چون تو بابی آن مدینه علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب *** تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له کفوا احد
شب شهادت امیرالمومنان هست و افتخار ما شیعیان این است که ما کسی را داریم که نه تنها شیعیانم و مسلمانان بلکه کسانی که در دین اسلام نیستند نیز همه وقتی در پرتو عظمت وجودی آن حضرت قرار می گیرند، نمی توانند زبان از ستایش او باز گیرند. بنابراین جا دارد که ما که شیعه آن حضرت هستیم، به طریق اولی همانطوری زندگی کنیم که حضرت صادق(ع) فرمود: « طوری زندگی کنید که زینت ما باشید نه این که باعث سرزنش ما باشید. » یعنی طور زندگی کنید که وقتی غیر شیعیان به شما نگاه می کنند بگویند اینها شیعیان امام صادق هستند. اما جوری نباشید که وقتی به شما نگاه می کنند بگویند همین ها هستند که ادعا دارند مذهب ما بهترین مذهب است. این است که ما در قیامت از این جهت نیز باید جواب پس دهیم که آیا جوری زندگی کردیم که باعث زینت ائمه اطهار شویم؟
هدف از عبادات چه چیزی هست؟
وقتی نگاه می کنیم که شخصیتی چون امیرالمومنین اونجور عبادت می کرد و شب ها را به عبادت می ایستاد یا بزرگان دیگر، فلسفه این عبادات عجیب برای چه چیزی هست؟ ما می خواهیم چه کار کینم با این نمازها و عبادت ها؟ حضرت امیر آنطور شب ها در نخلستان ها می رفت. ( خداوند به پیامبر خود فرمود که در روز به امور روزمره زندگی و هدایت مردم بپرداز اما شب ها را با ما باش. ) بحث هایی داشتیم درباره این که عبادت ها چند نوع است ( خود امیرالمومنین عبادات را به سه قسم تقسیم کرد: عبادت تاجران – عبادت از ترس، عبادت بردگان – عبادت از شکر خدا، عبادت آزادگان )
از دست و زبان که بر آید *** کز عهده شکرش به در آید
بنده همان به که ز تقصير خويش ***عذر بدرگاه خداي آورد
ور نه سزاوار خداونديش *** کس نتواند که به جاي آورد
این است که وقتی شخصیتی چون امیرالمونین وقتی به خدا نگاه می کند می بیند که آنقدر نعمت به بندگان وارد کرده که وقتی به خودم نگه می کنم از عهده شکر حتی یک نعمتش نمی توانم برآیم. پس چه کنیم ما؟ بنابراین انسان باید در عمر خود فقط خدا را شکر کند و این “عبادت احرار” است، عبادت آزادگان است. وقتی حضرت امیر به یک بنده خدایی رسید و پرسید: حال تو چه طور است؟ گفت: در حالی هستم که اگر برسد شکر می کنم و اگر نرسد، صبر. حضرت فرمودند: خب سگ های کوفه نیز در همین حال هستند. اگر صاحب آنها نانی جلوی آنها انداخت شکر می کنند و دمشان را به علامت شکر تکان می دهند. وقتی هم چیزی به آنها نرسید، صبر می کند. آن شخص گفت: شما چه می کنید؟ حضرت فرمودند: « ما اگر برسد شکر می کنیم و اگر نرسد هم شکر می کنیم. » صحبت فقط این نان نیست. شما فرض کن خدا به من نان و آب ندهد، پول ندهد اما وجود من خودش نعمت است. خوب بود اگر در عالم عدم می ماندم؟ الان خلعت وجود بر من پوشیده شده.
نکته دیگری از حضرت در این باره نقل شده: « خدایا من تو را به خاطر طمع در بهشت عبادت نمی کم. من تو را به خاطر ترس از جهنم عبادت نمی کنم. بلکه تو را اهل عبادت یافتم لذا عبادتت می کنم. » این که می فرماید “یافتم” نه این که “دانستم”، حرف کسانی است که آنها از عالم طبیعت بالا می روند، اوج می گیرند، با ذات خدا متصل می شوند و خدا را چهره به چهره و رو به رو مشاهده می کنند. وقتی مشاهده می کنند جمالی را می یابند که این جمال و زیبایی اونقدر عظیم و بزرگ است که می گوید: خدایا تو حیفی که من عبادت تو را برای کسب بهشت یا دفع جهنم انجام دهم. آن قدر والا و زیبا هستی که فقط باید تو را پیش روی خود بگذارند و ستایش و حمد و سجده کنند. تو اهل این هستی، اهل عبادت یافتم. وقتی تو را دیدم. وقتی از تو دور بودم تو را عبادت می کردم برای این که بلا از من دفع شود و عمرم زیاد شود، الان که آمدم می بینم که چه اشتباهی می کردم. بنده به جایی می رسد که از عبادت هایش استغفار می کند که چه عبادت هایی بود که می کردم.
عبادت (به طور کلی ):
عملی که انسان را شبیه به کمالی می کند که انسان آن کمال را برای خود در نظر گرفته است. عبادت فعل است اما چه فعلی؟ آیا هر فعلی را می توان عبادت گفت؟ خیر. عبادت عبارت است از فعلی که انسان را شبیه آن هدفی می کند که برای خود برگزیده است.
فرض کنید انسانی هست که استعداد هنری دارد اما نقاشی بلد نیست. مدت ها به دنبال استعداد متبحر می گردد که نقاشی را یاد بگیرد، می گردد تا این که استاد را پیدا می کند. وقتی در آثار او نگاه می کند می بیند که بله این همانی است که من می خواستم. همانی است که می تواند من را اشباع کند و نیاز من را برطرف کند. من نیازم این است که یک نقاش بزرگ شوم. بنابراین این استاد می تواند من را به این هدف برساند و نیازم را برطرف کند. به سراغ استاد می رود و در این جا یک حالت کششی در خود احساس می کند، یک حالت وابستگی، یک حالت جذب. این جذب چه طور برای این شخص حاصل شد؟ او که قبلا سرگشته می گشت و پیش افراد مختلف می رفت، الان وقتی در حوزه وجودی استاد قرار گرفت، وقتی به آثار او نگاه می کند می بیند او همانی است که به دنبال او می گشتم.
قانون کلی:
هر وجود قوی بر وجود ضعیف متناسب با خودش جاذبه وارد می کند. مثلا کره زمین و سنگ آسمانی متحبر در آسمان را در نظر بگیرید. زمین خیلی بزرگ تر است اگر این سنگ در حوزه جاذبه زمین قرار گرفت، سنگ بزرگ (زمین) سنگ کوچک را به طرف خود می کشد. در امور مادی این گونه است ، در امور روحانی نیز این گونه است.
عشق :
وقتی استاد که وجود روحانی ای قوی دارد، به محض این که شاگرد را که او نیز استعداد نقاشی قوی ای دارد، یعنی با استاد سنخیت دارد، می بیند، روح آنها با هم سنخیت دارد. وقتی کسی که استعداد دارد در حوزه وجودی آن استاد قرار گرفت، یک مرتبه از طرف روح آن استاد جذب می شود این جا است که آن شخص در خود احساس جاذبه و کشش نسبت به استاد می کند. ما اسم این جاذبه و کشش را “عشق” می گذاریم. احساس می کند که عاشق این استاد است. این استاد را دوست می دارد. بعد می گوید: من گمشده خود را در او یافتم. این جا به پیش او می رود و می گوید: من را به شاگردی قبول می کنی؟ التماسش می کند، خواهش می کند. اگر کسی در این جا از او بپرسد که چرا اصرار می کنی؟ هدفت چیست از این که به پیش این استاد آمده ای؟ می دانی چه جوابی می دهد؟ می گوید: می خواهم مثل او شوم. حال اگر در اینجا استاد او را پذیرفت و گفت: بیا، شاگردم شو. امتحانی از او می گیرد و می بیند که بد نیست، استعدادی دارد. نقاشی که بلد نیست اما استعدادش را می یابد و می گیود شاگردم شو. در این جا باید چه کار کند ؟ آیا به صرف این که بگوید شاگردم شو شاگرد نیز بپذیرد، آیا در اینجا روح شاگرد قوی می شود در جهت نقاشی که بشود مثل استاد؟ خیر. نمی شود. باید چه کار کند؟ باید فعل انجام دهد. عمل انجام دهد. باید کار کند. یعنی چی؟ یعنی تمرین هایی که آن استاد به او می دهد مرتب انجام دهد. این تمرین کردن را می گویند” عبادت“. چرا به آن عبادت می گوییم؟ گفتیم عبادت آن عملی است که انسان انجام می دهد برای این که مثل آن هدفی شود که برای خود انتخاب کرده. یعنی در این جا اگر شاگرد بخوابد، غذا بخورد، عبادت نیست. اگر بنشیند و تمرین نقاشی کند، عبادت کرده است. ( عبادت به معنی عام )
عبادت عام :
هر عملی که شما را به هدفی که انتخاب کرده ای نزدیک کند، و تو را مثل آن هدف بنماید می شود عبادت. شاگرد از اول چه می گوید؟ می خواهم مثل او شوم. باید چه کار کند که مثل او شود؟ گردش، خوردن، تفریح مثلیت نمی آرود. این ها شباهت نمی آورد. این ها شاگرد را شبیه به استاد نمی کند. فقط یک کار : بنشیند و تمرین نقاشی کند. این می شود عبادت. هر تکلیفی که استاد بر عهده او می گذارد و او انجام می دهد، روح هی قوی تر می شود، هی قوی تر می شود. روح از عمل قوت می گیرد. انسان هر چه که عمل کند، قوتش بیشتر می شود. هر چه فعل بیشتر انجام دهد، قوتش بیشتر می شود. بنابراین این است که شاگرد باید تکالیف، امر و نهی هایی که استاد می گوید را انجام دهد. شب و روز تمرین کند تا از ناحیه عمل این روح قوت بگیرد ، تا به جایی که بعد از چندین سال این شخص درست روحش مثل روح استاد شود. یعنی در قوت و قدرت مثل استاد شود. این جا آثاری که این شاگرد می تواند خلق کند، درست مثل استاد می شود. وقتی در سایه این تمرین ها مثل استاد شد، حالا چه می شود؟
دقیقا همان آثاری را که استاد می تواند خلق کند، او هم می تواند خلق کند. به این بحث ها دقت کنید که می خواهیم در عبادت خدا آنها را پیاده کنیم:
1. شاگرد در خود نیازی می بیند ، استعدادی می بیند. به دنبال می گردد. متحیر. استاد را می یابد.
2.وقتی او را پیدا کرد چون در حوزه وجودی استاد قرار گرفته ، جذب می شود.
3. به شاگردی می رود. استاد اعمالی را بر او واجب می کند. شاگرد آن اعمال را انجام می دهد. بعد با اعمال پشت سر هم و تمرین های متداوم روح او کم کم قوت می گیرد می شود مثل استاد.
4. وقتی مثل استاد شد، همان آثاری را که استاد خلق کرد، می تواند خلق کند با همان مهارت و ظرافت.
فلسفه عبادت چیست ؟
وقتی خود را روح دیدیم می بینیم روح موجودی است بی نهایت اما خالی بنابراین انسان در اینجا در خود احساس نقص بی نهایت می کند، یک احساس نیاز که با پول پر نمی شود. یک خلاء.اگر همه دنیا را به من بدهند، پر نمی شود. یک بی نهایت باید به درون من آید تا این وجود پر شود. یک بی نهایت در دنیا هست و آن خداست. در اینجا یک مرتبه عشق خدا در دل انسان قرار می گیرد. بنابراین می گوید: فقط خدا را می خواهم. در این جاست که انسان خدا را قبله خود قرار می دهد. این جا شروع به زاری و گریه می کند، التماس می کند که خود را به من بده
تو کجایی تا شوم من چاکرت *** چارقت دوزم کنم شانه سرت
هی برای خود دعا و راز و نیاز می کند. وقتی این نیاز بی نهایت را در خود دید، باید چه کار کند تا به او برسد؟ اگر از این انسان بپرسند: می خواهی به خدا برسی برای چی ؟ در این جا جوابی که آن شاگرد نقاش میداد می گوید: می خواهم مثل او شوم. انسان وقتی چیزی را قبله خود قرار می دهد، آرزویش این است که مثل او شود. باید چه کار کنم که مثل خدا شوم؟ باید اعمالی انجام دهم. همان طور که آن شاگرد نقاش اعمالی را انجام می داد. هر کاری استاد می گفت انجام بده یا انجام نده، می گفت چشم ، در واقع استاد را عبادت می کرد تا مثل او شود. این جا هم انسان باید در مرحله بعد وارد عمل شود به این معنا که چگونه می خواهم مثل خدا شوم؟ با عمل. گفته نماز بخوان، بگویم چشم. اوامر و نواهی را انجام دهم یا به عبارت دیگر او را عبادت کنم. عبادت هر عملی است که شما را آن قدر پیش ببرد که شما را مثل کمالی کند که آن را برگزیده ای. این که در حدیث قدسی فرمود: « مرا عبادت کن تا تو را مثل خودم قرار دهم. » از این جهت است.
اعمال روح را قوی می کنند مانند تمرین های آن شاگرد.با تکرار این تمرین ها و تکالیف روح او قوی می شود تا این که مانند روح استاد می شود. در اینجا هم انسان نماز می خواندف روزه می گیرد، حج می رود، روح عروج پیدا می کند. با انجام این اعمال انسان روحش را درجه درجه بالا می برد تا به جایی که این انسان مثل خدا شود. « بنده من مرا عبادت کن تا تو را مثل خودم قرار دهم. »
مرحله بعد که انسان مثل خدا شد چه می شود؟ بنده می تواند همان افعالی را انجام دهد که خدا انجام می دهد. در ادامه حدیث قدسی: « من به هرچه می خواهم خلق کنم می گویم کن فیکون. تو هم که بگویی کن فیکون.» یعنی من همین که اراده می کنم در بیرون موجود می شود، تو هم به جایی می رسی که به محض این که اراده کنی آن چیز محیا می شود. یعنی کار خدایی می کند. بنابراین همین که این انسان اراده کند که ماه نصف شود، می شود. همین که اراده کند که آب دریا از هم شکافته شود، می شود. همین که اراده می کند مرده زنده شود، مرده زنده می شود. اراده می کند، عمل انجام می شود. مثل ما نیست . ما اگر بخواهیم آب دریا شکافته شود اول اراده می کنیم بعد مصالح آماده می کنیم و چه پول ها خرج می کنیم تا این که بعد از چندین سال بتوانیم آب دریا را بشکافیم. اما انسانی که مثل خدا می شود به “مقام کن فیکون” می رسد. یعنی اراده همان و مراد همان. این جاست که می گوید: « عبدی أطعنی حتی أجعلک مثلی- بنده من مرا عبادت کن تو را مثل خودم قرار می دهم »
در این جا سوء تعبیر نشود که انسان خدا می شود! خیر! فرق است . مثل خدا یعنی کاری را که خدا می تواند انجام دهد او نیز می تواند انجام دهد. مثل این که رئیسی به معاون خود می گوید من چنین و چنان می کنم تو نیز این کارها را نجام بده. این به آن معنی نیست که معاون، رئیس است اما کار رئیسی می کند. قدرتی را رئیس به او تفویض کرده است. این است که می بینید اولیاء می توانند کارهایی را در طبیعت انجام دهند. آنها از عبادت رسیده اند. انسان از عبادت به جایی می سرد که مثل خدا می شود. با اراده کار می کنند. این ثمره عبادت است منتهی نه هر عبادتی. اگر می خواهیم بفهمیم آیا عبادات ما عبادات هستند یا نه ببینم که آیا عبادتی که انجام داده ام ( مثلا در 30 سال ) آیا به جایی رسیده ام که مثل خدا باشم؟ اگر به این جا رسیده ام نمازهای من عبادت است. چون عبادت عملی است که انسان با انجام مداوم آن مثل هدفی می شود که انتخاب کرده است.
تشبه به باری:
بحثی در فلسفه است به نام تشبه به باری که در آن می گویند انسان به باری تشبه پیدا کند. انسان شبیه به خدا شود. می گوید علم فلسفه برای این است که انسان به خدا تشبه پیدا کند. اگر انسان کمتر از این شود، ارزش ندارد. بنابراین اصل حققیقت انسان همین است. خدا انسان را خلق کرده است که به “مقام خلیفه الله” برسد. یعنی کارهایی را که خدا در عالم انجام می دهد او نیز بتواند انجام دهد. خلیفه یعنی جانشین. این می شود مقام حقیقی انسان که جز با عبادت به دست نمی آید.
اگر ما این کارها را انجام می دهیم و به آن مقام نرسیدیم باید ببینیم که کجای مراحل قبلی خراب بوده؟ می دانی کجا خراب بوده؟ آن جا که من خدا را به عنوان قبله خودم انتخاب نکرده ام. چرا؟ برای این که خدا را نیاز خودم احساس نکردم. این قدر که احساس می کردم به پول محتاجم، هیچ وقت این احساس را نکرده ام که به خدا محتاجم! این قدر که در زمان روزه به یک استکان چای احساس نیاز کردم به خدا در طول عمر این احساس نیاز را نداشته ام! برای خدا به اندازه یک استکان چای اهمیت قائل نشدم. این مشکل ماست که خدا را به عنوان نیاز حقیقی درک نکرده ایم. علمش را داریم اما فرق می کند تا این که من در خود بیابم. چطور نزدیک افطار در خود می یابیم که من به آب و نان نیاز دارم؟ وقتی خدا را نیاز نکنم، او قبله من نیست. وقتی خدا قبله من نیست ، هیچگاه خدا را نمی توانم قصد کنم، نیت کنم. وقتی قصدم خدا نشد، نماز می خوانم اما برای این است که مثل خدا بشوم؟ به خاطر انگیزه های دنیایی نماز را می خوانم. آن شاگرد نقاش چنان در تمرین از خود بی خود می شود که چه بسا نمی فهمد و تا صبح در کارگاه خود مشغول است ، گرسنگی ، گذشت زمان را نمی فهمد. فقط می خواهد تمرین کند تا مثل استاد شود. به این می گویند “عبادت عاشقانه“. برای این که خودش را از استاد پر کند و روحش برسد به مرحله روح او ، با تلاش، شدت و خستگی ناپذیری کار می کند چون می داند که نیازش اوست. انسانی که بفهمد نیازش خداست ، اصلا از عبادت خسته نمی شود و مرتب مشغول عبادت است. بنابراین اگر ما می بینیم که نسبت به عبادت سرد هستیم و بالاخره یک جوری می خواهیم آن را زود تمام کنیم، بدانیم که خدا را به عنوان نیاز خود احساس نکرده ایم. بنابراین خدا را قبله و هدف خود قرار نداده ایم . بنابراین نمی خواهیم شبیه خدا شویم. بنابراین نماز ما تقلیدی از نماز است، تقلیدی از عبادت است.
عارفی روی ممبر نشسته بود و مردم را وعظ می کرد. شخصی پرسید: علامت اولیاء خدا چیست؟ گفت: آن است که وقتی بگوید ای ممبر حرکت کن ، حرکت کند. دیدند که ممبر حرکت کرد. عارف گفت: تو را نمی گویم، تو آرام باش. مثال می زنم.
خوب است که ما در این شب ها به مستحبات بپردازیم اما به حقایق دیگر نیز بپردازیم. به باطن هم بپردازیم که شریعت هم ظاهر دارد و هم باطن. که اگر ظاهر با باطن همراه بود تو را به حقیقت یعنی خدا می رساند. ظاهر تنها و باطن تنها فایده ای ندارد. این نمازی که ما می خوانیم نهایتا ما را به بهشت می برد. نباید هدف انسان این باشد. به بهشت راضی نباش و بالاتر از بهشت را بخواه. این عبادت ها هیچی نیست اما به این حد راضی نباش. چرا اکتفا کنیم به کم وقتی این سفره را پهن کرده اند که ما تشبه به باری پیدا کنیم؟
از مرحوم آقا سید محمدتقی خوانساری بزرگوار نقل می کنند ( از آقای مظاهری شنیده ام )که: من در سنین جوانی بودم که پدرم خیلی علاقه داشت به مشهد برود. دیدم که او پیر شده و دلش می خواهد که به مشهد برود. کاروانی بود که راهی مشهد بود.من و پدرم هم همراه آنها شدیم. پدرم پیر بود و زحمتش با من بود و خیلی هم خسته شدم و تنها یک مرکب داشتیم که الاغی بود و پدرم سوار بر آن بود و من هم پیاده از قم تا مشهد رفتم.( هم پیاده روی و هم خدمت پدر ) تقریبا نزدیک نیشابور که رسیده بودیم در راه خوابیده بودیم. رئیس کاروان من را بیدار کرد که راه بیفتیم و من از شدت خستگی به او گفتم که شما بروید و من خودم را می رسانم. آنها رفتند و دیدم که چند ساعت گذشته و اصلا نمی توانم پیاده به آنها که سواره بودند برسم. حیران و متحیر بودم. یک مرتبه جای سرسبزی را دیدم و در یکی از جوی های آن دستانم را شستم و نگاه کردم قهوه خانه ای هست و چایی خوردم اما تا به حال در دنیا چنین چای ای با این طعم نخورده بودم. مقداری که سرحال آمدم از پیرمرد قهوه چی پرسیدم که: راه کجاست؟ گفت: از همین راه برو و به کاروان می رسی. من از آنجا که بیرون آمدم، چند قدمی برداشتم و خود را در کاروان دیدم. پیش رئیس کاروان رفتم و قضیه را نقل کردم. گفت: این اطراف که جای سرسبز نیست! این جا همه بیابان است من بارها این راه را رفته ام و آمده ام. بعد هم از زمانی که راه افتادیم تا الان 3-4 ساعت است تو چگونه خود را با چند قدم رسانده ای؟ در اینجا سید متوجه شده. قضیه از چه قرار بوده؟ خلق کرده. این که ابن عربی می گوید: « عارف ، اولیای خدا با اراده خود خلق می کنند. » فهمید که ولی از اولیای خدا آنها را برای او خلق کرده که برای پدرم زحمت کشیدم تا استفاده کنم. این می شود مثل خدا.
دو جمله از امام صادق خیلی جالب است:
1. وقتی که امام با دوست خود روی تپه ای نشسته بودند و امام باطن را به دوست خود نشان داد و فرمودند: « چه بسیارند ول وله کنندگان و چه کم اند حاجیان » حاجی فقط همان دو نفر بودند.
2. « چه بسیارند گرسنگی کشندگان و چه کم اند روزه داران »
همه اینها خوب است در جای خود اما یک ساعت نیز تفکر کن. آدم با این فکر حداقل غصه ای در دلش می افتد. در این شب ها این ها را از خدا بخواهیم. ان شاء الله خدا در این شب ها ابواب شناخت خودش را بر ما باز کند و ما را با حقیقت این عبادت ها بیشتر آشنا کند.
چون تو بابی آن مدینه علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم راباز باش ای باب بر جویای باب *** تا رسد از تو قشور اندر لبابباز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له کفوا احد شب شهادت امیرالمومنان هست و افتخار ما شیعیان این است که ما کسی را داریم که […]
چون تو بابی آن مدینه علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم راباز باش ای باب بر جویای باب *** تا رسد از تو قشور اندر لبابباز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له کفوا احد شب شهادت امیرالمومنان هست و افتخار ما شیعیان این است که ما کسی را داریم که […]
چون تو بابی آن مدینه علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب *** تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له کفوا احد
شب شهادت امیرالمومنان هست و افتخار ما شیعیان این است که ما کسی را داریم که نه تنها شیعیانم و مسلمانان بلکه کسانی که در دین اسلام نیستند نیز همه وقتی در پرتو عظمت وجودی آن حضرت قرار می گیرند، نمی توانند زبان از ستایش او باز گیرند. بنابراین جا دارد که ما که شیعه آن حضرت هستیم، به طریق اولی همانطوری زندگی کنیم که حضرت صادق(ع) فرمود: « طوری زندگی کنید که زینت ما باشید نه این که باعث سرزنش ما باشید. » یعنی طور زندگی کنید که وقتی غیر شیعیان به شما نگاه می کنند بگویند اینها شیعیان امام صادق هستند. اما جوری نباشید که وقتی به شما نگاه می کنند بگویند همین ها هستند که ادعا دارند مذهب ما بهترین مذهب است. این است که ما در قیامت از این جهت نیز باید جواب پس دهیم که آیا جوری زندگی کردیم که باعث زینت ائمه اطهار شویم؟
هدف از عبادات چه چیزی هست؟
وقتی نگاه می کنیم که شخصیتی چون امیرالمومنین اونجور عبادت می کرد و شب ها را به عبادت می ایستاد یا بزرگان دیگر، فلسفه این عبادات عجیب برای چه چیزی هست؟ ما می خواهیم چه کار کینم با این نمازها و عبادت ها؟ حضرت امیر آنطور شب ها در نخلستان ها می رفت. ( خداوند به پیامبر خود فرمود که در روز به امور روزمره زندگی و هدایت مردم بپرداز اما شب ها را با ما باش. ) بحث هایی داشتیم درباره این که عبادت ها چند نوع است ( خود امیرالمومنین عبادات را به سه قسم تقسیم کرد: عبادت تاجران – عبادت از ترس، عبادت بردگان – عبادت از شکر خدا، عبادت آزادگان )
از دست و زبان که بر آید *** کز عهده شکرش به در آید
بنده همان به که ز تقصير خويش ***عذر بدرگاه خداي آورد
ور نه سزاوار خداونديش *** کس نتواند که به جاي آورد
این است که وقتی شخصیتی چون امیرالمونین وقتی به خدا نگاه می کند می بیند که آنقدر نعمت به بندگان وارد کرده که وقتی به خودم نگه می کنم از عهده شکر حتی یک نعمتش نمی توانم برآیم. پس چه کنیم ما؟ بنابراین انسان باید در عمر خود فقط خدا را شکر کند و این “عبادت احرار” است، عبادت آزادگان است. وقتی حضرت امیر به یک بنده خدایی رسید و پرسید: حال تو چه طور است؟ گفت: در حالی هستم که اگر برسد شکر می کنم و اگر نرسد، صبر. حضرت فرمودند: خب سگ های کوفه نیز در همین حال هستند. اگر صاحب آنها نانی جلوی آنها انداخت شکر می کنند و دمشان را به علامت شکر تکان می دهند. وقتی هم چیزی به آنها نرسید، صبر می کند. آن شخص گفت: شما چه می کنید؟ حضرت فرمودند: « ما اگر برسد شکر می کنیم و اگر نرسد هم شکر می کنیم. » صحبت فقط این نان نیست. شما فرض کن خدا به من نان و آب ندهد، پول ندهد اما وجود من خودش نعمت است. خوب بود اگر در عالم عدم می ماندم؟ الان خلعت وجود بر من پوشیده شده.
نکته دیگری از حضرت در این باره نقل شده: « خدایا من تو را به خاطر طمع در بهشت عبادت نمی کم. من تو را به خاطر ترس از جهنم عبادت نمی کنم. بلکه تو را اهل عبادت یافتم لذا عبادتت می کنم. » این که می فرماید “یافتم” نه این که “دانستم”، حرف کسانی است که آنها از عالم طبیعت بالا می روند، اوج می گیرند، با ذات خدا متصل می شوند و خدا را چهره به چهره و رو به رو مشاهده می کنند. وقتی مشاهده می کنند جمالی را می یابند که این جمال و زیبایی اونقدر عظیم و بزرگ است که می گوید: خدایا تو حیفی که من عبادت تو را برای کسب بهشت یا دفع جهنم انجام دهم. آن قدر والا و زیبا هستی که فقط باید تو را پیش روی خود بگذارند و ستایش و حمد و سجده کنند. تو اهل این هستی، اهل عبادت یافتم. وقتی تو را دیدم. وقتی از تو دور بودم تو را عبادت می کردم برای این که بلا از من دفع شود و عمرم زیاد شود، الان که آمدم می بینم که چه اشتباهی می کردم. بنده به جایی می رسد که از عبادت هایش استغفار می کند که چه عبادت هایی بود که می کردم.
عبادت (به طور کلی ):
عملی که انسان را شبیه به کمالی می کند که انسان آن کمال را برای خود در نظر گرفته است. عبادت فعل است اما چه فعلی؟ آیا هر فعلی را می توان عبادت گفت؟ خیر. عبادت عبارت است از فعلی که انسان را شبیه آن هدفی می کند که برای خود برگزیده است.
فرض کنید انسانی هست که استعداد هنری دارد اما نقاشی بلد نیست. مدت ها به دنبال استعداد متبحر می گردد که نقاشی را یاد بگیرد، می گردد تا این که استاد را پیدا می کند. وقتی در آثار او نگاه می کند می بیند که بله این همانی است که من می خواستم. همانی است که می تواند من را اشباع کند و نیاز من را برطرف کند. من نیازم این است که یک نقاش بزرگ شوم. بنابراین این استاد می تواند من را به این هدف برساند و نیازم را برطرف کند. به سراغ استاد می رود و در این جا یک حالت کششی در خود احساس می کند، یک حالت وابستگی، یک حالت جذب. این جذب چه طور برای این شخص حاصل شد؟ او که قبلا سرگشته می گشت و پیش افراد مختلف می رفت، الان وقتی در حوزه وجودی استاد قرار گرفت، وقتی به آثار او نگاه می کند می بیند او همانی است که به دنبال او می گشتم.
قانون کلی:
هر وجود قوی بر وجود ضعیف متناسب با خودش جاذبه وارد می کند. مثلا کره زمین و سنگ آسمانی متحبر در آسمان را در نظر بگیرید. زمین خیلی بزرگ تر است اگر این سنگ در حوزه جاذبه زمین قرار گرفت، سنگ بزرگ (زمین) سنگ کوچک را به طرف خود می کشد. در امور مادی این گونه است ، در امور روحانی نیز این گونه است.
عشق :
وقتی استاد که وجود روحانی ای قوی دارد، به محض این که شاگرد را که او نیز استعداد نقاشی قوی ای دارد، یعنی با استاد سنخیت دارد، می بیند، روح آنها با هم سنخیت دارد. وقتی کسی که استعداد دارد در حوزه وجودی آن استاد قرار گرفت، یک مرتبه از طرف روح آن استاد جذب می شود این جا است که آن شخص در خود احساس جاذبه و کشش نسبت به استاد می کند. ما اسم این جاذبه و کشش را “عشق” می گذاریم. احساس می کند که عاشق این استاد است. این استاد را دوست می دارد. بعد می گوید: من گمشده خود را در او یافتم. این جا به پیش او می رود و می گوید: من را به شاگردی قبول می کنی؟ التماسش می کند، خواهش می کند. اگر کسی در این جا از او بپرسد که چرا اصرار می کنی؟ هدفت چیست از این که به پیش این استاد آمده ای؟ می دانی چه جوابی می دهد؟ می گوید: می خواهم مثل او شوم. حال اگر در اینجا استاد او را پذیرفت و گفت: بیا، شاگردم شو. امتحانی از او می گیرد و می بیند که بد نیست، استعدادی دارد. نقاشی که بلد نیست اما استعدادش را می یابد و می گیود شاگردم شو. در این جا باید چه کار کند ؟ آیا به صرف این که بگوید شاگردم شو شاگرد نیز بپذیرد، آیا در اینجا روح شاگرد قوی می شود در جهت نقاشی که بشود مثل استاد؟ خیر. نمی شود. باید چه کار کند؟ باید فعل انجام دهد. عمل انجام دهد. باید کار کند. یعنی چی؟ یعنی تمرین هایی که آن استاد به او می دهد مرتب انجام دهد. این تمرین کردن را می گویند” عبادت“. چرا به آن عبادت می گوییم؟ گفتیم عبادت آن عملی است که انسان انجام می دهد برای این که مثل آن هدفی شود که برای خود انتخاب کرده. یعنی در این جا اگر شاگرد بخوابد، غذا بخورد، عبادت نیست. اگر بنشیند و تمرین نقاشی کند، عبادت کرده است. ( عبادت به معنی عام )
عبادت عام :
هر عملی که شما را به هدفی که انتخاب کرده ای نزدیک کند، و تو را مثل آن هدف بنماید می شود عبادت. شاگرد از اول چه می گوید؟ می خواهم مثل او شوم. باید چه کار کند که مثل او شود؟ گردش، خوردن، تفریح مثلیت نمی آرود. این ها شباهت نمی آورد. این ها شاگرد را شبیه به استاد نمی کند. فقط یک کار : بنشیند و تمرین نقاشی کند. این می شود عبادت. هر تکلیفی که استاد بر عهده او می گذارد و او انجام می دهد، روح هی قوی تر می شود، هی قوی تر می شود. روح از عمل قوت می گیرد. انسان هر چه که عمل کند، قوتش بیشتر می شود. هر چه فعل بیشتر انجام دهد، قوتش بیشتر می شود. بنابراین این است که شاگرد باید تکالیف، امر و نهی هایی که استاد می گوید را انجام دهد. شب و روز تمرین کند تا از ناحیه عمل این روح قوت بگیرد ، تا به جایی که بعد از چندین سال این شخص درست روحش مثل روح استاد شود. یعنی در قوت و قدرت مثل استاد شود. این جا آثاری که این شاگرد می تواند خلق کند، درست مثل استاد می شود. وقتی در سایه این تمرین ها مثل استاد شد، حالا چه می شود؟
دقیقا همان آثاری را که استاد می تواند خلق کند، او هم می تواند خلق کند. به این بحث ها دقت کنید که می خواهیم در عبادت خدا آنها را پیاده کنیم:
1. شاگرد در خود نیازی می بیند ، استعدادی می بیند. به دنبال می گردد. متحیر. استاد را می یابد.
2.وقتی او را پیدا کرد چون در حوزه وجودی استاد قرار گرفته ، جذب می شود.
3. به شاگردی می رود. استاد اعمالی را بر او واجب می کند. شاگرد آن اعمال را انجام می دهد. بعد با اعمال پشت سر هم و تمرین های متداوم روح او کم کم قوت می گیرد می شود مثل استاد.
4. وقتی مثل استاد شد، همان آثاری را که استاد خلق کرد، می تواند خلق کند با همان مهارت و ظرافت.
فلسفه عبادت چیست ؟
وقتی خود را روح دیدیم می بینیم روح موجودی است بی نهایت اما خالی بنابراین انسان در اینجا در خود احساس نقص بی نهایت می کند، یک احساس نیاز که با پول پر نمی شود. یک خلاء.اگر همه دنیا را به من بدهند، پر نمی شود. یک بی نهایت باید به درون من آید تا این وجود پر شود. یک بی نهایت در دنیا هست و آن خداست. در اینجا یک مرتبه عشق خدا در دل انسان قرار می گیرد. بنابراین می گوید: فقط خدا را می خواهم. در این جاست که انسان خدا را قبله خود قرار می دهد. این جا شروع به زاری و گریه می کند، التماس می کند که خود را به من بده
تو کجایی تا شوم من چاکرت *** چارقت دوزم کنم شانه سرت
هی برای خود دعا و راز و نیاز می کند. وقتی این نیاز بی نهایت را در خود دید، باید چه کار کند تا به او برسد؟ اگر از این انسان بپرسند: می خواهی به خدا برسی برای چی ؟ در این جا جوابی که آن شاگرد نقاش میداد می گوید: می خواهم مثل او شوم. انسان وقتی چیزی را قبله خود قرار می دهد، آرزویش این است که مثل او شود. باید چه کار کنم که مثل خدا شوم؟ باید اعمالی انجام دهم. همان طور که آن شاگرد نقاش اعمالی را انجام می داد. هر کاری استاد می گفت انجام بده یا انجام نده، می گفت چشم ، در واقع استاد را عبادت می کرد تا مثل او شود. این جا هم انسان باید در مرحله بعد وارد عمل شود به این معنا که چگونه می خواهم مثل خدا شوم؟ با عمل. گفته نماز بخوان، بگویم چشم. اوامر و نواهی را انجام دهم یا به عبارت دیگر او را عبادت کنم. عبادت هر عملی است که شما را آن قدر پیش ببرد که شما را مثل کمالی کند که آن را برگزیده ای. این که در حدیث قدسی فرمود: « مرا عبادت کن تا تو را مثل خودم قرار دهم. » از این جهت است.
اعمال روح را قوی می کنند مانند تمرین های آن شاگرد.با تکرار این تمرین ها و تکالیف روح او قوی می شود تا این که مانند روح استاد می شود. در اینجا هم انسان نماز می خواندف روزه می گیرد، حج می رود، روح عروج پیدا می کند. با انجام این اعمال انسان روحش را درجه درجه بالا می برد تا به جایی که این انسان مثل خدا شود. « بنده من مرا عبادت کن تا تو را مثل خودم قرار دهم. »
مرحله بعد که انسان مثل خدا شد چه می شود؟ بنده می تواند همان افعالی را انجام دهد که خدا انجام می دهد. در ادامه حدیث قدسی: « من به هرچه می خواهم خلق کنم می گویم کن فیکون. تو هم که بگویی کن فیکون.» یعنی من همین که اراده می کنم در بیرون موجود می شود، تو هم به جایی می رسی که به محض این که اراده کنی آن چیز محیا می شود. یعنی کار خدایی می کند. بنابراین همین که این انسان اراده کند که ماه نصف شود، می شود. همین که اراده کند که آب دریا از هم شکافته شود، می شود. همین که اراده می کند مرده زنده شود، مرده زنده می شود. اراده می کند، عمل انجام می شود. مثل ما نیست . ما اگر بخواهیم آب دریا شکافته شود اول اراده می کنیم بعد مصالح آماده می کنیم و چه پول ها خرج می کنیم تا این که بعد از چندین سال بتوانیم آب دریا را بشکافیم. اما انسانی که مثل خدا می شود به “مقام کن فیکون” می رسد. یعنی اراده همان و مراد همان. این جاست که می گوید: « عبدی أطعنی حتی أجعلک مثلی- بنده من مرا عبادت کن تو را مثل خودم قرار می دهم »
در این جا سوء تعبیر نشود که انسان خدا می شود! خیر! فرق است . مثل خدا یعنی کاری را که خدا می تواند انجام دهد او نیز می تواند انجام دهد. مثل این که رئیسی به معاون خود می گوید من چنین و چنان می کنم تو نیز این کارها را نجام بده. این به آن معنی نیست که معاون، رئیس است اما کار رئیسی می کند. قدرتی را رئیس به او تفویض کرده است. این است که می بینید اولیاء می توانند کارهایی را در طبیعت انجام دهند. آنها از عبادت رسیده اند. انسان از عبادت به جایی می سرد که مثل خدا می شود. با اراده کار می کنند. این ثمره عبادت است منتهی نه هر عبادتی. اگر می خواهیم بفهمیم آیا عبادات ما عبادات هستند یا نه ببینم که آیا عبادتی که انجام داده ام ( مثلا در 30 سال ) آیا به جایی رسیده ام که مثل خدا باشم؟ اگر به این جا رسیده ام نمازهای من عبادت است. چون عبادت عملی است که انسان با انجام مداوم آن مثل هدفی می شود که انتخاب کرده است.
تشبه به باری:
بحثی در فلسفه است به نام تشبه به باری که در آن می گویند انسان به باری تشبه پیدا کند. انسان شبیه به خدا شود. می گوید علم فلسفه برای این است که انسان به خدا تشبه پیدا کند. اگر انسان کمتر از این شود، ارزش ندارد. بنابراین اصل حققیقت انسان همین است. خدا انسان را خلق کرده است که به “مقام خلیفه الله” برسد. یعنی کارهایی را که خدا در عالم انجام می دهد او نیز بتواند انجام دهد. خلیفه یعنی جانشین. این می شود مقام حقیقی انسان که جز با عبادت به دست نمی آید.
اگر ما این کارها را انجام می دهیم و به آن مقام نرسیدیم باید ببینیم که کجای مراحل قبلی خراب بوده؟ می دانی کجا خراب بوده؟ آن جا که من خدا را به عنوان قبله خودم انتخاب نکرده ام. چرا؟ برای این که خدا را نیاز خودم احساس نکردم. این قدر که احساس می کردم به پول محتاجم، هیچ وقت این احساس را نکرده ام که به خدا محتاجم! این قدر که در زمان روزه به یک استکان چای احساس نیاز کردم به خدا در طول عمر این احساس نیاز را نداشته ام! برای خدا به اندازه یک استکان چای اهمیت قائل نشدم. این مشکل ماست که خدا را به عنوان نیاز حقیقی درک نکرده ایم. علمش را داریم اما فرق می کند تا این که من در خود بیابم. چطور نزدیک افطار در خود می یابیم که من به آب و نان نیاز دارم؟ وقتی خدا را نیاز نکنم، او قبله من نیست. وقتی خدا قبله من نیست ، هیچگاه خدا را نمی توانم قصد کنم، نیت کنم. وقتی قصدم خدا نشد، نماز می خوانم اما برای این است که مثل خدا بشوم؟ به خاطر انگیزه های دنیایی نماز را می خوانم. آن شاگرد نقاش چنان در تمرین از خود بی خود می شود که چه بسا نمی فهمد و تا صبح در کارگاه خود مشغول است ، گرسنگی ، گذشت زمان را نمی فهمد. فقط می خواهد تمرین کند تا مثل استاد شود. به این می گویند “عبادت عاشقانه“. برای این که خودش را از استاد پر کند و روحش برسد به مرحله روح او ، با تلاش، شدت و خستگی ناپذیری کار می کند چون می داند که نیازش اوست. انسانی که بفهمد نیازش خداست ، اصلا از عبادت خسته نمی شود و مرتب مشغول عبادت است. بنابراین اگر ما می بینیم که نسبت به عبادت سرد هستیم و بالاخره یک جوری می خواهیم آن را زود تمام کنیم، بدانیم که خدا را به عنوان نیاز خود احساس نکرده ایم. بنابراین خدا را قبله و هدف خود قرار نداده ایم . بنابراین نمی خواهیم شبیه خدا شویم. بنابراین نماز ما تقلیدی از نماز است، تقلیدی از عبادت است.
عارفی روی ممبر نشسته بود و مردم را وعظ می کرد. شخصی پرسید: علامت اولیاء خدا چیست؟ گفت: آن است که وقتی بگوید ای ممبر حرکت کن ، حرکت کند. دیدند که ممبر حرکت کرد. عارف گفت: تو را نمی گویم، تو آرام باش. مثال می زنم.
خوب است که ما در این شب ها به مستحبات بپردازیم اما به حقایق دیگر نیز بپردازیم. به باطن هم بپردازیم که شریعت هم ظاهر دارد و هم باطن. که اگر ظاهر با باطن همراه بود تو را به حقیقت یعنی خدا می رساند. ظاهر تنها و باطن تنها فایده ای ندارد. این نمازی که ما می خوانیم نهایتا ما را به بهشت می برد. نباید هدف انسان این باشد. به بهشت راضی نباش و بالاتر از بهشت را بخواه. این عبادت ها هیچی نیست اما به این حد راضی نباش. چرا اکتفا کنیم به کم وقتی این سفره را پهن کرده اند که ما تشبه به باری پیدا کنیم؟
از مرحوم آقا سید محمدتقی خوانساری بزرگوار نقل می کنند ( از آقای مظاهری شنیده ام )که: من در سنین جوانی بودم که پدرم خیلی علاقه داشت به مشهد برود. دیدم که او پیر شده و دلش می خواهد که به مشهد برود. کاروانی بود که راهی مشهد بود.من و پدرم هم همراه آنها شدیم. پدرم پیر بود و زحمتش با من بود و خیلی هم خسته شدم و تنها یک مرکب داشتیم که الاغی بود و پدرم سوار بر آن بود و من هم پیاده از قم تا مشهد رفتم.( هم پیاده روی و هم خدمت پدر ) تقریبا نزدیک نیشابور که رسیده بودیم در راه خوابیده بودیم. رئیس کاروان من را بیدار کرد که راه بیفتیم و من از شدت خستگی به او گفتم که شما بروید و من خودم را می رسانم. آنها رفتند و دیدم که چند ساعت گذشته و اصلا نمی توانم پیاده به آنها که سواره بودند برسم. حیران و متحیر بودم. یک مرتبه جای سرسبزی را دیدم و در یکی از جوی های آن دستانم را شستم و نگاه کردم قهوه خانه ای هست و چایی خوردم اما تا به حال در دنیا چنین چای ای با این طعم نخورده بودم. مقداری که سرحال آمدم از پیرمرد قهوه چی پرسیدم که: راه کجاست؟ گفت: از همین راه برو و به کاروان می رسی. من از آنجا که بیرون آمدم، چند قدمی برداشتم و خود را در کاروان دیدم. پیش رئیس کاروان رفتم و قضیه را نقل کردم. گفت: این اطراف که جای سرسبز نیست! این جا همه بیابان است من بارها این راه را رفته ام و آمده ام. بعد هم از زمانی که راه افتادیم تا الان 3-4 ساعت است تو چگونه خود را با چند قدم رسانده ای؟ در اینجا سید متوجه شده. قضیه از چه قرار بوده؟ خلق کرده. این که ابن عربی می گوید: « عارف ، اولیای خدا با اراده خود خلق می کنند. » فهمید که ولی از اولیای خدا آنها را برای او خلق کرده که برای پدرم زحمت کشیدم تا استفاده کنم. این می شود مثل خدا.
دو جمله از امام صادق خیلی جالب است:
1. وقتی که امام با دوست خود روی تپه ای نشسته بودند و امام باطن را به دوست خود نشان داد و فرمودند: « چه بسیارند ول وله کنندگان و چه کم اند حاجیان » حاجی فقط همان دو نفر بودند.
2. « چه بسیارند گرسنگی کشندگان و چه کم اند روزه داران »
همه اینها خوب است در جای خود اما یک ساعت نیز تفکر کن. آدم با این فکر حداقل غصه ای در دلش می افتد. در این شب ها این ها را از خدا بخواهیم. ان شاء الله خدا در این شب ها ابواب شناخت خودش را بر ما باز کند و ما را با حقیقت این عبادت ها بیشتر آشنا کند.
دیدگاهِ شما
keyboard_arrow_down