقلی داشتند که حیوان هم این عقل را دارد. اما انها عقلی داشتند که حیوان آن را نداشت ، آن عقلی که « اَلعَقلُ‌ ما عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحمنُ‌ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنان[2]». و همه این مخترعین و منکشفینی که دور از خدا هستند و خدا را قبول ندارند، این عقل را ندارند. دقت کنیم و نگوییم اینها آدم های عاقلی هستند.

این طبیعت دنیایی ما از ابتدا اقتضای این را میکند که ما از نور فطرت خود غافل و پوشیده و در خواب هستیم. از نور خدا محروم هستیم. چنین انسانی واقعا در خواب است. روح در خواب است. و الا جسم که بیدار است. « النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا [3]»   مردم خواب هستند و هنگامی که بمیرند تازه از خواب بیدار می شوند. یعنی عزرائیل آن بعد طبیعی آنها را از آنها بگیرد. یعنی جسم ، نفس حیوانی از آنها گرفته شود، وقتی این حجاب کنار رود روح به خودش آید می بیند که بله من در خواب بوده ام.

اهلش می گویند بسیاری از انسان ها هستند که وقی می میرند، نمی فهمند که مردند و مدت ها در آن عالم در برزخ زندگی می کنند و نمی دانند که مردند. می دانی چرا ؟ این قدر طبیعت و بعد طبیعی در این ها قوی است که حتی وقتی مرگ می آید، مرگ با آن شدت که می آید تا انسان را بِکَنَد، کنده نمی شود از انسان! وقتی هم به عالم برزخ ی رود و مدت ها زندگی می کند فکر می کند در عالم دنیا زندگی می کند. اگر در آنجا عذابی بر او وارد می شود خیال می کند همان مصیبت های دنیا است. یعنی خواب آنقدر سنگین است که حتی با آن ضربات سنگین مرگ نیز آن فرد از خواب بیدار نمی شود. خیلی عجیب است. یعنی این قدر این ها در طبیعت فرو رفته اند. مثل فردی که آنقدر خواب او سنگین است که حتی اگر  با چوب نیز بر سر او بزنند از خواب بیدار نمی شود.  واقعا جای ترس دارد که نکند ما هم جز همین ها باشیم. اینها مختص کفار نیست. ممکن است برخی از ما مسلمانها نیز این گونه باشیم. خیلی از ما مسلمانها نیز چنان سر خود را در دنیا کرده ایم و در آن فرو رفته ایم که هنوز دو نفر به هم نرسیده و سلام نکرده وارد بحث های دنیایی می شوند. یعنی نمی توانند صحبت دیگری غیر از دنیا داشته باشند.

لذا وقتی بمیرند و این بعد دنیایی و طبیعی از آنها گرفته شود بیدار می شوند و می گویند: « يَا حَسْرَتَا عَلَى مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّه / 56 زمر » حسرت برما که در کنار خدا غافل بودیم. عمر خود را ضایع کردیم. این که می گوید در کنار خدا خود را ضایع کردیم یعنی چه ؟ در همین دنیا که من زندگی می کردم بودند انبیائی ، اولیائی که مرتب آمدند و ما را بیدار کنند و ما نرفتیم به دنبال آنها. در کنار ما بودند، با ما بودند، نرفتیم با آنها. چه بسیار کتاب ها، جلساتی بودند که در آنها حرف توحید، خدا زده می شد و ما هم اصلا اعتنا نکردیم. آن افسوسی که انسان در آن دنیا می گوید غیر از افسوسی است که در این دنیا می گوید. امام صادق (ع) می فرمودند: « قرار نیست در قیامت کسی بمیرد. اگردر قیامت کسی می مرد بسیاری از مردم از حسرت می مردند.»  یعنی اینقدر پشیمانی قوی است که بسیاری از مردم می مردند. وقتی با خود می گویند همه بساط هدایت برای ما فراهم بود، انبیاء برای ما همه چیز را آرودند، برای ما کم نگذاشتند، ولی در عین حال ما چنان در دنیا رفتیم و به خود مشغول شدیم که انگار نه انگار.

بیدار کننده انسان

حال که انسان در خواب است یک بیدار کننده لازم دارد. یک کسی نیاز دارد که او را بیدار کند. آن بیدار کنند انسان کیست ؟ اسم “الهادی” است که در قلب انسان وارد می شود. پس اسم الهادی ، هادی ، هدایت کننده ، اسمی است که بیدار کننده انسان است. این اسم الهادی اسمی است که یک ظاهر دارد و یک باطن.
ظاهر الهادی برای ما اسلام می آورد.
باطن الهادی برای ما ایمان می آورد. ( ایمان قلبی )
معمولا ما که الان مسلمان هستیم با ظاهر الهادی اتصال پیدا کرده ایم. ظاهرش انسان را از کفر به اسلام می آورد.  مثل ما. الحمدالله ما به برکت اسم الهادی کافر نیستیم، مشرک نیستیم، از کفر به اسلام آمده ایم.
اما باطن اسم الهادی در ما ( اکثر مردم) اثر نکرده است. ما از باطن اسم الهادی بی بهره هستیم و تا انسان از باطن این اسم بهره مند نشود، از خواب بیدار نمی شود.

لذا می فرماید آن منبه کیست ؟
و هو واعظ الله فی قلبه : خدا یک واعظ دارد. واعظ خدا همان اسم الهادی است که اگر بر قلب انسان تعلق گیرد، این انسان حالا از خواب بیدار می شود. باطن این اسم فوق العاده سنگین است. ظاهر آن خیلی سنگین نیست و انسان می تواند به آسانی ارتباط برقرار کند. اما اگر باطن آن بر قلب تعلق بگیرد، قلب را بیدار می کند. مثل کسی که با صدا زدن از خواب بیدار نمی شود اما اگر بر سر او پتک زده شود بیدار می شود.  

وقتی این باطن به انسان تعلق می گیرد از خواب بیدار می شود و این بیداری قلب همان انطباق است یعنی در قرآن فرموده « أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ /46 سبا » منتهی اصطلاح عرفانی آن می شود “یقظه“. ” قیام لله “اصطلاح شرعی است. قرآن و عرفان با هم فرقی ندارند، اصطلاحات آنها اندکب با هم تفاوت دارد.  

وقتی که قرآن دست یک انسان باطن بین بیفتد ( خواجه عبدالله ) می بینی که از چیزهای ظاهری اسراری در می آورد. حکمتهایی در می آورد. باید قرآن به دست انسان کار کرده ای بیفتد که به باطن  قرآن فرو رفته باشد. البته برای این که انسان به باطن قرآن فرو رود، ابتدا باید به باطن خود فرو رود. وقتی به باطن خود فرو رفت و وارد قلب خودش شد، آنجا می بیند که ابوابی از حکمت های قرآن بر او باز می شود. عرض کردیم که اگر انسان به باطن خود برسد، در باطن خود با همه موجودات عالم ارتباط دارد. با باطن قرآن نیز اتحاد دارد. با باطن رسول خدا نیز اتحاد پیدا می کند و بسیاری از اسرار را از آن جا در می یابد. بسیاری از اسرار را رسول خدا به ما نگفته اند.  منتهی اینها را گذاشتند برای کسانی که بتوانند سیر درونی و قلبی در درون خود داشته باشند و وقتی به درون خودشان وارد شدند و به مرتبه قلب خودشان که مرتبه نور است، رسیدند، به میدان نورانیت خود رسیدند، با باطن امام هم اتحاد پیدا میکنند، حالا از باطن امام خیلی از اسرار را در می یابند.
لذا این که بسیای از بزرگان اسرار و حقایقی را گفته اند، اینها را از کجا آورده اند؟ بسیاری از حقایق قرآن در باطن آن پنهان است نه در ظاهر آن. در ظاهر قرآن آیاتی است که این آیات باطن دارند. باطن آن نیز باطن دارد. کسی می تواندبه باطن آیات دست پیدا کند که بتواند در درون خود یک سیر باطنی انجام دهد. برود و به مرتبه نورانیت خود برسد. به آنجا که رسید با باطن قرآن نیز اتصال پیدا می کند. و آنجا آن نقب است. سابقا دزدان نقب می زنند به خزانه سلطان دست پیدا می کردند. آن خزانه رسول خدا، آن سلطان اعظم که در باطن وجودش اسراری را نهفته است. برای این که به آن اسرار دست پیدا کنی باید از درون خود نقب بزنی. مثل این که کسی منزلش در کنار قصر سلطان است. او از درون منزل خود نقب بزند و برسد به خزانه سلطان. سلطان آن جواهرات که در همه جا پخش نمی کند. جواهرات در خزانه خود می گذارد. در زیر زمین پنهان می کند. یک خانه سخت می ساختند و در آنجا این جواهرات را می گذاشتند. بنابراین اگر کسی می خواست به آنها دست پیدا کند نقبی می زد.

اگر انسان می خواهد به خزانه اسرار و حکمت های رسول خدا دست پیدا کند، از خانه وجود خودش باید نقب بزند. اگر نقب بزنی از خزانه وجود امام زمان سر بر می آوری. و بعد در آنجا است که وقتی چشم باز کنی می بینی چه مرواریدها و در ها و گوهرها می بارد بر تو. بعد انسان با خود می گوید چه کار می کردم من اصلا. دنبال این بودم که فلان علم را از کتاب به دست آورم، از کسانی که اینها که خودشان ذره ای نچشیده اند از حقایق دین را. دین یک ظاهری دارد و یک باطنی. وقتی انسان کتاب های انها را می خواند می بیند سرد است. اصلا روح ندارد. بی مزه است. دو ساعت هم حرف می زند اما فایده ای ندارد. مخصوصا اگر کسی باشد که ذره ای ، نسیمی از آن طرف به او زده باشد ، اصلا سیرابش نمی کند. لطفی ندارد اینها برایش. در کتاب نور ندارد، گرما و مزه ندارد. چرا ؟ برای این که به باطن دین نرسیده اند. چیزی از ظاهر دین فهمیده اند و درک کتابها خوانده اند. این است که بعضی ها پیدا می شوندف بعضی ها. شاید انسان در کل عمرش نیز بگردد ، نتواند یکی از اینها را پیدا کند. که نیازی نیست بنشیند و برای انسان سخنرانی کند، اصل همین که یک کلمه می گوید می بینی مزه این حرف فرق می کند. طعمش فرق می کند. چیز دیگری است. نور دیگری دارد. « قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ / 13 سباء » شاید انسان تمام عمرش را نیز بگردد نتواند یکی را بیابد ولی اگر پیدا کردی ، قدر بدان. ممکن است یم آدم معمولی ، یک کشاورزی باشد ولی دو کلمه که می گوید مزه اش فرق دارد. بوی آن فرق دارد. نورانیتی در آن است.
چرا رسول خدا نسبت به بلال این گونه بوده اند؟ می گویند بلال مخرج شین نداشته و می گفته « اسهد ان لا اله الا الله » ، رسول خدا همین را موذن می کند. چرا او را موذن میکند؟ هرچه به ایشان می گفتند یک آدمی که صدای خوشی دارد را موذن کن، رسول خدا می فرمودند : همین بلال. « اسهد» او را از «اشهد» دیگران بیشتر دوست دارم.چرا؟ چون در « اسهد» بلال ، نور می دید رسول خدا. عطر بهشت را احساس می کرد. طعم دیگری داشت. لذا این است که شما می بینید که در احوال جناب مولوی نقل می کنند که صلاح الدین زرکوب آدم بی سوادی بود ، “زبان” را می گفت “زفان”. هرچه می گفتند، او چرا؟ می گفت: همین را می خواهم. و حتی می بینید چندجا در دیوان شمس زبان را به تقلید زفان نوشته است. چرا؟ در باطن او چیز دیگری می دیده. بحث در باسوادی ، مدرک نیست. بحث در این است که بلال به قلب خود رسیده بود، بیدار شده بود از خواب . یک نوری در بلال ایجاد شده بود. این بلال وجودش بهشتی شده بود. لذا رسول خدا در این بلال بوی بهشت را احساس می کرد. اصل این است که دنبال چنین کسی باش که وقتی سخنش را شنیدی بوی دیگری از آن سخن احساس شود.

شیخ نورانی ز ره آگه کند  *** با سخن هم نور را همره کند

جهد کن تا مست و نورانی شوی *** تا حدیثت را شود نورش روی

سخنرانی و حرف زیاد است. ولی در عین حال که زیاد است، چرا در مقابل فساد عنان گسیخته پیش می رود؟ چرا تاثیر نمی کنند؟ علت چیست ؟ علت این است که گفت :

شیخ نورانی ز ره آگه کند  *** با سخن هم نور را همره کند

کلمه ، لفظ انسان را هدایت نمیکند. انسان را از خواب بیدار نمی کند. چرا ؟ ایمان کار قلب است. باید یک نوری از باطن رسول خدا بیاید ، از قلب رسول خدا پا شود ، در قلب من نشیند تا این قلب هدایت شود.
هدایت قلبی با نور انجام می گیرد ، نه با لفظ. هدایت ظاهری و جسمانی با لفظ انجام می گیرد. رسول خدا می گوید : مردم هرکس نگوید « لا اله الا الله » با شمشیر گردن او را می زنم. او هم می گوید: چشم. بعضی از ترس ایمان می آوردند. رسول خدا برای بعضی معجزه میکند. عقل آنها حساب می کند و میگوید: این معجزه کار آدم معمولی نیست و باید اتصالی با آن طرف داشته باشد. لذا عقلش او را وادار می کند که ایمان بیاور.

لذا خیلی ها به اسلام ایمان آوردند با از ترس شمشیر و یا ایمان قلبی آوردند.  ایمان ، ایمان قلبی نبود. اینها اسلام حقیقی نیست. خیلی وقت ها در مجالس روضه خوانی و مداحی زیاد ذکر می شود که مثلا فلان یهودی ، فلان مسیحی به ائمه توسل پیدا کردند، مریضشان شفا گرفت و مسلمان شدند. به نظر شما این اسلام چه قدر ارزش دارد؟ به نظرم من هیچی. الحمدالله که از جهنم نجات پیدا کرده. اما هنری نیست. این که کرامت نیست برای آن خاندان. کرامت آن خاندان این است که قلب مرده را زنده می کند.نه این که مریض را نجات دهد.
خیلی ها که درمیدان کربلا مقابل امام حسین ایستادند، شیعه بودند ، مسلمان بودند اما مشکلش این بود که اسلامشان اسلام عقلی بود. اسلام به قلب اینها نرسیده بود. « وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في‏ قُلُوبِکُمْ / 14 حجرات » آنهایی در کنار امام حسین و تا آخر جنگیدند و به شهادت رسیدند که اسلامشان قلبی بود. نوری بود. اتصال نوری با حسین ابن علی داشتند. و این اتصال نوری عشق می آورد. اینها باطن امام حسین را می دیدند و در باطن امام حسین نور زیبایی را می دیدند که عاشقش شده بودند. همه حواس آنها رفته بود. چطور انسان در پیش معشوق خود همه هوش و حواش می رود؟ اینها هم آن نور را در باطن امام حسین دیده بودند و هوش و حواسشان رفته بود. مانند زمانی که در نزد زلیخا دست هایشان را بریدند. یک وقتی از دور شنیده بودند که زلیخا زن عزیز مصر عاشق برده خود شده و او را ملامت کردند.  هرچه می گفت او زیباست ، تصوری از زیبایی ماورائی نداشتند. تصوری از زیبایی فوق بشری نداشتند ، لذا ملامتش می کردند. زلیخا اینها را به مرحله شهود رساند. دعوتشان کرد و گفت ببینید. گفت :

گرش بینی و دست از ترنج بشناسی *** روا بُوَد که ملامت کنی زلیخا را

 وقتی آمد به آنها گفت میوه هایتان را پوست بکنید. وقتی دیدنش و به شهود رسیدند، عقل ها را باختند. « فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ / 31 یوسف » عقل مرخص شد. عقل است که می گوید کارد را به دستت نزن، به میوه بزن. عقل اهل تمییز است. وقتی می بینید که تمییز از میان برخواسته ، معلوم می شود که عقلی برای آنها نمانده. عقل زمانی اینها را صادر می کند که بگوید من هستم اما وقتی اینها یوسف را دیدند :

آن زنان چون عقلها درباختند  *** بر رواق عشق یوسف تاختند

محو جمال او شدند و گفتند پناه بر خدا او آدم نیست، ملک کریمی است، فرشته ای است. نسبت به یوسف به شهود رسیدند. کسانی که در کربلا به شهادت رسیدند، به شهود رسیدند نسبت به آن چهره باطنی امام حسین و نور باطنی حسین ابن علی. دیدند آن نور را. وقتی دیدند عقل ها دیگر رفت و هرچه گفت خانه داری، زندگی داردی ، مراقب جانت باش، گوش نداند. لذا این بود که می گفتند: از خدا می خواهیم که در راه تو ما را زیر شمشیرها قطعه قطعه کند و بعد دوباره زنده کند و دوباره در زیر شمشیرها قطعه شویم. فقط باختن را دوست داشتند .

خنک آن قمربازی که بباخت آن چه بودش *** بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

این قمار عشق با قمارهای دیگر فرق می کند. در قمارهای دیگر انسان از حریفش بدش می آید و فقط هم هدفش بردن است. اما در قمار عش ق انسان هدفش باختن است و از حریف خود خوشش می آید. خیلی فرق می کند. فقط دوست دارد داشته باشد و ببازد و چیز دیگری نمی خواهد. از جمله یاران امام حسین معلوم می شود اینها در قمار عشق افتاده بودند. دیده بودند چهره باطنی حسین ابن علی را. چیزی که دیگران نمی دیدند. این است که اگر رسول خدابلال را دوست داشت، رابطه نوری بین آنها برقرار بود.

پیغمبر برای قلب ها آمده، آمده که قلب ها را زنده کند. زنده شدن جسم، عقل خیلی مهم نیست. پیغمبر آمد و شمشیر و برهان را هر دو داشت. بعد می بینید که کار اسلام را همین ها خراب کردند. همین ها در مقابل علی ابن ابی طالب ، حضرت زهرا و حسین ابن علی ایستادند. اما آن هایی که با رسول خدا رابطه نوری و قلبی برقرار کردند ، یعنی سخنان رسول خدا از گوششان گذشت و به قلبشان نفوذ کرد، مسئله این است. چطور حرف های پیغمبر از گوش به قلب می رسد؟ چون پیغمبر در باطن الفاظ خود نوری را پنهان کرده. آن نور اگر به قلب انسان ها برسد ، قلب بیدار می شود و به مقام یقظه می رسد. منتهی باید این نور در باطن و کلام گوینده باشد تا از گوش بگذرد و به قلب برسد لذا گفت :

شیخ نورانی ز ره آگه کند  *** با سخن هم نور را همره کن

کسی از شمس تبریزی پرسید: چه طور است که حرف های شما در قلب ما اثر نمی کند؟ گفت : شما خواب نیستید. آدم خواب را با صدا زدن و تکان دادن می توان بیدار کرد. شما مرده اید. اکثر مردم قلب هایشان نمرده ، فطرت ها بیدار است . قلبی که زنده است یا خوف از جهنم دارد ، یا شوق به بهشت دارد و یا شوق به خدا دارد. اگر در قلب یکی از این سه بود ، این قلب زنده است. این قلب زنده باید دست اهلش بیفتد تا درست شود. به ظاهر نگاه نکنید، نگاه کنید به قلب. منهی باید دست ولی بیفتد. قلب اکثر انسانها یک نفسی می کشد. یک حیاتی دارد ، ولو ضعیف. منتهی باید دست اخلش بیفتد که نور را به قلبش برساند. مثل کسی که زنده به گور کرده اند و نفس های آخر را می کشد ولی زنده است. اگر کسی هوایی را به داخل این قبر تزریق کند، اثر دارد. این است که در اکثر سخنرانی ها ، موعظه ها نوری که باید باشد ، نیست و اثر ندارد.  اگر که آن نور باشد :
هین که اسرافیل وقتند اولیا *** مرده را زیشان حیاتست و نما
جان هر یک مرده‌ای از گور تن *** بر جهد ز آوازشان اندر کفن

گوید این آواز ز آواها جداست ***  زنده کردن کار آواز خداست

بنابراین مثال هم می زند و می گوید اگر شما سیب یا به را به درون شیره انگور بیندازی و بجوشانی که شیره به درون او نفوذ کند، طعم آن طعم دیگری می کند. بعضی از حرف ها طعمشان طعم دیگری است. این سخن ها در درون نور پخته شدند. بنابراین این سخنان مزه دیگری دارد و انسان ها را زنده می کند.


[1] امام صادق (ع)

[2] امام صادق (ع)

[3] امیرالمومنین (ع)

دیدگاهِ شما
keyboard_arrow_down

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

باب الیقظه

اولین منزلی که سالک وارد می شود باب یقظه -در بیداری است. اگر انسان به این مرحله یقظه نرسد، تا آخر عمر در غفلت می ماند و نهایت اگر اهل شریعت باشد، در ظاهر شریعت می ماند و از باطن دین حظی ندارد.  یعنی نهایتا جسم این انسان از شریعت بهره دارد یعنی با جسمش نماز می خواند، روزه می گیرد، حج می رود اما این شریعت و دین و ایمان هنوز به قلب این انسان وارد نشده و قلب بهره و سهمی از این ایمان به خدا و شریعت رسول خدا ندارد. و قلبی که خالی از ایمان باشد، قلبی که بخواهد به صلاح بیاید و رستگار شود نیست.  

علامت این که آیا قلب به ایمان رسیده است یا نه ؟
انسان در خودش ببیند آیا میل به گناه دارد یا نه، میل به دنیا دارد یا نه. اگر آنها را از او بگیرند ناراحت می شود و این طور نیست که علی السویه باشد. مادامی که انسان این تعلق را در قلب خود احساس می کند ، معلوم می شود قلب، قلب مریضی است و در دنیا است. انسان باید به جایی برسد که علی السویه باشد و برایش هیچگونه اهمیتی نداشته باشد و قلبش تکان نخورد اگر چیزی را از او گرفتند و بگوید: خدا داده ، خدا هم گرفته. من در میانه نیستم. خودش را نبیند. وقتی ما خود را می بینیم این مسائل پیش می آید. وقتی انسان خودش را ندید، خواه ناخواه این تعلقات نیز در او ایجاد نمی شود.

باب یقظه، بابی است که انسان می بیند عمرش را در خواب بوده ، در غفلت بوده، در دنیا بوده است. در پوچی زندگی می کرده. مثلا به دنبال لذت هایی بوده که اصلی ندارند، حقیقتی ندارند. مثلا خانه اش چگونه باشد، فرشش چه مدلی باشد، لذت هایی که بود و نبودش کم کم از بین می رود.شما هر لذتی را که در دنیا حساب کنی بالاخره دل آدم را می زند. آدم بک خانه درست می کند با چه ذوق و شوقی که چه مدلی درست کنم بعد یکی دو سال می نشیند و دلش را می زند. این ها لذت های خیالی است و شما می بینید که اکثر مردم در همین لذت ها هستند. چه قدر وقت می گذارند، انرژی مصرف می کنند، فکر می کنند برای این که به این لذت ها دست پیدا کنند. این است که انسان ها به دنبال هیچ ، به دنبال پوچ در حال حرکت هستند. بنابراین انسان که از خواب بیدار شود می فهمد که من در هیچ زندگی می کرده ام. بله، من فرشی ، خانه ای، لقمه ای نیاز دارم. اصل این ها را نیاز دارم اما این که طعمش چگونه باشد، نقشش چگونه باشد و امثال اینها، یعنی لذت.

لذت چیست ؟
چیزی که یکی از حواس پنجگانه را می نوازد و با او تطابق دارد.  مثلا یک فرش زیبا چشم انسان را می نوازد. یک پارچه حریر، پوست را می نوازد. و امثالهم. اما بعد از مدتی انسان از آن سیر می شود. لذت ها اموری هستند که با عقل سر و کار ندارند، با خیال سر و کار دارند. عقل انسان می گوید از پنجره آفتاب به داخل می افتد، یک پارچه ای بزن که آفتاب نیفتد اما چرا مردم اینقدر وقت می گذارند و در خیابانها و مغازه ها پرسه می زنند که رنگش چه باشد. بعد هم که عوض می کنند، سر سال دلشان را می زند و می گویند : دکور خانه را عوض کنم! پس آن همه وقت ، انرژی، پولی که مصرف کرد، کجا رفت؟ از دستش رفت و تمام. دوباره پول و وقت و انرژی دوباره مصرف می کند برای این که کالای دیگری بگیرد. این ها است که « إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ / 1 عصر » دنبال هر لذتی که رفتی زیان کردی.

انسان یک موجود لذت طلب هست اما لذتش را یک لذت روحانی ببرد. لذتش را از عالم دیگر ببرد. وگرنه اینها لذت نیست. لذا باب الیقظه اولین باب است، انسان به هوش می آید. حالا این بیداری چه طوری است؟ انسان دو جور می تواند به آن برسد :
1. عنایت الهی :
خیلی کم است که بر بعضی ها از طرف خداوند عنایتی وارد می شود که در اثر این عنایت یک  مرتبه از خواب بیدار می شوند. مثلا بشر حافی، فیضل عیاض ( دزدی که یک مرتبه با شنیدن یک آیه از قرآن « أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ / 16 حدید » – آیا وقت آن نرسیده که مومنین قلبشان با یاد خدا خاشع شود ، عوض می شود. ) در طول تاریخ کسانی بوده اند که در اثر یک جمله ، یک کلمه عوض شدند، برگشتند، و از خواب بیدار شدند.
2.  بر اثر عنایت دفعی بیدار نشدند ولی متوجه شدند که الان در خواب هستند. بنابراین کار اینها مشکل تر است. می فهمند در خواب هستند اما قدرت این که از خواب بیدار شوند را ندارد. مثلا ما در خواب می بینیم که در خواب هستیم. اما این که قدرت داشته باشیم بیدار شویم را نداریم.

این بابی که ایشان در این جا آورند:
اولا شناختن یقظه چیست؟ ثانیا انسانی که فهمیده که باید بیدار شود ، چه کار کند که آن عنایت شامل حالش بشود و واقعا بیدار شود ؟
در ابتدا این آیه را می آورند که «  قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ / 46 سباء » بگو ای پیامبر که من شما را موعظه می کنم  به یک چیز، این که برخیزید برای خدا. یعنی شما را به خدا از خواب پاشید. بس است این خواب هرچه تا الان صبح رفتید ، شب آمدید . این خواب است. آخرش هیچ است.
خواجه عبدالله انصاری در شرح این آیه می فرمایند: « برخواستن برای خدا ، قیام برای خدا، عبارت است از بیداری از خواب غفلت و برخواستن از ورطه سستی. » البته این شرح برای شیخ  عبدالرزاق کاشانی است از عرفای بزرگی است که در عرفان نظری و فلسفه هم دستی دارند و فصوص الحکم ابن عربی را نیز ایشان شرح کرده اند. از جمله عارفانی است که در جهت نظری و علمی کار کرده اند. از جمله این عرفا موید الدین جَندی ، صدرالدین قونوی و چند نفر دیگر هستند. اینها غیر از بعد عرفای و روحانی ، در بعد علمی و فلسفی نیز قوی بودند.

خواجه عبدالله این بحث را با این آیه آغاز کرده است برای این که آگاه کند اهل غفلت را و قرآن کفایت می کند برای این که واعظ و بیدار کننده انسان باشد. این آیه را آورده که ای مردم وقتی قرآن می خوانید و به این آیه می رسید، از آن نگذرید و به خود بیایید. دنباله آن را بگیرید که من در غفلت هستم، من در خوای هستم یعنی چه؟ آن خواب چه خوابی است که قرآن می گوید؟ همین بیداری ما در واقع خواب است مثل کسی که خواب است و خواب می بیند که فعالیت می کند اما در واقع خواب است. این انسان در ظلمت های نشئه دنیا فرو رفته و از حق غافل است و ازحق غافل هست و از نور فطرت خود نیز غافل است. همان نوری که در فطرت همه ما هست که « ا للَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ / 35 نور ». طبیعت انسان این گونه است. انسان در ابتدا که به دنیا می آید موجودی است که به حیوان خیلی شبیه و نزدیک است و از انسان بالفعل نیست، حیوان بالفعل است. انسان بالقوه است و اکثر انسان ها در همان انسانیت بالقوه می ماننند یعنی انسان نمی شنوند، شکلشان مثل انسانها می ماند. مثلا اگر حضرت امیرالمونین ، رسول خدا را یک انسان حساب کنیم، جسم ما به جسم آنها می ماند اما از لحاظ روح در مرحله حیوانیت هستیم. حیوان بالفعل هستیم. حسوان چه می کند؟ از صبح تا شب به دنبال این است که شکمش را سیر کند. ما نیز همین گونه هستیم. اگر ما شکم نمی داشتیم، حاضر بودیم به دنبال شغل برویم ؟ خیر. پس اگر می رویم برای شکمم می رویم. اگر بدن نمی داشتیم ، به دنبال لباس می رفتیم؟ خیر. پس اگر الان می رویم برای بدنمان، جسممان می رویم. لذا باید دقت کنیم و نباید انسان را به لحاظ جسمش از حیوان جدا کنیم، بالاخره هر حیوانی یک جور جسمی دارد. کبوتر، اسب، گوسفند هر کدام یک جور جسم دارند، آدم هم یکجور. این اختلاف جسمانی باعث نمی شود بگوییم: پس من از حیوان بهترم! نه! بهتر بودن از جانب روح است نه جسم. چرا حضرت علی (ع) انسان کاملی بود و این همه عظمت داشت؟ روح ایشان فرق داشت. چرا ابوذر، سلمان ، ابوجهل فرق داشتند؟ فرق در کجا بود؟ از لحاظ جسم که همه اینها یکی بودند. اختلاف آنها در روح آنها است. ابوذر و سلمان عقلی داشتند که « اَلعَقلُ‌ ما عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحمنُ‌ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنان[1]» عقلی داشتند که این عقل آنها را بیدار کرده بود. آنها را از خواب بیدار کرده بود و به عبادت خدا وا داشته بود و به سوی بهشت آنها را رهنمون می کرد. ابولهب و ابوسفیان این عقل را نداشتند. این عقل را افراد خیلی کمی دارند.

ما فکر می کنیم کسی که دو پا بود یا از لحاظ عقلی انسان دانشمندی بود، از حیوانات بالاتر رفته. در حالی که اینطور نیست. انسان خیلی که تلاش کند و هواپیما بسازد تازه می شود مانند پرندگان. تلاش میکند زیردریایی بسازد تازه می شود مانند ماهی. یعنی این همه تلاش علمی که میکند تازه می شود مانند حیوان. تار عنکبوت را نگاه کنید و ببینید چه دقت دقیق ریاضی ای در تارهای او وجود دارد. عنکبوت هایی در جنگل ها هستند که تارهایی می بافند تونلی. از تارهای یک سانت یک سانت شروع می کرد و بعد ده سانت در ده سانت می شد. معلوم می شد که چه هندسه فضایی عجیبی در ذهن عنکبوت نقش شده است. « وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ / 68 نحل » وحی کرد خدا به زنبور عسل. یعنی این علم در عنکبوت، این علم به هندسه فضایی ، این جور ریاضی قوی در عنکبوت به آن کوچکی از خودش نیست ، محصول تکامل و جهش ژنتیک که نیست، محصول وحی است.
بلال یک برده سیاه بی سواد بود اما اگر بگوییم که عقلش از انیشتین بیشتر بود به ما می خندند. یا اگر بگوییم عقل او از هایزنبرگ و بور ( که در فیزیک مدل های اتمی آنها تغییر ایجاد کرد ) بیشتر بود. اینها اگر عقل داشتند، عقل جزئی بشری بود. عقلی داشتند که حیوان هم این عقل را دارد. اما انها عقلی داشتند که حیوان آن را نداشت ، آن عقلی که « اَلعَقلُ‌ ما عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحمنُ‌ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنان[2]». و همه این مخترعین و منکشفینی که دور از خدا هستند و خدا را قبول ندارند، این عقل را ندارند. دقت کنیم و نگوییم اینها آدم های عاقلی هستند.

این طبیعت دنیایی ما از ابتدا اقتضای این را میکند که ما از نور فطرت خود غافل و پوشیده و در خواب هستیم. از نور خدا محروم هستیم. چنین انسانی واقعا در خواب است. روح در خواب است. و الا جسم که بیدار است. « النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا [3]»   مردم خواب هستند و هنگامی که بمیرند تازه از خواب بیدار می شوند. یعنی عزرائیل آن بعد طبیعی آنها را از آنها بگیرد. یعنی جسم ، نفس حیوانی از آنها گرفته شود، وقتی این حجاب کنار رود روح به خودش آید می بیند که بله من در خواب بوده ام.

اهلش می گویند بسیاری از انسان ها هستند که وقی می میرند، نمی فهمند که مردند و مدت ها در آن عالم در برزخ زندگی می کنند و نمی دانند که مردند. می دانی چرا ؟ این قدر طبیعت و بعد طبیعی در این ها قوی است که حتی وقتی مرگ می آید، مرگ با آن شدت که می آید تا انسان را بِکَنَد، کنده نمی شود از انسان! وقتی هم به عالم برزخ ی رود و مدت ها زندگی می کند فکر می کند در عالم دنیا زندگی می کند. اگر در آنجا عذابی بر او وارد می شود خیال می کند همان مصیبت های دنیا است. یعنی خواب آنقدر سنگین است که حتی با آن ضربات سنگین مرگ نیز آن فرد از خواب بیدار نمی شود. خیلی عجیب است. یعنی این قدر این ها در طبیعت فرو رفته اند. مثل فردی که آنقدر خواب او سنگین است که حتی اگر  با چوب نیز بر سر او بزنند از خواب بیدار نمی شود.  واقعا جای ترس دارد که نکند ما هم جز همین ها باشیم. اینها مختص کفار نیست. ممکن است برخی از ما مسلمانها نیز این گونه باشیم. خیلی از ما مسلمانها نیز چنان سر خود را در دنیا کرده ایم و در آن فرو رفته ایم که هنوز دو نفر به هم نرسیده و سلام نکرده وارد بحث های دنیایی می شوند. یعنی نمی توانند صحبت دیگری غیر از دنیا داشته باشند.

لذا وقتی بمیرند و این بعد دنیایی و طبیعی از آنها گرفته شود بیدار می شوند و می گویند: « يَا حَسْرَتَا عَلَى مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّه / 56 زمر » حسرت برما که در کنار خدا غافل بودیم. عمر خود را ضایع کردیم. این که می گوید در کنار خدا خود را ضایع کردیم یعنی چه ؟ در همین دنیا که من زندگی می کردم بودند انبیائی ، اولیائی که مرتب آمدند و ما را بیدار کنند و ما نرفتیم به دنبال آنها. در کنار ما بودند، با ما بودند، نرفتیم با آنها. چه بسیار کتاب ها، جلساتی بودند که در آنها حرف توحید، خدا زده می شد و ما هم اصلا اعتنا نکردیم. آن افسوسی که انسان در آن دنیا می گوید غیر از افسوسی است که در این دنیا می گوید. امام صادق (ع) می فرمودند: « قرار نیست در قیامت کسی بمیرد. اگردر قیامت کسی می مرد بسیاری از مردم از حسرت می مردند.»  یعنی اینقدر پشیمانی قوی است که بسیاری از مردم می مردند. وقتی با خود می گویند همه بساط هدایت برای ما فراهم بود، انبیاء برای ما همه چیز را آرودند، برای ما کم نگذاشتند، ولی در عین حال ما چنان در دنیا رفتیم و به خود مشغول شدیم که انگار نه انگار.

بیدار کننده انسان

حال که انسان در خواب است یک بیدار کننده لازم دارد. یک کسی نیاز دارد که او را بیدار کند. آن بیدار کنند انسان کیست ؟ اسم “الهادی” است که در قلب انسان وارد می شود. پس اسم الهادی ، هادی ، هدایت کننده ، اسمی است که بیدار کننده انسان است. این اسم الهادی اسمی است که یک ظاهر دارد و یک باطن.
ظاهر الهادی برای ما اسلام می آورد.
باطن الهادی برای ما ایمان می آورد. ( ایمان قلبی )
معمولا ما که الان مسلمان هستیم با ظاهر الهادی اتصال پیدا کرده ایم. ظاهرش انسان را از کفر به اسلام می آورد.  مثل ما. الحمدالله ما به برکت اسم الهادی کافر نیستیم، مشرک نیستیم، از کفر به اسلام آمده ایم.
اما باطن اسم الهادی در ما ( اکثر مردم) اثر نکرده است. ما از باطن اسم الهادی بی بهره هستیم و تا انسان از باطن این اسم بهره مند نشود، از خواب بیدار نمی شود.

لذا می فرماید آن منبه کیست ؟
و هو واعظ الله فی قلبه : خدا یک واعظ دارد. واعظ خدا همان اسم الهادی است که اگر بر قلب انسان تعلق گیرد، این انسان حالا از خواب بیدار می شود. باطن این اسم فوق العاده سنگین است. ظاهر آن خیلی سنگین نیست و انسان می تواند به آسانی ارتباط برقرار کند. اما اگر باطن آن بر قلب تعلق بگیرد، قلب را بیدار می کند. مثل کسی که با صدا زدن از خواب بیدار نمی شود اما اگر بر سر او پتک زده شود بیدار می شود.  

وقتی این باطن به انسان تعلق می گیرد از خواب بیدار می شود و این بیداری قلب همان انطباق است یعنی در قرآن فرموده « أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ /46 سبا » منتهی اصطلاح عرفانی آن می شود “یقظه“. ” قیام لله “اصطلاح شرعی است. قرآن و عرفان با هم فرقی ندارند، اصطلاحات آنها اندکب با هم تفاوت دارد.  

وقتی که قرآن دست یک انسان باطن بین بیفتد ( خواجه عبدالله ) می بینی که از چیزهای ظاهری اسراری در می آورد. حکمتهایی در می آورد. باید قرآن به دست انسان کار کرده ای بیفتد که به باطن  قرآن فرو رفته باشد. البته برای این که انسان به باطن قرآن فرو رود، ابتدا باید به باطن خود فرو رود. وقتی به باطن خود فرو رفت و وارد قلب خودش شد، آنجا می بیند که ابوابی از حکمت های قرآن بر او باز می شود. عرض کردیم که اگر انسان به باطن خود برسد، در باطن خود با همه موجودات عالم ارتباط دارد. با باطن قرآن نیز اتحاد دارد. با باطن رسول خدا نیز اتحاد پیدا می کند و بسیاری از اسرار را از آن جا در می یابد. بسیاری از اسرار را رسول خدا به ما نگفته اند.  منتهی اینها را گذاشتند برای کسانی که بتوانند سیر درونی و قلبی در درون خود داشته باشند و وقتی به درون خودشان وارد شدند و به مرتبه قلب خودشان که مرتبه نور است، رسیدند، به میدان نورانیت خود رسیدند، با باطن امام هم اتحاد پیدا میکنند، حالا از باطن امام خیلی از اسرار را در می یابند.
لذا این که بسیای از بزرگان اسرار و حقایقی را گفته اند، اینها را از کجا آورده اند؟ بسیاری از حقایق قرآن در باطن آن پنهان است نه در ظاهر آن. در ظاهر قرآن آیاتی است که این آیات باطن دارند. باطن آن نیز باطن دارد. کسی می تواندبه باطن آیات دست پیدا کند که بتواند در درون خود یک سیر باطنی انجام دهد. برود و به مرتبه نورانیت خود برسد. به آنجا که رسید با باطن قرآن نیز اتصال پیدا می کند. و آنجا آن نقب است. سابقا دزدان نقب می زنند به خزانه سلطان دست پیدا می کردند. آن خزانه رسول خدا، آن سلطان اعظم که در باطن وجودش اسراری را نهفته است. برای این که به آن اسرار دست پیدا کنی باید از درون خود نقب بزنی. مثل این که کسی منزلش در کنار قصر سلطان است. او از درون منزل خود نقب بزند و برسد به خزانه سلطان. سلطان آن جواهرات که در همه جا پخش نمی کند. جواهرات در خزانه خود می گذارد. در زیر زمین پنهان می کند. یک خانه سخت می ساختند و در آنجا این جواهرات را می گذاشتند. بنابراین اگر کسی می خواست به آنها دست پیدا کند نقبی می زد.

اگر انسان می خواهد به خزانه اسرار و حکمت های رسول خدا دست پیدا کند، از خانه وجود خودش باید نقب بزند. اگر نقب بزنی از خزانه وجود امام زمان سر بر می آوری. و بعد در آنجا است که وقتی چشم باز کنی می بینی چه مرواریدها و در ها و گوهرها می بارد بر تو. بعد انسان با خود می گوید چه کار می کردم من اصلا. دنبال این بودم که فلان علم را از کتاب به دست آورم، از کسانی که اینها که خودشان ذره ای نچشیده اند از حقایق دین را. دین یک ظاهری دارد و یک باطنی. وقتی انسان کتاب های انها را می خواند می بیند سرد است. اصلا روح ندارد. بی مزه است. دو ساعت هم حرف می زند اما فایده ای ندارد. مخصوصا اگر کسی باشد که ذره ای ، نسیمی از آن طرف به او زده باشد ، اصلا سیرابش نمی کند. لطفی ندارد اینها برایش. در کتاب نور ندارد، گرما و مزه ندارد. چرا ؟ برای این که به باطن دین نرسیده اند. چیزی از ظاهر دین فهمیده اند و درک کتابها خوانده اند. این است که بعضی ها پیدا می شوندف بعضی ها. شاید انسان در کل عمرش نیز بگردد ، نتواند یکی از اینها را پیدا کند. که نیازی نیست بنشیند و برای انسان سخنرانی کند، اصل همین که یک کلمه می گوید می بینی مزه این حرف فرق می کند. طعمش فرق می کند. چیز دیگری است. نور دیگری دارد. « قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ / 13 سباء » شاید انسان تمام عمرش را نیز بگردد نتواند یکی را بیابد ولی اگر پیدا کردی ، قدر بدان. ممکن است یم آدم معمولی ، یک کشاورزی باشد ولی دو کلمه که می گوید مزه اش فرق دارد. بوی آن فرق دارد. نورانیتی در آن است.
چرا رسول خدا نسبت به بلال این گونه بوده اند؟ می گویند بلال مخرج شین نداشته و می گفته « اسهد ان لا اله الا الله » ، رسول خدا همین را موذن می کند. چرا او را موذن میکند؟ هرچه به ایشان می گفتند یک آدمی که صدای خوشی دارد را موذن کن، رسول خدا می فرمودند : همین بلال. « اسهد» او را از «اشهد» دیگران بیشتر دوست دارم.چرا؟ چون در « اسهد» بلال ، نور می دید رسول خدا. عطر بهشت را احساس می کرد. طعم دیگری داشت. لذا این است که شما می بینید که در احوال جناب مولوی نقل می کنند که صلاح الدین زرکوب آدم بی سوادی بود ، “زبان” را می گفت “زفان”. هرچه می گفتند، او چرا؟ می گفت: همین را می خواهم. و حتی می بینید چندجا در دیوان شمس زبان را به تقلید زفان نوشته است. چرا؟ در باطن او چیز دیگری می دیده. بحث در باسوادی ، مدرک نیست. بحث در این است که بلال به قلب خود رسیده بود، بیدار شده بود از خواب . یک نوری در بلال ایجاد شده بود. این بلال وجودش بهشتی شده بود. لذا رسول خدا در این بلال بوی بهشت را احساس می کرد. اصل این است که دنبال چنین کسی باش که وقتی سخنش را شنیدی بوی دیگری از آن سخن احساس شود.

شیخ نورانی ز ره آگه کند  *** با سخن هم نور را همره کند

جهد کن تا مست و نورانی شوی *** تا حدیثت را شود نورش روی

سخنرانی و حرف زیاد است. ولی در عین حال که زیاد است، چرا در مقابل فساد عنان گسیخته پیش می رود؟ چرا تاثیر نمی کنند؟ علت چیست ؟ علت این است که گفت :

شیخ نورانی ز ره آگه کند  *** با سخن هم نور را همره کند

کلمه ، لفظ انسان را هدایت نمیکند. انسان را از خواب بیدار نمی کند. چرا ؟ ایمان کار قلب است. باید یک نوری از باطن رسول خدا بیاید ، از قلب رسول خدا پا شود ، در قلب من نشیند تا این قلب هدایت شود.
هدایت قلبی با نور انجام می گیرد ، نه با لفظ. هدایت ظاهری و جسمانی با لفظ انجام می گیرد. رسول خدا می گوید : مردم هرکس نگوید « لا اله الا الله » با شمشیر گردن او را می زنم. او هم می گوید: چشم. بعضی از ترس ایمان می آوردند. رسول خدا برای بعضی معجزه میکند. عقل آنها حساب می کند و میگوید: این معجزه کار آدم معمولی نیست و باید اتصالی با آن طرف داشته باشد. لذا عقلش او را وادار می کند که ایمان بیاور.

لذا خیلی ها به اسلام ایمان آوردند با از ترس شمشیر و یا ایمان قلبی آوردند.  ایمان ، ایمان قلبی نبود. اینها اسلام حقیقی نیست. خیلی وقت ها در مجالس روضه خوانی و مداحی زیاد ذکر می شود که مثلا فلان یهودی ، فلان مسیحی به ائمه توسل پیدا کردند، مریضشان شفا گرفت و مسلمان شدند. به نظر شما این اسلام چه قدر ارزش دارد؟ به نظرم من هیچی. الحمدالله که از جهنم نجات پیدا کرده. اما هنری نیست. این که کرامت نیست برای آن خاندان. کرامت آن خاندان این است که قلب مرده را زنده می کند.نه این که مریض را نجات دهد.
خیلی ها که درمیدان کربلا مقابل امام حسین ایستادند، شیعه بودند ، مسلمان بودند اما مشکلش این بود که اسلامشان اسلام عقلی بود. اسلام به قلب اینها نرسیده بود. « وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في‏ قُلُوبِکُمْ / 14 حجرات » آنهایی در کنار امام حسین و تا آخر جنگیدند و به شهادت رسیدند که اسلامشان قلبی بود. نوری بود. اتصال نوری با حسین ابن علی داشتند. و این اتصال نوری عشق می آورد. اینها باطن امام حسین را می دیدند و در باطن امام حسین نور زیبایی را می دیدند که عاشقش شده بودند. همه حواس آنها رفته بود. چطور انسان در پیش معشوق خود همه هوش و حواش می رود؟ اینها هم آن نور را در باطن امام حسین دیده بودند و هوش و حواسشان رفته بود. مانند زمانی که در نزد زلیخا دست هایشان را بریدند. یک وقتی از دور شنیده بودند که زلیخا زن عزیز مصر عاشق برده خود شده و او را ملامت کردند.  هرچه می گفت او زیباست ، تصوری از زیبایی ماورائی نداشتند. تصوری از زیبایی فوق بشری نداشتند ، لذا ملامتش می کردند. زلیخا اینها را به مرحله شهود رساند. دعوتشان کرد و گفت ببینید. گفت :

گرش بینی و دست از ترنج بشناسی *** روا بُوَد که ملامت کنی زلیخا را

 وقتی آمد به آنها گفت میوه هایتان را پوست بکنید. وقتی دیدنش و به شهود رسیدند، عقل ها را باختند. « فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ / 31 یوسف » عقل مرخص شد. عقل است که می گوید کارد را به دستت نزن، به میوه بزن. عقل اهل تمییز است. وقتی می بینید که تمییز از میان برخواسته ، معلوم می شود که عقلی برای آنها نمانده. عقل زمانی اینها را صادر می کند که بگوید من هستم اما وقتی اینها یوسف را دیدند :

آن زنان چون عقلها درباختند  *** بر رواق عشق یوسف تاختند

محو جمال او شدند و گفتند پناه بر خدا او آدم نیست، ملک کریمی است، فرشته ای است. نسبت به یوسف به شهود رسیدند. کسانی که در کربلا به شهادت رسیدند، به شهود رسیدند نسبت به آن چهره باطنی امام حسین و نور باطنی حسین ابن علی. دیدند آن نور را. وقتی دیدند عقل ها دیگر رفت و هرچه گفت خانه داری، زندگی داردی ، مراقب جانت باش، گوش نداند. لذا این بود که می گفتند: از خدا می خواهیم که در راه تو ما را زیر شمشیرها قطعه قطعه کند و بعد دوباره زنده کند و دوباره در زیر شمشیرها قطعه شویم. فقط باختن را دوست داشتند .

خنک آن قمربازی که بباخت آن چه بودش *** بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

این قمار عشق با قمارهای دیگر فرق می کند. در قمارهای دیگر انسان از حریفش بدش می آید و فقط هم هدفش بردن است. اما در قمار عش ق انسان هدفش باختن است و از حریف خود خوشش می آید. خیلی فرق می کند. فقط دوست دارد داشته باشد و ببازد و چیز دیگری نمی خواهد. از جمله یاران امام حسین معلوم می شود اینها در قمار عشق افتاده بودند. دیده بودند چهره باطنی حسین ابن علی را. چیزی که دیگران نمی دیدند. این است که اگر رسول خدابلال را دوست داشت، رابطه نوری بین آنها برقرار بود.

پیغمبر برای قلب ها آمده، آمده که قلب ها را زنده کند. زنده شدن جسم، عقل خیلی مهم نیست. پیغمبر آمد و شمشیر و برهان را هر دو داشت. بعد می بینید که کار اسلام را همین ها خراب کردند. همین ها در مقابل علی ابن ابی طالب ، حضرت زهرا و حسین ابن علی ایستادند. اما آن هایی که با رسول خدا رابطه نوری و قلبی برقرار کردند ، یعنی سخنان رسول خدا از گوششان گذشت و به قلبشان نفوذ کرد، مسئله این است. چطور حرف های پیغمبر از گوش به قلب می رسد؟ چون پیغمبر در باطن الفاظ خود نوری را پنهان کرده. آن نور اگر به قلب انسان ها برسد ، قلب بیدار می شود و به مقام یقظه می رسد. منتهی باید این نور در باطن و کلام گوینده باشد تا از گوش بگذرد و به قلب برسد لذا گفت :

شیخ نورانی ز ره آگه کند  *** با سخن هم نور را همره کن

کسی از شمس تبریزی پرسید: چه طور است که حرف های شما در قلب ما اثر نمی کند؟ گفت : شما خواب نیستید. آدم خواب را با صدا زدن و تکان دادن می توان بیدار کرد. شما مرده اید. اکثر مردم قلب هایشان نمرده ، فطرت ها بیدار است . قلبی که زنده است یا خوف از جهنم دارد ، یا شوق به بهشت دارد و یا شوق به خدا دارد. اگر در قلب یکی از این سه بود ، این قلب زنده است. این قلب زنده باید دست اهلش بیفتد تا درست شود. به ظاهر نگاه نکنید، نگاه کنید به قلب. منهی باید دست ولی بیفتد. قلب اکثر انسانها یک نفسی می کشد. یک حیاتی دارد ، ولو ضعیف. منتهی باید دست اخلش بیفتد که نور را به قلبش برساند. مثل کسی که زنده به گور کرده اند و نفس های آخر را می کشد ولی زنده است. اگر کسی هوایی را به داخل این قبر تزریق کند، اثر دارد. این است که در اکثر سخنرانی ها ، موعظه ها نوری که باید باشد ، نیست و اثر ندارد.  اگر که آن نور باشد :
هین که اسرافیل وقتند اولیا *** مرده را زیشان حیاتست و نما
جان هر یک مرده‌ای از گور تن *** بر جهد ز آوازشان اندر کفن

گوید این آواز ز آواها جداست ***  زنده کردن کار آواز خداست

بنابراین مثال هم می زند و می گوید اگر شما سیب یا به را به درون شیره انگور بیندازی و بجوشانی که شیره به درون او نفوذ کند، طعم آن طعم دیگری می کند. بعضی از حرف ها طعمشان طعم دیگری است. این سخن ها در درون نور پخته شدند. بنابراین این سخنان مزه دیگری دارد و انسان ها را زنده می کند.


[1] امام صادق (ع)

[2] امام صادق (ع)

[3] امیرالمومنین (ع)

دیدگاهِ شما
keyboard_arrow_down

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *